وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#مسخ

مسخ اثر فرانتس کافکا نویسنده آلمانی زبان به زندگی گِرِه گوآر که شاگرد بازرگانی است و همه تلاشش را میکند که خانواده اش در آسایش و رفاه نسبی زندگی کنند و خواهر هفده ساله اش گَرِت را به مدرسه موسیقی بفرستد میپردازد و داستان از جای شروع میشود که گِرِه گوآر از خواب بیدار میشود تا خود را برای سفر کاری جدید به قطار برساند که متوجه میشود که جای دست و پا صورت انسانی شاخک و دست و پاهای نازک و شکم سفت و بال دارد.

نویسنده هرگز اشاره نمیکند که گِرِه گوآر به چه حشره­ای تبدیل شده است ولی از توصیفات آن برمی آید که به یک سوسک تقریبا بزرگ تبدیل شده است و این خط کلی داستان است.

سایر جزییات به واکنشهای پدر و مادر و خواهرش میپردازد و سختیهایی که متحمل میشوند و ترسهایی که تجربه میکنند و دقت و وسواسی که گرت برای نگهداری از برادرش به خرج میدهد و اتاقش را تمیز میکند و سعی میکند زباله هایی را به عنوان غذا در اختیارش قرار دهد که به دهانش مزه کند ولی کم کم او هم خسته میشود و آن موجودی که زمانی برادرشان بوده به فراموشی سپرده میشود و اتاقش به انباری تبدیل شده و هر زباله ای آذوقه اش...

در نهایت هم وقتی خانواده میپذیرد که این موجود برادرشان نیست و تصمیم میگیرند که او را رها کنند گِرِه گوآر در حالیکه لب پنجره اتاقش نشسته و چشم به منظره بیرون دارد میمیرد.

داستان با رفتن گرت و پدر و مادرش به شهربازی فردای مرگ گِرِه گوآر درحالیکه پدر و مادر تازه زیبایی دختر به چشمشان آمده و  فکر میکنند کم کم باید برایش همسر مناسبی دست و پا کنند پایان میپذیرد.

...

به نظر می آید که هدف نویسنده چیزی بیش از تبدیل انسان به حشره صرف داشتن چنین ایده ای برای خط داستانش بوده شاید میخواسته به تناسخ اشاره کند یا هر چیز دیگری من متوجه آن نشدم و کتاب را صرف مشهور بودنش خواندم...

 

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

شنبه ای دیگر...

درست صبح شنبه ای است که من تصمیم گرفتم کمتر سخت بگیرمو بیشتر زندگی کنم ، فکر کنم این را حداقل چندباری مطرح کردم ولی برای آدمی که عادت کرده یکسره در حال فعالیت و بدو بدو باشه و تیک زدن و پرکردن جدول خیلی هم رعایتش کار ساده ای نیست، اصلا رعایت نکردنش به اندازه رعایت کردنش سخته....

بگذریم...

قبلتر هم گفتم که هنوز نتونستم شرایط کار و خونه رو مدیریت کنمو با وجودی که هر روز عصر همه خونه رو مرتب میکنمو همه چیز رو سرجاش میزارم ،هر صبح درحالیکه انگار تو خونه بمب ترکیده یا جنگ به پا شده آخرین نگاه رو به خونه نقلیم میندازموکلید رو توی درب میچرخونم...

دیروز صبح از خواب بیدار شدم جمعه ای بود که قصد کرده بودم یکجوری خونه رو تمیز کنم که هیچیِ هیچی نمونه، ساعت 9 پتو رو تا شانه روی یار کشیدمو قهوه جوش مسی با طرح قاجارم رو روی شعله کوچیک اجاق گذاشتم کتاب صوتی برادران کارامازوف رو پلی کردمو صبحم رو با شستن ظرفهای کثیف مانده از شب قبل شروع کردم...

ساعت یازده و بیست دقیقه درحالیکه ظرفها شسته شده بودند، ظروف مسی با نمک و آبلیمو براق و آشپزخونه گردگیری شده بود سیب زمینیها و دو تکه سینه مرغ برای سالاد الویه در حال پختن بودند پیش خودم فکر کردم که خب حالا تا ساعت دوازده کمی آبرنگ تمرین کنمو بعد برم سراغ مابقیکارها و تازه بساط رنگهام رو پخش کرده بودم همزمان با فکر کردن به آهنگی که باید پلی بشه و فکر اینکه ساعت 12 کار رو از اتو کردن لباسها سر میگیرم یار از خواب بیدار شده و گفت میای بریم کرج؟

خب پر واضحه که در کمتر از پنج دقیقه حاضر شدمو کادوی خونه نویی مامانینها رو زدم زیر بغلمو راهی کرج شدیم...

خونه مامانینا انگار که تازه از سفر خارج چند ساله برگشته باشم جا خوردم، پریزاد توی بپر بپرهاش از روی تخت افتاده بود و زیر چشمش کبود شده بود دست مامان از سِرمهایی که برای فشار خون بالا زده بود کبود بودو ماشین بابا توی تصادف کلی خسارت دیده ولی خدارو صدهزار مرتبه شکر به خیر گذشته ...

خونه مامان همه چیزش همون شکلیه که باید خونه مامانا باشه، ظروف پر از شکلات و چاییهای خوشرنگ و عطر  دم به دقیقه و بوی قورمه سبزی پخش شده تو کل خونه...

دوباره بگذریم...

...

راستش اومده بودم که خلاصه کتاب مسخ رو بنویسم ولی باید نم نمک برم به کارهای شرکت برسم( سواستفاده از نبود مدیر ارشد و عقب انداختتن کارها 😊) با ذوق جابجا کردن یک عالمه از وسایلی و مواد غذایی که مامان بهم داده...

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

به ساعت نگاه میکنم تقریبا دو ساعت دیگه دارم تا پایان این ساعت کاری، تا رسیدگی به خونه ای که حالا مشترکه، به گردوهای تازه ای که یار خریده و همونطور توی نایلون گوشه آشپرخونه هستند و من چقدر دلم هوسشون رو کرده بود. به مرتب کردن اتاق، اتو کردن لباسها...

سه هفته ای از شروع زندگی مشترکم با مرد خوب مغرورم میگذره و هنوز همه چیز خیلی خیلی تازه اس و کاش تا همیشه تازه بمونه...

ذوق خانمون رو دارم، خونه ای که اسمش رو قمرالملوک گذاشتیم(یعنی ماه همه خانه ها، بله بله میدانم این معنی را نمیدهد)،ذوق تموم شدن ساعت کاری امروز، خرده خریدهایی که قبل از رسیدن به خونه انجام میدم، راستی دختر جان سالها بعد اگر بودی و اتفاقی این روز از زندگیت رو خوندی یادت باشه که آخرین روزکاری هفته بود و منتهی به چهار روز تعطیلی، محرم بود و تو و مریم و سحر و شیما کنار هم نشسته بودید و هرکس سرش توی سیستمش و تازه حقوق گرفته بودید...

توقعم از اینکه با رفتن زیر یک سقف تمام دعواها، اختلافها و گریه ها دود میشوند و میروند هوا محقق نشده ولی همه چیز آروم تر و دوست داشتنی تره، با همه اختلاف سلیقه ها، با همه غرورها، خودخواهیها و وسواسهای عجیبی که درگیرشیم، با هم آشپزی میکنیم با هم خونه رو مرتب میکنیم، سریال میبینیم و نبض ریز عاشقانه ای زیر همه اینکارها جریان داره...

مشاوره رو همچنان میرویم و این موضوع دلم رو گرم میکنه، که ما هر دو این رابطه رو این زندگی رو همدیگه رو با جون و دل میخوایم، تلاشهای دوتاییمون، ایده هایی که همسرم برای نقاشی رو دیوار پاسیو میده، تلاشش برای تبدیل خونه به بهترین ورژن خودش،...فقط مردی که  زن زندگیش  رو با همه وجود بخواد اینجوری دل میده به جزییات این زندگی... این چیزها تو سرم میچرخه و دلم گرمِ گرمِ گرم میشه...

خوشحالم وم خوشبخت و خدارو برای همه چیز از تهِ تهِ تهِ قلبم شاکرم.

  • مریم ...