وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شمارش معکوس

دوباره افتادم به جون خونه میسابمش, حکایت وقتاییه که دلتنگم که غمگینم...

امشب عروسی یکی از دوستامه,عزیز روزهای دورم, عزیزی که انقد دور شد و دور شدم که بعد یکسال و اندی کارت دعوتم رو برام تلگرام کرد.

مامان گفت: نمیری عروسیش؟ گفتم به خودش زحمت نداده کارتو برام بیاره یا حداقل زنگ بزنه و دعوت کنه, بعد براش تایپ میکنم که "مبارکت باشه, درگیر پایان نامه ام,بتونم حتما" تشکری سرسری میکنه,حالا خیالش راحته که رفع تکلیف کرده.

عروسی دوستمه و من خونه تنهام, خونه تنهاامو افتادم به جون خونه.

آب گلایی که گذاشتم تو بطری های یک شکل که ریشه بزنن رو عوض میکنم تو شیشه هر کدوم یه قند کوچولو میندازم,آخه قربونتون برم من که این همه حواسم بهتونه من که این همه قربون صدقتون میرم پس چرا هر روز سبز شما کمرنگ تر میشه, حال منم که خوبه, آخه شما غصه چی رو میخورید, اینارو تو ذهنم میگم و برگاشونو نوازش میکنم.

مقنعه ها رو جمع میکنم میخوابونم تو آب و مایع خوشبو کننده, لیوان شیر قهوه رو خالی میکنم تو سینک, یادم رفته بخورمو سرد شده.

شب آرومیه, شلوغ ترین شب زندگی دوستم برای من یکی از آروم ترین شبای زندگیمه, یه آخر هفته قشنگ که من پاورپوینت دفاعم رو درست کردمو برای ارائه آماده ام.

یه آخر هفته قشنگ که من میخوام برای این آرامش اسپند دود کنم, هندوانه برش بزنم دراز بکشم زیر خنکای باد کولر و ماهنامه داستان ورق بزنم.

...

+ شنبه دفاع میکنم اگه خدا بخواد, التماس دعا

+ خدایا دوستم همیشه بخنده خب؟

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

عروسی و عزاداری برادر همدیگه اند،این رو خاله میگفت، همون روزی بود که از سر خاک بابابزرگ برمیگشتیم همون لحظه ای که از جلوی اون خونه ای رد شدیم که توش جشن و پایکوبی بود.

...

هنوز قلبم از خبر خوش پریشب میلرزه، گشایشی که مدتها منتظرش بودیم و همزمان دلم از اتفاق تلخ دیگه ای عجیب سنگینه.

و میدونی چی جالبه؟ اینکه غم توانایی بیشتری از شادی داره اینکه بابت اون اتفاق خوش دو روزی خوشحال بودم ولی بار غمم زره ای کم نشده، زره ای کم نمیشه.

این رسم دنیاست انگار...

...

نشستم تو اتاقم زیر باد پنکه فصل چهارم پایان نامم رو خلاصه نویسی میکنم که مامان با چای زنجبیل میاد تو اتاقم.

میگم مامان من دلم نمیخواد الان درس بخونم دلم میخواد بشینم با خیال راحت غصه بخورم.

میگه منافاتی نداره همزمان هم درس بخون هم غصه بخور.

راست میگی مامان، منافاتی نداره، کم کم یاد میگیری سررسیدت رو باز کنی و برنامه های اون روزتو توش بنویسی، یاد میگیری قهوه دم کنی، غذا بپزی درس بخونی، سرکار بری، فیلم ببینی در حالیکه یه غم سنگین تو دلته یه غم سنگین که معلوم نیست بغضش چند سال بعد تو غروب کدوم جمعه ی خیابونای لعنتی تهران بشکنه و اشکت سرازیر شه.

....

خدایا تو آگاهی به همه چیز تحت هر شرایطی شاکرم و راضی.

...


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

پراکنده گویی.

پر باشی از گفتن ولی نتونی بنویسی.

که اون چیزایی که تو ذهنته انقد پراکنده باشه که رو کاغذ نیاد.

که سعی کنی نشون بدی خوبی همه چی خوبه ولی ته ته قلبت یه حفره باشه.

که حس خوب پشت لحظات جریان نداشته باشه.

که با همه توداریت این ترس ملایم پشت لحظه هات رو به گلدونات منتقل کرده باشی.

که درختچه به لیموت تمام برگاش خشک شده باشه که در کمال ناباوری حسن بوسفت پژمرده باشه.

...

هیچ جا،هیچ صفحه مجازی نمیتونه به اندازه وبلاگم امن باشه. هیچ جا نمیتونه انقد آرومم کنه،خوشحالم اینجا رو دارم.

...

باید تظاهر به شادی کنم، باید انقد تظاهر کنم که برام عادت شه عادتی که ترک نشه که ترکش مریضم کنه.

...

دلم برای دوستایی که خرابی بلاگفا ازم گرفتشون تنگ شده.

...

قول میدم ده سال بعد تو مرور خاطرات وبلاگم به این پست که برخوردم لبخند حاکی از رضایت بخاطر خوشبختیمو رسیدن به اهداف بزنم، قول میدم.

...

این چند روز به روایت تصویر:




  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تو این لحظه...دقیقا تو این لحظه که من با کلی بغض پشت میزم نشسته ام،که کلی کار ریخته سرم و من بخاطر ضربه ای که صبح به دستم خورد نمیتونم تند تند کار کنم،که باید پاور پوینت پایان نامم رو بسازم و لب تاپم حتی روشن نمیشه،که همش به خودم میپیچمم که چرا اوضاع مرتب نیست....

میدونم زود،خیلی زود،نشستم تو اتاقم پام رو انداختم رو پامو قهوه میخورمو فکر میکنم چه خوب که ارتقا گرفتم چقد روز دفاعم روز خوبی بود...

روزای خوب میان،هرچقدم که سایه سیاه یه غم رو لحظه هام باشه،هر چقدم که غم بیاد و انقد خودمونی بشه که بشه جزیی از زندگی.

باید یاد بگیرم محکم باشم،لحظات سخت و غم رو همه داشتن،خدایا تو این لحظه دقیقا تو این لحظه که حال روحم نابه سامانه شکرت،شکرت که دستام سالمند و میتونن این غم رو بنویسن،شکرت که منو تو خونواده ای قرار دادی که بتونم تحصیلات داشته باشم حتی اگه چند روز مونده به دفاع لب تاپم حتی روشن نشه،  خدایا سپاسگزارتم و ایمان دارم تو این لحظه های کلافگی تنهام نمیزاری.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

درد و دل نوشت.

طرفای ساعت نه، از شدت غم و بغض نشستمو خیلی ناراحت و بی فکر نقاشی کار میکنم سعی میکنم از وسط فکر آشفته ام یه طرحی بکشم بیرون و خودمو با کشیدن قلمو روی کاغذ آروم کنم ولی بی فایدست.


مامان میگه خانم فلانی زنگ زده که بیاید خونه ما چایی و شیرینی بخوریم.
خانم فلانی همسایه جدیدمونه،تو ده سال گذشته که ساکن این خونه ایم اولین همسایه ایه که خونمون اومده،مهربون و خوش برخورد.
تو اولین برخورد به مامانم گفته بود بچه های من همه شاسی بلندند، تصور کنید چهره مامانمو که نمیدونسته یعنی چی و چه جوابی باید بده،خب اینم از معضلات همیشه کتاب به دست بودن و با آدمای جدید مراوده نداشتنشه دیگه.
...
میگم مامان منم میام، پیش خودم فکر میکنم شاید حال و هوام عوض شه،مامان براش عطر خریده میگه امشب تولدشه واسه همین شیرینی خریده، وارد خونشون که میشیم اولین چیزی که توجهمون رو جلب میکنه صدای بلند آهنگه،مادر و دختر تنهان،مادر میرقصه، با تلی از گل که زینت بخش موهاش شده،دختر فیلم میگیره.
تمام مدت که اونجا بودیم رقصید،بارها لباس عوض کرد،یکبار دامن،یک بار ساپورت،یک بار شلوارک،و من تمام مدت مات و مبهوت و چای به دست فقط نگاه میکردم.
همه اینارو گفتم تا بگم این خانم فلانی یکی از مشکل دارترین افرادیه که من تو زندگیم دیدم، یه ورشکستگی سنگین داشتن که همه دار و ندار رو فروختن و بدهیا تموم نشده و الان هم 90 درصد درآمد ماهیانه به پرداخت بدهی و وام میگذره.
عجیب نیست؟؟؟اینکه همیشه شادند،همیشه میخندند و از کوچکترین چیزها برای خوشحالیشون استفاده میکنند.
...
دارم وسایل فردا رو آماده میکنم مامان طبق عادت،قبل خواب میاد به اتاقم سر بزنه،یه حبه قند کوچولو هم آورده میندازه توی آب گل روی میزم.
وقتی میخواد بره صداش میکنم.
مامان
+ جان مامان
به نظرت روی شادترین لحظه های زندگی ما،یه سایه غمگین نیست؟؟؟
+ چرا، انگار هیچوقت از ته ته دلمون خوشحال نیستیم.


...

کاش غم دلم سبک شه.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

بعد از کلی بدو بدو و از این دانشگاه به اون دانشگاه و هر استادی رو جایی پیدا کردن و گرفتن امضا برای فرم ها،تاریخ دفاع گرفتم،اواخر مرداد...اگه خدا بخواد...

طرفای ساعت پنجه... سرخوشانه مثل کسی که انگار دیگه دفاع کرده و خیالش کلی راحت شده خودمو به آبدوغ خیار در محلی نزدیکای دانشگاه دعوت کردم...پیش همون حاج آقای مهربونی که قبلا هم ازش آش خریدیم...همون که همیشه با کلی مهربونی میگه خوش اومدی دخترم...

با همه خستگی تلاشم برای خواب بی فایدست،کتابمو میگیرم دستمو دراز میکشم پایین تخت،زیر باد مستقیم پنکه،که تارهای نازک مو رو از کلیپسم جدا میکنه و صورتمو قلقلک میده...

کتاب از وسط دو نیم شده،چاره ای نیست دو سوم کتاب رو تو مسیر خوندمو کتاب همیشه و هرجایی همراهم بوده اونم تو کیف منی که همیشه خدا پره،کتاب رو چسب میزنمو میرم سراغ ادامه اش...

دارم خواستگاری آشور از آمنه رو میخونم که مامان با یه سیب زمینی آب پزی و نمک میاد تو اتاقم...

زندگی لابد همینه دیگه،که غروب تابستون باشه که زیر باد پنکه دراز کشیده باشی که سیب زمین داغ آب پزی با نمک بخوری و با هیجان صحنه خواستگاری آشور از آمنه رو بخونی....

....

همینجوری نوشت: یکی از تفاوتهای بانمک ما و عروسمون این بود که اولین باری که آبدوغ خیار رو تو خونمون دید واقعا نمیدونست باید چیکار کنه و چجوری بخوره و بعدا ازمون پرسید چرا نون میریزیم تو ماست و میخوریم؟؟؟خب ما هم براش توضیح دادیم این یه وعده غذایی تو تابستونه ولی فکر کنم ابرای بالای سرش محو نشد...دوستش دارم.

شکر نوشت:خدایا اجابتم میکنی میدانم.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

نشستم تو آشپزخونه با یه ماگ بزرگ قهوه و کتاب میخونم،هرزگاهی بلند میشم سیب زمینی های در حال سرخ شدن رو هم میزنم ، غرق فکرم،فکر میکنم به گشایشی که منتظرش بودمو نشد، گشایشی که بهش امید بسته بودمو نشد...

نمیدونم چرا ولی غمگین نیستم پیش خودم فکر میکنم من این قضیه رو از خدا خواستم و خدا که برای بنده اش جز خوبی نمیخواد،میخواد؟؟؟ یادته خدا باهات شوخی کردم همون روز که از ماشین پریدم بیرونو اون بچه گربه گوشه خیابون رو از تصادف نجات دادمو حیوون بی پناه از ترس کل دستمو چنگ زد،گفتم خدایا یه موقع فکر نکنی این کارو برای رضای تو انجام دادما لطفا منو مستجاب کن.

حالا هم که چیزی نشده...

اگه چیزی که منتظرش بودم اتفاق نیفتاده حتما گشایشش تو اتفاق نیفتادنشه تو منو مستجاب کردی...بی شک...بی برو برگرد...

میام میشینم سر جام برگ به لیمویی که از گلش چیدمو میارم نزدیک بینی و همراه با بوی ملایم لیمو ادامه کتابم رو میخونم...

...

خدایا میگم اون چیزی که منتظرش بودم که نشد حداقل میشه برای کار خوبم قصری چیزی اون دنیا برام درنظر بگیری؟؟؟

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

این روزها...

آشپزخونه رو که مرتب میکنم،سه پیمونه برنج خیس میکنم تا مامان بیدار شد یه چیزی درست کنه بعد میام اتاقم،روفرشی رو میندازم رو فرش لاکی رنگ قشنگم که با خواهرم با کلی وسواس خریدیمش،تخته شاسی و دفتر طراحی و مدادامو پخش میکنم روش،رادیوی کوچیکمو میارم میزارم کنارمو روشنش میکنم...

تو اکنون ز عشقم گریزانی

غمم را ز چشمم نمیخوانی

تو از عاشقی چه میدانی؟؟؟

خب از چی طرح بزنم؟؟؟از گلدون کوچولوی حسن یوسف خواهرم که دیروز براش خریدیم،سهمیه گلدون این ماهش...

طرح گلدون رو تازه تموم کردمو دارم از فرفره ی کوچولوی رو میزم طرح میزنم و لهراسبی میخونه که مامان با چند تکه هندوامه میاد،طفلکیا تمام دیشبشون به رنگ کردن و تمیزکاری خونه آینده برادرم گذشته وگرنه مامان منو تا 9 و 10 خوابیدن؟؟

...

مدتی که نبودم به شلوغترین حالت ممکن گذشت،روزایی که با همه شلوغی سخت نبودن، سخت نبودن چون میدونستم چه ساعتی باید طراحی کنم،چه ساعتی به استراحت و آشپزی و کارای مورد علاقم بگذره چه ساعتی روی پایان نامم کار کنم،راستی کار پایان نامم تا حد زیادی جلو رفته الحمدالله، افتادم تو پیگیری کارای اداریش که از غر زدن برای خودخواهی و بی مسوولیتی بعضی از کادرای اداری میگذرم. دعا کنید همه چی خوب پیش بره بار فکریش برام تموم شه. کتاب خوندن رو اختصاص دادم به زمانایی که تو مسیر رفت و برگشت به جایی ام خودم رو ملزوم کردم به اینکه حتما و تحت هر شرایطی کتابی تو کیفم باشه حتی اگه یه هفته هم نشه که یه ورقشو بخونم.

شاغل بودن با همه وقتگیری و سختگیریش ادامه داره ولی شکر که هست که درآمدی هست که میشه برای پولش برنامه ریزی کرد. دیگه اینکه رفتم مصاحبه دکترا و تجربه جالبی بود ولی هیچ ایده ای برای اینکه میخوام بخونم یا نخونم ندارم.

برای مراسم ازدواج برادرم هنوز برنامه مشخصی نداریم و فعلا درگیر یه سری کارای دیگه هستیم،خب خوبیش اینه که تمرکز روی ازدواج برادرم تمرکز روی ازدواج منو گرفته و من بدون بار فکری اینکه دیگران میخوان چی بگن دارم زندگیمو میکنم. اصلا باید اینطور باشه، این چیزیه که به خودم قول دادم،قول دادم دست از تلاش برای اینکه به دیگران یاد بدم،خانم،آقا،استاد،همکار..."قصاوت نکن" بردارمو همه انرژیم رو بزارم رو اینکه مریم جان،خانم، مهندس،"به قضاوت دیگران توجه نکن." و این بزرگترین هدف این روزامه.

...

پ ن: عذر تقصیر برای نبودن هام،به حساب کم لطفیم نزارید،شرایط نوشتن نداشتم.

پ ن:امروز میرم گل به لیمو بخرم"که شبای تابستون یکی دو برگ ازش بچینیمو بریزیم تو چاییمون، وای از عطرش...

پ ن: وای از بوی رشته پلوی پیچیده تو خونه،من برم سالاد شیرازی درست کنم.


  • مریم ...