وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

نشستم پشت لپ تاپ تا بنویسم، شیوه نگارش من هم که اینطوریه

اینطوری که شرح حال میدم مثلا دارم کار میکنم و چای مینوشم و خانه تمیز هست یا نیست.

اومدم امروزم رو اینطور شروع کنم که با وجود اینکه صبح بیش از سه ساعت وقت گذاشتم و ظرف شستم و غذا درست کردم و رفت و آمدم خانه حتی ظاهر خانه اونجوری نشد که من یک آخیش از ته دل بگم و بیام بشینم پشت سیستمم.

با کمی خشم نشستم که چرا کارهای من تمام نشد چرا اصلا من باید بشینم کار کنم و با دل راحت به خونه داریم نرسم ولی بعد کلمه ها جادو کردند غرق شدم در محتواهایی که تولید میکنم حالا تو بگو که این محتواها خیلی تخصصی و غیر رمانس و غیر ادبی باشند مهم اینه که کلمه هستند و جادو میکنند مثل رنگ مثل نور...

حالا دارم سعی میکنم از لحظاتم لذت ببرم از چای وسط کار و هم زدن چلوگوشتی که از صبح برای شب بار گذاشتم حتی وقتی خانه نیاز به جاروی اساسی دارد و نکشیدم....

بدنم از ورزش دیروز درد میکنه و چه خوبه که بدنم به خاطر ورزش درد میکنه چه شاکرم بابت این درد بابت توانایی، انگیزه، پول و وقتی که برای ورزش دارم ...

صبح بابت موضوعی از دست همسرم ناراحت و خشمگین شدم نه که خشم شدید در این حد که چرا به من نگفته فلان ماده غذایی رو خریده درحالی که گفته بودم همیشه چک کن و جواب گرفته بودم که همیشه نمیرسم یا یادم نمیمونه که چک کنم نمیدونم واقعا جای ناراحتی داشت یا پی ام اسی که در اون هستم داره شیطنت میکنه بعدتر یادم افتاد که دیشب باید برای خواهرزاده ام کارت پستال درست میکردم ولی خسته بودم و گرسنه ام بود و بدنم درد میکرد و همسر تازه از سر کار برگشته ام چقدر مهربونانه مسئولیت این کار رو قبول کرد و قلبم رقیق شد یادم افتاد چه همیشه پشتیبانه و حواسش هست.

امروز دوستی گفت خوشبحالت که به عشقت رسیدی و من فکر کردم علیرغم همه چالش‌ها چه خوب که من به عشقم رسیدم که شاید درک نکنید ولی جنس عشق ما هم از کلمه است و جلوتر که گفتم کلمه ها معجزه میکنند.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

با فنجوی سرامیک چایم نشستم پای لپ تاپ، درست وسط بی نهایت کار خونه، مهم نیست اما.

امروز برای من روز آهستگیه، از تمام دغدغه های دیروز پناه آوردم به امروزِ یواشم...

صبح که بیدار شدم قصد کردم که تا ساعت دوازده کارهای خونه رو بکنم . بعد بشینم پای کار ولی کارهای خونه من رو بلعیدن، لباسهایی که باید جمع بشن، گازی که باید برق بیفته، یخپالی که مرتب شه و هزار و یک کار دیگه

بعد فکر کردم اصلا چه کاریه دیگه حالا که شروع کردم بزار تا تهش رو برم، بزار از حبوبات داشته و نداشتمون لیست بردارم، کشوی جورابها رو هم مرتب کنم  و هر کاری که خونه رو در بهترین حالت خودش نگه میداره.

بی نهایت کاری که باید برای شغلم بکنم، بینهایت نقاشی که باید بکشم و بی نهایت قدمی که باید بردارم بمونه برای فردا...

احتمالا فردا من و خونه تمیز و سبک بیدار شیم اگ دل بدیم به آرامش و یواشیهای امروز

...

دلم برای مارال تنگ شده نمیدونم چند روزه که مسافرت هستند ولی دلم برای لحظه ای که از کلاس زبان میاد و صداش رو میشنوم و از همون راه پله ها تحویلش میگیرم تنگ شده

برای وقتهایی که با پریزاد میان اینجا براشون چیپس و پنیر درست میکنم و تو آلاچیق حیاط میخورن.

...

دلم برای وبلاگ نویسی خیلی تنگه خیلی..

 

 

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

سی و سه سالگی خودر ا چگونه میگذارانید؟

 

بچه که بودم یکی از خانمهای همسایه در سن سی یا سی و سالگی از دنیا رفت کوچیک بودم و دلیل گریه ههای بی وقفه مادرم، غصه خوردن و بیتابیش رو نمیفهمیدم همش میگفتم خب مامان سی سالش بوده میخواستی چقدر عمر کنه مگه؟ و حالا خوذم سی و سه ساله ام و اصلا باور نمیشه که چطور سی و سه ساله شدم چطور روزهای لیسانس و فوق لیسانس و عاشقی و نفرت و بازسازی رو پشت سر گذاشتم حالا یک زن سی و سه ساله ام با برادرم در یک ساختمان زندگی میکنم دختر کوچک چهار ساله اش مرا مامان صدا میکند و ثانیه ای ازم جدا نمیشود همسرم کمتر از یک هفته است که سرباز شده، خانه مان حیاطی زیبا دارد که رنگ دیوارهایش را بنفش کردیم و برایش چراغ و آلاچیق گذاشتیم.

خودم سرگرم نقاشی و موسیقی و خط و پروژه هایی که میگیرم و صدالبته مادری هستم، حواسم هست که چند بار دستشویی میروذ، در طول روز آب خورده یانه، جای کیک لقمه های نان و پنیر به خوردش میدهم و تلاشم برای علاقمند کردنش به شیر جواب نداده، هر کاری میکنم تکرار میکند مثل من و همزمان با من پشت میزتحریر مینشید و چیزهایی در کاغذ مینویسد، روی مبل مینشیند و طراحی میکند، صدای ماشین لباسشویی که بلند میشود میگویم دیدی مارال خانم چرخنده زیادی لباس خورده تهوع داره بدو کمکش کنیم، بعد لباسها را در میآوریم و و قلب خانم چرخنده را با گوشی دکتری اسباب بازی اش چک میکنیم.

زیر باران میرویم و دعا میکنیم و عصرها اگر من تهران نروم با هم قدم میزنیم برچسب و آدامس و شیر میخریم و شبها خواب که نه رسما بیهوش میشویم.

یک چیزهایی هست که هم دوست دارم بنویسمشان و هم نه، دوست دارم برای خودم بماند و نماند، نمیدانم چرا دارم مینوسم برای که مینویسم، قبلترها میگفتم شاید دختری باشد که بخواند حالا میدانم فرزندی نخواهم داشت شاید فقط بعدها آدرس این صفحه را به مارال عزیز زیبارویم بدهم، که ببیند و بخواند که ما روزگار خوشی با هم داشتیم، در حیاط دوچرخه سواری میکردیم به خانم جانجان غذا میدادیم و من هر روز برایش اسپند دود میکردم و او با زبان کودکانه اش میخوند که بریز چشم هیولا " بترکه چشم حسودا".

چند روزی هست که همسرم سرباز شده دلتنگ و بیقرار هستم ولی برای شروع این مرحله از زندگی خوشحالم چون میدونم همین که شروع شده و به لطف خدا آنطور شروع شده که مدنظر همسرم بوده کافی است و روزها که یکی یکی بگذرند هر روز که رد بشود  یک روز به کارت پایان خدمت نزدیک میشویم.

یکی از روشهایی که همسرم برای نوشتن یادم داده اینه که فکر نکنم فقط بنویسم بی وقفه بنویسم نشینم فکر کنم که چی میخوام بنویسم و با این روش من تا فردا صبح میتونم بنویسم از هزار و یک چیز ولی اجالتا تا مارال خوابه من برم یکم قهوه دم کنم و کمی به پروژه ام رسیدگی کنم که بعد از بیداری تقریبا امکانش نیست.

خدای خوبیها عزیزانم را به تو میسپارم و قدردان و شاکرت هستم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

فقط امروز...

بگذار از بین این همه روزهای عجیب و پر استرسی که میگذرانیم یک امروز، یک امروزِ برفی، برای من باشد، یگذار دفتر یادداشت کارم را کمی دیرتر باز کنم یا اصلا باز نکنم، سهمیه ی قهوه ام از یک فنجان بیشتر باشد سوایشرتم را بپوشم فنجان قهواه ام را دستم بگیرم و زیر برفهای ریز حیاط بنفشمان بنوشم.

بگذار صدای حرکت قلمو بر کاغذ بر سکوت خانه طنین اندازد . نقاشی های شاد کودکانه بکشم، بی عجله به شام شب فکر کنم و دستی از سر مهر و نه از سر تکلیف و وسواس بر سر خانه بکشم.

صندلی ام را جلوی پنجره بگذارم و چند صفحه ای کتاب خوب " منِ او"  را بخوانم

بگذار از بین همه این روزها که روی نوک پا ایستاده ایم و سرمان را به زور بالا گرفته ایم که غرق نشویم یک امروز برای من باشد.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

سلامی دوباره :)

از لحظه ای که از خواب بیدار شدم اگر چند دقیقه ای که همراه با نوشیدن قهوه، کتاب خوندم رو نادیده بگیریم فقط و فقط و فقط کار خونه کردم و ابدا فکر نکنید که الان تو یه خونه تمیز و مرتب که برق میزنه نشستم تا از کیف این تمیزی بنویسم، راستش خونه اساسی جارو میخواد سرامیکها باید تمیز شن، یخچال باید مرتب شه و کابیننتها مفصل گردگیری بشن، نمیدونم وقتی کارهای یومیه ساعتها زمان میبرند چطور بعضیها به این قسم کارها که هفته ای یکبار تا ته کابینتهاشون رو هم تمیز میکنند میرسند؟

بگذریم برای خودم یک سالاد شیرازی مفصل درست کردم و با ماکارونی خوردم به جز پهن کردن لباسهای ماشین که تا چند دقیقه دیگه کارش تموم میشه تا ساعت هفت رو برای خودم هستم، برای خودم بودن یعنی نوشتن تو وبلاگ، نوشتن نقاط ضعف بچه های کلاس و فکر کردن در موردشون شاید کمی هم نقاشی اگر فرصتی بمونه...

خب بخوام از روزمرگی این روزهام بگم نمیدونم در جریانش هستید یا نه ولی دو ماهی هست که دیگه شاغل نیستم و فقط کار تدریس نقاشی کودکان رو انجام میدم و خب مشخصا درآمدم به شدت کم شده و امنیت مالی قبل رو ندارم ولی الان به مراتب احساس رضایت بیشتری از زندگیم دارم حس میکنم هدفی دارم که در حال تلاش کردن براش هستم و به زندگی فردیم انگیزه میده.

هر روز که از خواب بیدار میشم قبل شروع هر کاری قهوه دم میکنمو تا اتمام نوشیدن قهوه مشغول مطالعه کتاب " آناکارنینا" میشم، اولین کتابی هست که از تولستوی میخونم، هدیه تولد خودم به خودم که قرار بود کتاب جنگ و صلح باشه که به پیشنهاد کتاب فروش مورد اعتمادم قرار شد این کتاب رو قبل از اون بخونم و باید بگم ک اینروزها جلد اول تموم شده و واقعا کتاب بی نطیریه.

بعد از مطالعه معمولا درگیر خونه و گلها و شاگردهها و تصویرسازی و سفارش نقاشی و کلاس و همه چی با هم هستم و همیشه هم برای همه چیز وقت کم میارم.

روزمرگیها همیشه هم انقدر شیرین نیستن امروز وسط شستن کوها ظرفهای جا مونده از شب قبل یاد یکی از دعواهامون با همسرم در دوران نامزدی افتادم انقدر از حرفهای تلخ ناحقی  که اون شب شنیده بودم عصبانی شدم که شما که غریبه نیستید دوست داشتم لیوان توی دستم رو خرد کنم. گاهی بعضی رفتارها چنان تاثیر سنگینی روی روح میزارند که فکر کنم دردش رو حتی پس از مرگ و توی خاک هم روی دلت حس کنی.

موسیقی شاد گذاشتم به روزهای خوش فکر کردم و ابدا اجازه ندادم که توی اون مود بمونم انقدر غم جمعی روزانه بهمون وارد میشه که واقعا نمیخوام خودم هم برای خودم غم بتراشم.

راستش احساس میکنم این نوشته خیلی تلخ شد، اصلا قرار نبود که این نوشته تلخ باشه، قرار بود بیام و بنویسم که ما حیاط کوچیک بینظیری داریم که پر از گله، حال حسن یوسفها و پتوسها و کاکتوسها خوب خوب خوب است و شمعدونیها گلهای قرمز قرمز قرمز دارند همون شمعدونیهایی که من اگه برم دق میکنن 😊 از بوی خاک دم غروبها که با بوی اسپند ترکیب میشه از کتابهایی که مدتهاست خلاصشون آماده اس ولی هنوز توی وبلاگ نذاشتم، از آش دوغی که امروز برای بار اول بخاطر همسرم درست کردم و هنوز هم باور نمیشه چطور میشه دوغ داغ پخته شده رو همراه با نخود خورد 😊 ولی انگار سایه غم اون خاطره هنوز روی لحظه هام هست.

بگذریم، کار ماشین لباسشویی هم تموم شد. من برم لباسها رو پهن کنمو به بقیه کارهای شخصی رسیدگی کنم.

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

همین

یک ساعتی میشود که دارم تلاش میکنم بنویسم و نمیشود

نه که نشود یک چیزهایی هم نوشتم ولی خب متناقض و گسسته

فقط اینکه دلم برای اینجا و نوشتن بی وقفه تنگ شده است.

نوشتن بی وقفه اصلا چه شکلی بود؟

چطور جرات میکردم هر چه در ذهنم بود رو بنویسم و امروز چرا این جرات از من گرفته شده؟

دلتنگم...زیاد...زیاد...زیاد

و خلاصه داستانهای سمفونی مردگان، برادران کارامازوف و مرشد و مارگاریا را به اینجا بدهکارم.

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

عطر یک مشت کوچک برنج دودی که امشب توی غذا ریختم تمام خونه رو برداشته، اصلا همین هم شد که دلم یکهو نوشتن خواست.

دیشب خونه رو حسابی تمیز کردم،وسایل روی میزم رو مرتب کردم تا صبح زود بیدار شم و قبل از کار تصویرسازی کنم، ولی خواب موندم نه اونقدر که نرسم به دل راحت قهوه بنوشم، تخت رو مرتب نکنم، ضد آفتاب نزنم یا رژگونه کمرنگی روی گونه، ولی به تمرین نمیرسیدم.

حالا هم میز هنوز همونجور مرتبه، من بعد از ساعتها کار کردن با چند تکه پلاستیک و خیار و آلبالو و اسفناج و سبزی خوردن خسته و گرما زده رسیدم خونه

حالا که اینها رو مینویسم خستگی عظیم لحظه ورود جاش رو داده به انگیزه و انرژی تلاش هست، اسفناج ها و سبزی خوردنها و آلبالوها و خیار ها شسته شدن و توی سبدهای جدا خشک میشن، شام امشب قورمه سبزیه و همسر باید تا کمتر از یک ساعت دیگه برسه خونه.

و همه چیز آروم و ساده و معمولیه.

شکر.

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

مدتها از نوشتن در وبلاگم میگذره انقدر اینجا ننوشتم که یک لحظه آخرین پست رو چک کردم که اصلا بعد از شروع زندگی مشترک چیزی اینجا نوشته ام یا نه؟ 

راستش الان که دارم اینها رو مینویسم هیچ باورم نمیشه که در خانه خودمان هستیم، ساعت کاری تموم شده خورشت لوبیاچیتی روی گاز قل میخوره و حیاط کوچک پر از گلی داریم که همه شان را همسرم بعد از آخرین دعوای بد سال قبلمان خرید که کمی انرژی منفی از خونه دور بشه.

ده ماهی از زندگی مشترکمون میگذره و ما روزهای بد خیلی بد و خوب خیلی خوب زیادی رو سپری کردیم، به معنای واقعی کلمه با کارهای هرگز تمام نشدنی خونه مواجه شدم و تمام باور ذهنیم که با برنامه ریزی میشه به همه چی رسید به هم خورد.

بگذریم

دیروز با حالتهای شدید سرماخوردگی بیدار شدم به مدیرم پیام دادم که اگر اجازه بده یکی دو روز از خونه کار کنم تا تست بدمو نتیجه تست بیاد، اضطراب خیلی بدی بابت نتیجه تست دارم باوجودیکه حتی اگر مثبت هم باشه احتمالا دو الی سه هفته ای خوب بشه ولی هیچ دوست ندارم نتیجه تست مثبت باشه.

دلم میخواد فردا صبح بیدار شم قهوه ام رو با شیرینی زنجبیلی خونگی بنوشم، مانتو جدیدم رو بپوشم دفتر برنامه ریزی جدیدم رو بردارم و راهی کار شم از دیدن سحر ذوق کنم و در برگشت با همه خستگی دلم برای سبز تازه کمرنگ درختها بره و دامن زردم رو بدم خشکشویی.

بگذریم

برای اینکه بیام و توی وبلاگ بنویسم خیلی با خودم کلنجار رفتم تمرینهای تصویرسازیم مونده و کارهای شرکت دارند جدی شروع میشند و من عملا وقتی برای تمرین ندارم و هی به خودم نهیب میزدم الان وقت نوشتن تو وبلاگه وقتی کلی کار عقب افتاده داری؟

به خودت بیا دختر، چرا که نه؟ وقتی انقدر میل به نوشتن در این لحظه وجود داره، وقتی دوست داری بیای بگی که همراه با کارهای بی اندازه خونه کوچیکت کتاب صوتی برادران کارامازوف و مرشد و مارگاریتا تموم شده و حالا هم داری کتاب سمفونی مردگان رو علیرغم اینکه قبلا خوندیش دوباره گوش میدی چرا نیای و ننویسی.

نیای و ننویسی که چقدر دلت میخواد مثل سابق بیای و خلاصه هر آنچه که گوش دادی رو بنویسی، که برای لحظه های کوچیک و فراموش شده زندگی بین نقاشی و مطالعه انتخابت نقاشی بوده که داری کلاس تصویرسازی مجازی میری و دیگه جدی جدی قصد کردی که کمی سالمت غذا بخوری ...

بگذریم

من برم یک اهنگ پلی کنم و تمرین هام رو انجام بدم

...

پ ن 1: میدانستید اگر یک سیب زمینی را پوست بگیرید و درسته در خورشت لوبیاچیتی بندازید بعد از اینکه حسابی پخت درآورید له کنید و به خورشت بازگردانید حسابی لعاب میاندازد و نگم از خوشمزگیش؟

پ ن 2: همسرم همیشه پیشنهاد میکنه برای نوشتن خیلی فکر نکن فکر کردن نمیزاره راحت بنویسی فقط بنویس دستت رو از کیبورد برندار اینجوری میتونی بنویسی و محتوا تولید کنی.

پ ن 3: به زودی با خلاصه مرشد و مارگاریتا برمیگردم :)

پ ن 4: التماس دعا

پ ن : شکرت خدا

 

 

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

اگر مرتب سازی کلی آشپرخانه، نوشیدن قهوه و در مسیر بودن برای رسیدن به محل کارم رو نادیده بگیریم روز من با نوشتن بیست هزار تومن برای گل سرخ و شوید در قسمت خرج و مخارج  دفتر برنامه ریزی هام شروع میشه و مثل هر روز تو تمام یک ماهه گذشته مینویسم که میرم کارت ملی ام رو تحویل میگیرم و فلان کفش کالجم رو میدم برای تعمیر...

راستش الان که اینها رو مینویسم حالم زیاد خوب نیست نه که خوب نباشه اتفاقا توی خونه نمنمک جا افتادمو خونه  هر روز زیباتر میشه، این هفته پرده ها رو هم انتخاب کردم تمام کابینتها ازگردو و بادوم و لواشک و محصولات ارگانیک شهرستان پر شده و به لطف حضور پرمهر مامانم تو سه روز گذشته خونه اون نظمی رو گرفته که هر چقدر مرتب میکردم به دستش نمیآوردم وم هر عصر که میرسم خونه با بازار شام رو به رو نیستم.

ولی دارم از انگیزه ای حرف میزنم که نیست یا شاید هم هست ولی لابلای همه شلوغیها و فشار کاری و فشار گرونی و گذر سریع زمان گم شده.

حالا هم برای همین اینجا هستم اومدم به خودم یادآوری کنم که من مریم گذروندن سرسری روزها نیستم نمیدونم شاید دوباره بیفتم تو لوپ چالش گذاشتن برای خودم و دو ماه بعدش بیام بنویسم که ای بابا من از زندگی هیچی نمیفهمم باید کمی بی خیال باشم ولی به نظر میاد بی خیال بودن هم برای حال من مفید فایده نیست.

باید دفتر برنامه ­ریزیم رو بازنگری کنمو کارها رو به فردا نندازمو فکر شام شب و طرح نمایشگاه و سر و سامون دادن به اوضاع شرکت و زندگیم باشم با تکیه و توکل بر حضور خوب بزرگش...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#مسخ

مسخ اثر فرانتس کافکا نویسنده آلمانی زبان به زندگی گِرِه گوآر که شاگرد بازرگانی است و همه تلاشش را میکند که خانواده اش در آسایش و رفاه نسبی زندگی کنند و خواهر هفده ساله اش گَرِت را به مدرسه موسیقی بفرستد میپردازد و داستان از جای شروع میشود که گِرِه گوآر از خواب بیدار میشود تا خود را برای سفر کاری جدید به قطار برساند که متوجه میشود که جای دست و پا صورت انسانی شاخک و دست و پاهای نازک و شکم سفت و بال دارد.

نویسنده هرگز اشاره نمیکند که گِرِه گوآر به چه حشره­ای تبدیل شده است ولی از توصیفات آن برمی آید که به یک سوسک تقریبا بزرگ تبدیل شده است و این خط کلی داستان است.

سایر جزییات به واکنشهای پدر و مادر و خواهرش میپردازد و سختیهایی که متحمل میشوند و ترسهایی که تجربه میکنند و دقت و وسواسی که گرت برای نگهداری از برادرش به خرج میدهد و اتاقش را تمیز میکند و سعی میکند زباله هایی را به عنوان غذا در اختیارش قرار دهد که به دهانش مزه کند ولی کم کم او هم خسته میشود و آن موجودی که زمانی برادرشان بوده به فراموشی سپرده میشود و اتاقش به انباری تبدیل شده و هر زباله ای آذوقه اش...

در نهایت هم وقتی خانواده میپذیرد که این موجود برادرشان نیست و تصمیم میگیرند که او را رها کنند گِرِه گوآر در حالیکه لب پنجره اتاقش نشسته و چشم به منظره بیرون دارد میمیرد.

داستان با رفتن گرت و پدر و مادرش به شهربازی فردای مرگ گِرِه گوآر درحالیکه پدر و مادر تازه زیبایی دختر به چشمشان آمده و  فکر میکنند کم کم باید برایش همسر مناسبی دست و پا کنند پایان میپذیرد.

...

به نظر می آید که هدف نویسنده چیزی بیش از تبدیل انسان به حشره صرف داشتن چنین ایده ای برای خط داستانش بوده شاید میخواسته به تناسخ اشاره کند یا هر چیز دیگری من متوجه آن نشدم و کتاب را صرف مشهور بودنش خواندم...

 

  • مریم ...