وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
ایشون_ دیشب خوابتو دیدم نشسته بودیم" رو اون پله هایی که همیشه با بچه ها میشستیمُ شعر میخوندیم ", داشتیم حرف میزدیم.
من _راجع به چی حرف میزدیم؟
ایشون _مدیریت فناوری
من :/
...
گفت من چرا باید راجع به مدیریت فناوری باهات حرف بزنم وقتی انقدر میخوامت.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

یه کلیپی از رقص فیلم "ملکه مارها" رو نشونش دادم با هیجان گفتم ببین این فیلم مورد علاقه بچگیای منه, این دختره رو ببین همش باید برقصه وگرنه مار میشه این آقاهه رو ببین مارگیره میخواد دختر بیچاره رو بگیره.

با تعجب نگام میکنه بعد میپرسه خب تَهِش چی میشه؟

_ تَهِش؟ نمیدونم یادم نمیاد

...

امروز از سرکار برگشتنی حس میکردم امروزم شبیه فیلم نامه های آبکیِ هندی که نه ولی شبیهِ سریالهای تلوزیونیِ که ته همشون شخصیت اول داستان بعد مدتها باردار شده خورشت قورمه سبزیش رو بار گذاشته داره برگ گلها رو نوازش میکنه و همزمان همسرش توی گل فروشی گل انتخاب میکنه...

حالا من که همسر ندارمُ باردار نشدم ولی امروزم همون لحظه ای که به عادت همیشه توی اتوبوس در نزدیکترین حالت به شیشه جلوی اتوبوس ایستاده بودم , امروز که از بین دستفروشها گذشتم امروز که بوی کتلت توی راهرو پیچیده بود امروز که رسیدم مادرم داشت ظرف شکلات رو پُر میکرد, الان که ماگ گرم قهوه دستمه و کتاب سعدی جلوم باز که "کسی که روی تو دیده ست حال من داند..."  بی شباهت به سریالهای سفارشی  ایرانی نیست.

سریالی که شاید سکانس آخرش جایی باشد که مادر شام را میکشدُ و پدر والضالین نمازش را....

...

دیروز خونه ی خواهرم که گفتم بیا آبغوره هایی که بابا آورده رو برات درست کنم گفت مریم واقعا خسته نمیشی انقد کار میکنی؟

واقعا خسته نمیشم و کاش خدا همیشه به انرژی من برکت بده.

...

اینروزها که پشت سیستمم میشینمُ فکر میکنم تو در نقطه دیگری از شهر نشسته ای روی همین پروژه کار میکنی به کلماتی نگاه میکنی که من هم, بیش از هرقت دیگری کارم را دوست دارم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
الان نباید اینجا باشم توی این وبلاگ، الان باید گزارشم رو تکمیل کنمُ قبل خونه رفتن ارسال کنم بعد برم خونه شام درست کنم مطمعن بشم فشار مامان تنظیم شده بعد به بابا کمک کنم
وقت آرایشگاهم رو کنسل کنم که بتونم به خواهرم سر بزنم، باید چشم ببندم  و لبخند مصنوعی و زورکی بزنم به روی مهمونایی که به خونه در حال رنگ و بی فرشمون هم رحم نمیکنن که یه لحظه راحتمون؟؟؟؟ نه یه لحظه راحتم نمیزارن
الان نباید اینجا باشم باید این گزارش لعنتی رو تکمیل کنم باید خودمو برای دو روز پر از بدو بدو آماده کنم
الان نباید بغض کنم الان باید کارامو به ریز و با دقت لیست کنم آره باید کارامو لیست کنم کارا رو که لیست کنم کتابخونه رو که گردگیری کنم یه غزل از سعدی که بخونم یه فنجون قهوه که بخورم یه قرص سبز ریز که قورت بدم ذهنم منظم میشه ذهنم آروم میگیره اونوقت میتونم روسریم رو کبری خانوموار ببندمو تو رنگکاری خونه به بابا کمک کنم میتونه حواسم به زانو درد مامان باشه شاید حتی قبل خواب یادم موند و قطره های چشمم رو استفاده کردم بعد در حالیکه مزه تلخ و زهرماریشون ته حلقمه هی رویا بافتم هی رویا بافتم هی رویا بافتم قبل از اینکه خوابم ببره، اگه یهو خوابم نبره.
الان که وقت اینجا بودن نیست...
دوست دارم دوستی داشته باشم که بیاد بگه ای بابا جمع کن خودتُ، ندارم... ندارم
...
قوی باش
محکم
استوار
صبور
لطفا
لطفا
لطفا
...

مریم جان خواستم بگم I REALLY PROUD OF U که وسط این زندگی گره خورده این هفته خوندن آمار(در مسیر خوانده شد)  رو تموم کردی. 

...

نقاشی با دلگرفتگی بسیار با قهوه ای که نخوردمُ سرد شد...



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
این کتاب عزیزترین کتاب زندگیِ منه از عزیزترین فرد زندگیم.
کتاب رو سالای اول دانشگاه هدیه گرفتم، همون وقتی که تازه از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودم و فکر میکردم میتونم دنیا رو نجات بدم.
من با این کتاب، کتابخون شدم و هر جا کم آوردمُ خسته شدم کتاب رو ورق زدم دل دادم به دبیر ادبیات و محبوبِ خوب آذریش...
...
خاطره نوشت: 
گفتم آخه کتاب؟؟؟ آدم برای تولد مامانش کتاب میخره؟؟؟ بیا این روسریا رو ببین نگاه کن  این طرحش چقدر قشنگه
گفتی نه من برای آدمای باارزش زندگیم فقط کتاب میخرم.
خنده نشست رو لبام با یادآوری همه کتابایی که بهم هدیه دادی.
...
با سپاس از حنای عزیزم.
....

- ها! این را باش! عسل مرا می‌خواهد. کوه الماس را. همه کندوهای عسل دنیا را، یکجا می‌خواهد! به همین بچگی، دو سال در زندان نامردانِ ساواک بوده. می‌فهمی؟        
- بله آقا. دو سال سخت، با شکنجه. می‌دانم.   
- از تو خیلی سَر است؛ از هر لحاظ. 
- می‌دانم. شاید برای همین هم می‌خواهمش.  
- قَدَش، دو برابر توست.   
- اما من، خودش را می‌خواهم، نه قَدَش را.    
- قدش را چطور از خودش جدا می‌کنی؟      
- هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت می‌شود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هسته‌اش نمی‌خرد.     
- عجب ناکِسی هستی تو!  
- دست کم حرف زدن می‌دانم. دبیر ادبیاتم.    

...



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

اومدم بنویسم اینکه همین الان مجبور شدیم یکی دو کیلومتری حاشیه اتوبان رو بُدوایم که چیزی نیست حاضرم همینجوری تا تهِ دنیا باهات بُدوام.

راستی از لابلای درختای بلوار رد شدنی یه انار کوچولو چیدم گذاشتم رو داشبورد ,دیدی؟؟؟؟

بعدتر نوشت: که من باشم و تو و شُر شُر باران بی موقع تابستان و صدای رضا یزدانی...

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

نشسته ام تو اتاق برادر و تنها راحت نجات اینجا یه پنکه اس که ثابتش کردم رو خودم...

قیمه و خورشت لوبیا بار گذاشتم و منتظرم سیب زمینی ها آبپز شن برای سالاد الویه, خواهرم این روزها زیاد نمیتونه غذا درست کنه

مامان فشارش بالاست و بابا سرمای بدی خورده

من با یک ماگ بزرگ قهوه نشستم پای لپتاپ پای پروژه های شرکت, باید امشب تحویلشون بدم

حواسم رو هزارتکه کردم قسمتی پیش کارم قسمتی فشار مامان رو میگیره و یکی به غذا سر میزنه و آن یکی حواس پیش باباست...

به خودم قول داده بودم قمار باز رو تموم کنم امشب و سه طرح کوچیک آبرنگ برای دیوار کنار میزم در شرکت بکشم...

مقاله ی بابا هم هست, پدر من لازم بود انقد خوب و با تسلط از پروژه ات دفاع کنی تا استاد مربوطه نهایت لذت و استفاده را برده و برخلاف همه دانشجویان از شما مقاله بخواهد؟؟؟؟ 

خب باید فردا را هم بگذارم برای آموزش مقاله نویسی...

...

شب تابستونی آروم و غمگینیِ, یه غم آروم, یه غمی که انگار باهاش اُنس بگیری...

امروز هم دستش رو گرفتمو بردمش باشگاه , حالا هم از شدت خستگی آروم نشسته...

بگذریم من پاشم یک ماگ دیگه قهوه بخورم امشب از آن شبهای طولانیست...

راستی یادم نرود هندوانه را بُرش بزنمو و لباسها را در ماشین بریزم...

...

اینجا را که نمیخوانی ولی ممنون که قبل سفرت برایم قهوه خریدی.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

امشب عزیزی من را شکسته

امشب عزیزی من را در خودم مچاله کرده

آه خدایا امشب عزیزی برایم تسبیح پاره کرده

امشب عزیزی...که دیگر عزیز....

...

عزیز راه دورم، عزیز همیشه در سفر، کاش بودی کاش بودی تا من رها از همه سیاستهای زنانه بی که فکر کنم باید فاصله ها را حفظ کرد بی که تن و بدنم بلرزد که بعدها از اینها علیه خودم استفاده میکنی به رسم سالهای رفاقتمان حرف میزدیم.

مهربان، چشمهایت را ببند به من فکر کن و شعری از شاملو بخوان که مُ اِمشُ دِلُم تَش گِره...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

چقدر امروز دلم میخواست جای مادرم باشم چقد دلم میخواست زنی باشم که مردش  برایش یک دِه را به هم ریخته که درس را رها کرده که عقدش کرده و زده به دل جبهه و جنگ...

دوست داشتم دختری باشم که تازه اول دبیرستان است و همسرش در جبهه،  و از مدرسه بازگشتنی کسی به او شکلات تعارف کرده که خرمشهر آزاد شد...
که برای تمام سالهای جنگ برای مردش پلیور و کلاه و دستکش دوخته با ذوق و ترس و اشک و امید...
زنی باشم در آستانه ی پنجاه سالگی که کت و شلوار مردش را از خشکشویی گرفته شیرینی و میوه برای دفاع کسی خریده که بهترین دانشگاه ایران رو به خاطرش رها کرده
لابد الان دارد بشقابها را میچیند و در لیوانها شربت میریزد...
چقد دلم میخواست جای مادرم باشم آن لحظه ای که پدرم ایستاده و از موضوع پژوهشش میگوید...آنجایی که در دلش قربان صدقه اش میرود...آنجایی که برای خونه شیرینی میخرن...آنجایی که برای دخترشان با وسواس هدیه  میخرند چون دخترشان دیگر آنقدر بزرگ و خانم و البته سرتق شده که بعد از دفاع درخواست چیز درخوری را داشته است :)))))
که بعد از سی و چند سال به زندگی اش به جوانی اش نگاه کند و ببیند همان چیزی بوده که میخواسته...
همان چیزی بوده که میخواسته؟؟؟؟؟
....
برای شما که خنده هایتان ...خنده هایتان...خنده هایتان... که چقدر با چای امروز عصر خواهد چسبید.
 
 
 
 
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

آشوبم همینه که نشستم به شماره دوزی, همینه که دستم به نخ بنفش پر رنگ نمیره, دل دادم به یه زرد لیمویی کمرنگ

هی مربع های کوچولو کوچولو میدوزم بلکه جا بزارم لابه لاشون این حجم از استرس و دلهره و آشفتگی رو...

تلفنت رو جواب نمیدی, هروقت تلفنت رو جواب نمیدی غم عالم میشینه تو دلم,گذشته از اون...استرس...استرس...استرس...نفسم به شماره میفته 

میدونم از شدت خستگی خوابت برده, لابد باز بدون شام...

چقد حواسم پرته تو این خونهه نباید سبز میدوختم؟؟؟

بابا فردا دفاع داره امشب نشستیم و پاورپوینت ارائه اش رو ساختیم. هیچوقت دختر آرزوهاش نبودم هیچوقت بهم افتخار نکرد, از یکجایی به بعد برای موجه جلوه دادن هم تلاش نکردم من اون چیزی نشدم که میخواست ولی خوشحالم که برای چیزی که آرزوش بود و دست روزگار دو بار ازش گرفته بود قدمی برداشتم.

حالا دیگه پروژه ای نیست, عصرهام سبک شده خودم رو بستم به کتابهای دوره لیسانس فک میکنم تا آخر شهریور تمومشون میکنم. امروز دو فصل اقتصاد خوندم کشش قیمتی تقاضا با فلان متغیر رابطه ی معکوس دارد, فکر میکنم کششِ دل من با صبوری چه رابطه ای داره؟؟؟؟

آه خدایا مگه آدم عاشق میتونه درس بخونه؟؟؟ تمام کتابهام پر شده از شعر, رسوام میکنن یه روز...

خیلی که دلتنگی فشار میاره پناه میارم به سعدی...دکلمه هاش رو گوش میدم و از خود بیخود میشم مست میشم دوست دارم پاشم رقص سِماع کنم, دوست دارم پا شم دور اتاق بچرخمو بچرخمو بچرخم...

هیچ هُشیار ملامت نکند مستی ما را.        قُل لِصاحٍ تَرَکَ الناسِ مِنَ الوَجدِ سُکاری


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

برای اضطراب این روزامون

برای کلافگی و سردرگمی

برای حالِ خوب و بدمون

برای گریه ها و خنده هامون

  برای دست تو دست دویدنامون تو ولیعصر

خنده هام که کم آوردی پیرمرد

برای زمین خوردنا و بلند شدنامون...

 

 

 

 

 

 

  • مریم ...