وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سوال

خونه تنها بودم مامانینا رفته بودند به خواهرم سر بزنند کتابی که دستم بود تازه تموم شده بود داشتم فکر میکردم که چه کتابِ خوبی بود که زنگ زد  داره به همراه همسرش برام کارت عروسیشون رو میاره
بلند شدم. چایی دم کردم , بالش و کتاب و پتویی که توی پذیرایی زیرم انداخته بودم رو جمع کردم و لباس مناسب پوشیدم تازه داشتم سیب میشستم که زنگ زد و گفت پایین ساختمانند.
به چایِ توی قوری شیشه ای که هنوز خوب رنگ نگرفته  نگاه کردم و باقی سیبها و کیوی ها و موز و پرتقال رو خالی کردم تو سینک زیر آب, پیش خودم حساب کردم تا بیان بالا میوه ها رو شستمو خشک کردمو تا سلامعلیک کنیم چایی دم کشیده . شانس آوردم خونه ی مامان همیشه از تمیزی برق میزنه و میوه و بیسکوییت و شیرینی و خرما همیشه تو خونه هست...
میدونید خونه ما خونه امیده, آمد و شد توش زیاده و مامان و بابام معتقدند مهمون حبیب خداست و مهمونا به رویِ بازشون میان نه درِ باز ولی خب هر مهمونی تا حالا تو این خونه اومده مهمون مامان و بابا بوده مهمون خونه آقای فلانی و من هیچوقت هیچ حس مسئولیتی نداشتم کمک میکردم ولی حس مسئولیت نداشتم ولی امروز همکلاسیم مهمونِ من بود مهمونِ خودِ خودِ من
هیجان داشتم برای پذیرایی برای برخوردم انگار که خونه خودم اومده باشند
بعد که رفتند دستام هنوز میلرزیدند
 بعد به آینده فکر کردم به مسئولیت سنگینش که اگه خونه تمیز نبود؟؟؟؟اگه میوه نداشتم اگه مثل امروز دوستم اولین بار باشه که با همسرش اومدن مهمونی برام بیاد که رودرواسی داشته باشم؟؟؟؟
راستش خیلی وقته این موضوع ذهنم رو مشغول کرده اینکه بعد ازدواج چقد میرسم کارایی که دوسشون دارم رو با آرامش خیال انجام بدم که با حوصله چای هل و بهارنارنج دم کنم یکی دو غنچه ی گلُِ محمدی بندازم تو چایی و بشینم پای کتاب و داستان یا مدادهای طراحیمو سرِ صبر با کاتر تیز کنمو و بشینم پایِ تمرین یا اصلا اون طرحِ گلدونی که یه ماهه میخوام با آبرنگ کار کنمو شروع کنم که چجوری میشه کار و زندگی شخصیمو مدیریت کنم, یه زندگی شخصی با کیفیت یه زندگی شخصی که آرزوهام توش گم نشن قلموهام توش گم نشن که هرازگاهی بتونم کیکی بپزمو مقاله ای بخونم جلسات نقد کتاب برم.
...
کمتر پیش میاد من خواهش کنم برام نظر گذاشته بشه ولی لطفا اینبار نظرتون رو در مورد شاغل بودن بعد از ازدواج با من در میان بگذارید. 
 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
امروز صبح یک ساعت زودتر از همیشه بیدار شدم، بیدار که شدم بابا داشت نماز میخوند  و مامان تو فلاسکش آب جوش میریخت
یه قابلمه بزرگ رو اجاق بود که  مواد آش توش برای خودشون میپختند گفتم وای مامان ساعت پنج و نیم صبحه و شیشه قهوه رو ازکابینت درآوردمو تو قهوه جوش آب ریختم
گفت تو چرا انقدر زود بیدار شدی گفتم میخوام تمرین طراحی  کنم گفت چه وقت طراحی تمرین کردنه
قبلتر گفته بودم بدنم شبها سر سازش نداره با من، برنامم رو عوض کردم حالا صبحها نیم ساعت چهل دقیقه ای تمرین میکنمو شبا بدون عذاب وجدان میخوابم
قهوه که دم برد میریزم تو ماگ دوست داشتنیمو  هندزفریرو فرو میکنم تو گوشمو میزارم آهنگ ای ساربان پخش شه و میشینم پشت میز تحریرم 
آلارم ساعت که یک ربع به هفت رو نشونم میده بدنمو کش و قوس میدم و با لیوان خالی قهوه میرم آشپزخونه مامان داره آب نخود و لوبیا رو تو سینک خالی میکنه
وضو میگیرم و نماز میخونم، بعد میشنم پای میز آرایش آهنگ ای ساربان هنوز تو گوشم پخش میشه تو حال و هوای خودمم که مامان میاد تو اتاق که مریم واقعا متوجه نمیشی اینهمه صدات میکنم؟
_ نه هندزفری تو گوشمه
دلم میگیره، زیاد ، زیاد، خودمو سرزنش میکنم چرا صداشو نشنیدم چرا صداشو نشنیدم چرا صداشو نشنیدم...
بغض میکنم دلم میگیره برای مامانم برای مامانا چقد تنهان سهم مامان من از شوهر و بچه هاش فقط شبهاست که اونا هم از خستگی فقط میتونن بخوابن چجوری میتونن فقط با شادی بچه هاشون  شاد باشن چجوری روحشون انقد بزرگه ، خدایا بخشندگی و کرمتو شکر، بهشتت کم نیست؟
...
دیشب تا هشت کلاس بودم خسته بودم سردم بود و کوله ام سنگین بود نزدیکای هشت پیام داد که پایین آموزشگاه منتظرتم، کولمو برداشتمو پله هارو سرازیر شدم پایین، میدونستم از سرکار میاد میدونستم فردا صبح زودش پرواز داره و باید بره ماموریت میدونستم محل کار و آموزشگاه من و خونه ما و خونه خودشون چهار نقطه کامل پرت و دور تهران از همدیگه ان، ولی اومد، اومد دنبالم تا بیام بخاری ماشین رو روشن کرده بود و ترک آهنگ مورد علاقمو پیدا کرده بود و برام ذرت مکزیکی و  بستنی  خرید.
گفت مریم ممنون که با این چیزای کوچیک خوشحال میشی
چرا فکر کرد این چیزا کوچیکه؟؟؟
....



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
کِرمِ شب و کِرِم دور چشم زدمو به موهام یه چیزاییه اسپری کردم که نمیددنم چیه ولی خوشبوا و خواهرم برام خریده
این حکایت شباییه که حالم خوبه که یادم میمونه یکی دو قطره گلاب روی بالشم اسپری کنم
دراز کشیدم رو تخت و تمرینای طراحی چشم رو میزتحریر پخشند قرار بود امشب چهارتا طراحی بزنم تلافی دوتایی که دیشب نزدم اخه به خودم قول داده بودم این هفته روزی دو تا و جمعه پنج تا طراحی چشم تمرین کنم. نشد انگار,نمیشه انگار, حریف خواب نمیشن چشمام, دستام, ذهنم...
زندگی بدجوری برام رو دور تنده مطلقا نمیرسم جایی برای کتاب خوندن باز کنم فقط آخر شبها مجله کرگدن رو میگیرم دستم یکی دو تا داستان میخونم و بیهوش میشم الزامم برام خوندن مجله اس نه خرید یه شماره جدیدش,  تا شماره قبلی کامل خونده نشه نسخه جدید نمیگیرم و هر ماه دو سه شماره از دست میدم ولی میارزه به کامل خوندن نسخه ای که دستمه.
برنامه کتاب خوندن رو گذاشتم فقط برای زمانهایی که تو مسیرم خب خیلی وقته که اینکار رو میکنم این هفته کتابِ" آنچه با خود حمل میکردند" تموم شد داستانِ تو مناطق جنگی ویتنام شکل گرفته و داستان از زبون یکی از سربازها نقل میشه
کتاب خوبی بود انقد خوب که طاقت بیاری تو و اتوبوس و بی آر تی و مترو بخونی, کتاب خوبی بود چون در مورد جنگ بود و من تا تهش رو خوندم چون من از جنگ بیزارمو و حتی هر وقت که خیلی استرس دارم خواب جنگ میبینم.
گفتنی زیاده خیلی خیلی زیاد ولی یاری نمیکنن چشمام
اگه مثل همیشه بدقول نباشم عکس آپلود میکنم بعدا.
شب بخیر
...
بعدا نوشت: شبهایی که ما خیلی استرس داریم یا فرداش قراره اتفاق مهمی بیفته مادرم روی بالش خوابمون یکی دو قطره گلاب اسپری میکنند,گلاب خاصیت آرامبخشی داره.
...


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#خوب_شیم

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
رو تخت دقیقا کنار شوفاژ دراز کشیدم
برق اتاق رو خاموش کردم منتظر صدای اذان از مسجد محلم
بوی برنج ایرانی پیچیده تو خونه
باید پاشم وقت خواب نیست
باید پاشم تمرین طراحی کنم کلی هم از کلاسای آبرنگم عقبم
خوندن کتابایی که شروع کردمو ادامه بدم ببینم آخر عاقبت عشق فرمانده جنگ به مارتا به کجا میرسه
باید پاشم چایی دم کنم لباس اتو کنم دستی به سر و روی کتابخونم بکشم
...
بعدا نوشت
کتری رو آب کردم گذاشتم جوش بیاد مامان رفته خرید خونه تنهام
نشستم پشت میزتحریرم تخته شاسیم رو گرفتم دستم
آهنگ خداحافظ تهرانُ میزارم پخش شه
" یه خیابان باران
پشتِ باران باران
اصلا انگار امشب
کلِ تهران باران"
عکس سه رخ یه دختری که احتمالا مدل یا شایدم بازیگره دستمه
جای طرح زدن حاشیه کاغذام شعر مینویسم
"من دوستت دارم
دوستت دارم
ببار ای باران عشقم"
آب جوش میریزم تو ماگی که حضرتِ یار برام خریده یه شکلات تلخ 96 درصد از تو کیفم برمیدارم
دلتنگم بیشتر دلم گرفته بغض بادکنک شده تو گلوم
 یه قدم مونده به ترکیدن بغضم پیامت میاد همه پیامت به کنار "چیزی بگو"آخرش رو که میخونم....
...
کانالهای تلگرامی زیر پیشنهاد میشود
رادیو ایرانمهر: @hafezkk
و کانال تلگرامی رونوشتهای من متعلق به خانم مریم سمیع زادگان که روزانه هاشون عجیب به دل میشینه: @RWnwsht
...
گفتنی زیاد دارم کلمه نمیشن اما...

  • مریم ...