وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
خدایا شکرت.
...
اُطراق اینجور فضاهای تنهایی آشپزخونه اس، پنجره اش رو تا انتها باز میکنم تا بی بهره نباشم از نسیم بهاری و بوی بارون، با لیوان چای و بیسکوییت تکیه میدم به دیوار آشپزخونه، بعد از دو روز متوالی کنار هم بودن از هم جدا شدیمو هنوز یک ساعت نشده عجیب دلگیر و دلتنگم.
به فردا فکر میکنم تا حواسم رو از دلتنگی عمیقم پرت کنم، فردا اواین روز کاری برای منه، فردا بلند میشم پارچه ای که هر شب روی بالشم میندازم با روبالشیم میشورم، چشمانم رو با شامپو بچه میشورم، کمپرس یخ میزارم و بعد هم قطره های چشمی، کاری که دو هفته مدامِ دارم انجام میدم. بعد موهام رو سر حوصله شونه میکنمو میبافم، بعدتر با موهای گیس شده و یک عالمه سنجاق ریز مشکی روی سرم، قهوه دم میکنم، قهوه رو دیروز از ریو گرفتیم، من زنگ زده بودم که حوصله ام سر میره و تو گفتی بودی بابت کاری باید بری بیرون و بیا با هم بریم، مسیرمون اتفاقی سمت جمهوری و کافه نادری و قهوه ریو خورد، خب انقدر میشناسیم که بدونی عطر قهوه از خود قهوه برام مهمتره ، عربیکا بهترین انتخاب بود، حالا گیرم که دعوای بدی هم کردیم، رفتیم پارک سنگلج و تا یک ساعت هیچ حرفی نزدیم، مُهر سکوت رو تو شکستی، بیشتر تو گفتی و نَمنَک از دلم درآوردی و نصف شهر رو  وقتی که شهر دیگه خواب بود زیر پات گذاشتی تا بتونی برای من که دلم سوپ میخواست سوپ بخری و تهش از رستوران امیر یوسف آباد سر درآوردیم.
قرار بود اینا رو بنویسم که دلم کمتر تنگت باشه، میبینی؟ از هر طرف میرم میرسم به تو، داشتم از عطر قهوه عربیکای سر صبح میگفتم، از اولین روز کاری، از میز کاری که قراره دوباره پر از خودکارها و استیکرهای رنگی بشه، از پیاده روی از دفتر تا بستنی نعمت با مریم و سحر، از سی سالگی که نرم و آروم و متین اومده و نشسته به جونم، از فرداهای سبز و روشن دختری که قصد کرده شاد باشه و امید و توکلش رو از دست نده.
خدایا شکرت.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

آخرین سخنرانی

اولین صبح دهه چهارم زندگی آروم و متین تو صدای گنجشکهای سر صبح و هوای لطیف بهاری شروع شد.

تجربه یه آرامش عمیق...

موهام رو بافتم، لته درست کردم و کنار بابا نشستمو فیلم شبکه نمایش رو تماشا کردیم بی که دلم خواد کار دیگه ای انجام بدم، انگار هر کاری که قرار بوده انجام شده و حالا فقط باید تو آرامش از زندگی لذت برد.

امسال اصلی ترین هدف زندگیم رو " شاد بودن" تعریف کردم، روی تقویم سال جدید روی تمام  مناسبات خوشحال کننده خانوادگی قلبهای رنگی کشیدم تا براشون برنامه ریزی کنمو جشن بگیرم کاری که تا حالا خیلی هم بهش دل نمیدادم اصلا زندگی فرصتش رو بهم نمیداد غافل از اینکه زندگی همین لحظاتِ که راحت از دستمون میره.

همین که روز قبل از تولدم همسرم زنگ میزنه که " خواب بودی؟ ببخشید، پاشو بریم کادو تولدت رو برات بخرم."

پیاده روی های طولانی تو کوچه پس کوچه های بازار، قسمت کردن اضافی ناهارمون با گربه های پارک شهر، خرید هولهولکی کیک تولدم با بابا و بیست و پنج تا شمع روی کیک میوه ای مون برای سی ساگی من و پنجاه و یک سالگی مامان، اینکه من و مامان و پریزاد شمع ها رو فوت کنیم و پریزاد با دستای کوچولوش دست بزنه و همسرم قشنگ ترین دستبند دنیا رو با کلی خجالت که ناشی از حجب و حیای ذاتیشه دستم کنه.

آرامش ناشی از داشتن عاشق ترین مرد دنیا،صدای خنده های قشنگ پریزاد، پالتای رنگی روی میز تحریر، جدولای توی دفترچه یادداشتم، دفتر گُلگُلی شکرگزاری و گلهایی که همین روزا اشرفی هم بهشون اضافه میشه و همین لته ای که دم کردم تا با چشمهای عفونت کرده خلاصه کتاب " آخرین سخنرانی" رو بنویسم.

...

آخرین سخنرانی

رَندی پوش/جفری زَسلو

کتاب آخرین سخنرانی، آخرین سخنرانی رندی پوش دانشمند آمریکایی  و محقق واقعیتهای مجازی است. او در سن چهل و هفت سالگی درحالیکه سه فرزند خردسال و زندگی عاشقانه دارد متوجه سرطان لوزالمعده و فرصت بسیار اندکش برای زندگی میشود و تمام تلاش خود را برای گذراندن وقت خود با همسرم و فرزندان خود میکند.

او آخرین سخنرانی اش را در دانشگاه با موضوع " دستیابی به رویاهای کودکی" با هدف آموزش روش زندگی اش به فرزندانش در زمان نبودش برگزار میکند.

از اونجاییکه کتاب داستان خاصی را دنبال نمیکنه من قسمتهایی از کتاب رو که برای خودم هایلایت کردم برای یادآوری به خودم اینجا میزارم شاید مورد پسند دوستان هم باشه.

* مهندسی به معنای انجام دادن کار بی نقص نیست؛ به معنای انجام دادن بهترین کار ممکن با استفاده از منابع محدود است.

*ما اگر میدانستیم آخرین فرصتمان است، چه حکمتی را برای دنیا بازگو میکردیم؟ اگر همین فردا از دنیا میرفتیم، میخواستیم چه میراثی از خود بر جا بگذاریم؟

*اگر بتوانید رویایش را در سر بپرورانید، میتوانید انجامش دهید.

خب، همین است که هست. کاری از دست ما برنمی آید. فقط باید تصمیم بگیریم چگونه واکنشی نشان میدهیم. نمیتوانیم ورق های دستمان را عوض کنیم. فقط باید ببینیم چگونه میخواهیم بازی کنیم.

* تا وقتی مجبور نشده ای، تصمیمی نگیر.

*مهم است که رویاهایی مشخص داشته باشیم.

*با دست پر سر میز مذاکره بنشینید، زیرا بیشتر مورد استقبال قرار میگیرید.

* وقتی میبینید کاری را بد انجام میدهید و دیگر کسی به خود زحمت نمیدهد این را به شما بگوید، در وضعیت بدی گیر افتاده اید. شاید دلتان نخواهد انتقاد بشنوید، اما منتقدان معمولا کسانی هستند که دوستتان دارند و به شما اهمیت میدهند و میخواهند که پیشرفت کنید.

*دیوارهای آجری حتما ه دلیلی وجود دارند. دلیل وجودی شان این نیست که مارا دور نگه دارند . وجود دارند تا به ما فرصت دهند ثابت کنیم چقدر چیزی را میخواهیم.

* وقتی حرفهای افراد باهوش را تکرار میکند، به راحتی میتوانید باهوش به نظر برسید.

* (( پیر دانا)) به فردی گفته میشود که به انسان نظرات صادقانه میدهد. امروزه کمتر کسی به خود زحمت چنین کاری میدهد، بنابراین این عبارت کم کم دارد از دور خارج میشود....آنان آنقدری به من اهمیت می داده اند که نکات ناخوشایندی را که نیاز داشتم بشنوم با من در میان بگذارند.

* آدمها از اشیا مهم ترند. اتومبیل، حتی گوهر درخشانی مثل ماشین کروکی من، فقط یک شی بود.

*دیوارهای آجری وجود دارند تا سد راه کسانی شوند که از جان و دل نمیخواهند. وجود دارند تا سد راه بقیه شوند.

* پدر و مادرم به من یاد داده بودند که ماشین برای این است که انسان را از نقطه الف به نقطه ب برساند. وسیله ای عملی است، نه بیانگر موقعیت اجتماعی فرد.

* هر چیزی نیاز به رسیدگی ندارد.

* اوضاع هر چقدر هم بد باشد، همیشه میتوانید آن را بدتر کنید. در عین حال اغلب قدرت آن را دارید که اوضاع را بهتر سازید.

* جِی (همسر رندی) میگوید دارد یاد میگیرد نکات کوچک را نادیده بگیرد، دکتر رایس به او توصیه کرده نگذارد مسائل کوچک ما را به هم بریزد.

* جِی میکوشد بر هر روز تمرکز کند، به جای اینکه به نکات منفی مسیرمان بپردازد. او میگوید : چه فایده که هر روز را با وحشت فردا بگذرانیم؟

* در لحظه زندگی کنید.

* زمان، مانند پول، باید آشکارا مدیریت شود.

* همیشه میتوانید برنامه ریزیتان را تغییر دهید، البته چنانچه برنامه ریزی داشته باشید.

* از خود بپرسید زمانت را صرف کارهای درست میکنی؟

* نظام بایگانی خوبی تدارک ببینید.

* اختیار بدهید برای اختیار دادن هرگز زود نیست.

* زمانی را به استراحت اختصاص بدهید.

* زمان تنها چیزی است که شما دارید. و شاید روزی دریابید کمتر از آنچه فکر میکردید در اختیار دارید.

* بیشترین کمک معلمان به دانش آموزان، کمک به آنها در جهت اندیشیدن درباره خود است. کسب توانایی واقعی در سنجیدن خود است.

* بخت خوش درواقع جایی است که آمادگی و فرصت با هم برخورد میکنند.

* من دانشمندی هستم که الهام را ابزار اصلی کارهای بزرگ میدانم.

* به خود اجازه رویاپردازی بدهید.

* خیلی ها زندگیشان را به شکایت از مشکلات میگذرانند. من همیشه اعتقاد داشته ام که اگر یک دهم نیرویی را که صرف شکایت میکنید در راه حل مشکلات به کار میگرفتید، از موفقیت کارها شگفت زده میشدید.

* شکایت راه مفیدی نیست. همه ما زمان و توان محدودی داریم.زمانی که صرف نق زدن میکنیم در دستیابی به اهدافمان به ما کمکی نمیکند و ما را به خوشبختی نمیرساند.

* بیماری را درمان کن نه عوارض آن را.

* من دریافته ام که بخش عمده ای از روزهای خیلی از افراد صرف نگرانی در مورد نظر دیگران نسبت به آنها میشود. اگر هیچکس هرگز نگران افکار دیگران نمیشد، همه ما در زندگی و شغلمان 33 درصد موثرتر ظاهر میشدیم.

*تقریبا همیشه میتوانید با دیگری نقاط مشترکی پیدا کنید و پس از آن بسیار راحت تر میتوان به تفاوتها پرداخت. ورزش مرزهای نژاد و ثروت را پشت سر میگذارد. و اگر هیچ چیز دیگری نبود، همه ما آب و هوای مشترکی داریم.

* جمله کسی را تمام نکنید. و بلندتر یا تندتر حرف زدن عقیده شما را بهتر نمیکند.

* نظر متفاوت خود را به صورت پرسش مطرح کنید: نگویید: (( من فکر میکنم باید این کار را انجام دهیم نه آن کار را.)) بگویید: ((چطور است به جای این کار آن کار را انجام دهیم؟)) این روش به افراد اجازه میدهد به جای دفاع از عقیده خود، اظهار نظر کند.

* وقتی کسی مایوستان میکند، وقتی از دست کسی خشمگین میشوید، شاید دلیلش این باشد که به او وقت کافی داده اید.

چه فکر کنید میتوانید و چه فکر کنید نمیتوانید، در هر دو صورت حق با شماست.

*مهم نیست با چه شدتی ضربه میزنی. مهم این است که با چه شدتی ضربه میخوری و باز هم پیش میروی.

* دانشجویانم میدانستند مهم برنده یا بازنده شدن نیست، مهم این است که چطور بازی کنید.

* تجربه چیزی است که وقتی به خواسته تان نمیرسید، به  دست میآورید و تجربه اغلب ارزشمندترین چیزی است که برای ارائه کردن دارید.

* شکست نه تنها قابل پذیرش بلکه لازم است.

* نشان دادن قدردانی یکی از ساده ترین و درعین حال موثرترین کارهایی است که انسانها میتوانند برای یکدیگر انجام دهند. و من با وجود عشقم به بهره وری، فکر میکنم یادداشتهای تشکر بهتر است به شیوه سنتی، با قلم و کاغذ نوشته شوند.

* وفاداری جاده ای دوطرفه است.

* خیلی ها دنبال میانبر هستند. من دریافته ام که بهترین میانبر راه طولانی است، که اساسا دو کلمه است: کار سخت.

* راه بیفتید و کاری را که کسی برایتان انجام داده برای دیگران انجام دهید.

* چیزی که خوشبین بودن را امکانپذیر میسازد این است که برای زمان خراب شدن اوضاع، طرحی احتیاطی پس دست داشته باشید خیلی چیزها باعث نگرانی من نمیشوند، چون در صورت خراب شدن اوضاع طرحی جایگزین در نظر دارم.

* وقتی معذرت خواهی میکنید، هیچ حالتی جز معذرت خواهی واقعی نتیجه نمیدهد. معذرت خواهی با اکراه یا غیرصمیمانه اغلب بداتر از معذرتخواهی نکردنند، زیرا مختطب آنها را توهین آمیز برداشت میکند. اگر در برخوردتان با فردی دیگر کار اشتباهی انجام داده اید، چنان است که گویی در رابطه تان عفونتی پیدا شده باشد. معذرتخواهی خوب مانند آنتید بیوتیک است؛ معذرتخواهی بد مانند نمک پاشیدن بر زخم است.

* معذرتخواهی درست از سه بخش تشکیل میشود:

1) کارم اشتباه بود

2) حس بدی دارم که ناراحتت کردم.

3)چطور میتوانم جبران کنم؟

دانشجویانم به من میگفتند اگر من معذرتخواهی کنم اما طرف مقابل معذرتخواهی نکند چه؟ من میگفتم این دست شما نیست پس نگذارید منصرفتان کند.

* خوبی تو به اندازه خوبی کلماتت است.

* پدرم اعتقاد داشت کار یدی کسر شان هیچکس نیست. گفت ترجیح میدهد من سخت کار کنم و بهترین گودال کن دنیا شوم تا این که به عنوان نخبه گرایی خودبین، پشت میزنشین شوم.

* اگر به شدت خواهان چیزی هستید، هرگز تسلیم نشوید(و اگر حمایتی به شما پیشنهاد شد، آن را بپذیرید.)

* صحبت از حقوق بدون اشاره به مسئولیت ها هیچ معنایی ندارد، حقوق با مسئولیتها همراه است.

*گاهی تنها کاری که باید بکنید درخواست است و این کار ممکن است همه رویاهایتان را به تحقق برساند.

* من نمیدانم چطور میشود شاد نبود، من دارم میمیرم و شادم و میخوام در روزهایی که برایم باقی مانده همچنان شاد باشم. زیرا هیچ راه دیگری برای زندگی وجود ندارد.

* وقتی از لحاظ جسمی یا احساسی از پا می افتیم، نمیتوانیم به کس دیگری کمک کنیم، به ویژه به بچه های خردسال، بنابراین اختصتص بخشی از روزتان به خودتان و تجدید قوا اصلا نشانه ضعف یا خودخواهی نیست.

موضوع چگونگس دستیابی به رویاها نیست،موضوع چگونگی پیش بردن زندگی است. اگر زندگیتان را درست پیش ببرید، سرنوشت بقیه کار را به عهده میگیرد.رویاهایتان به سویتان خواهند آمد.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
دستگاه اسپرسو کوچیک دستیم رو پیروز خریدم همون روزی که تو بازارچه باب همایون منتظر همسرم بودم تا تهرانگردی کنیم، حالا هم با یه ماگ لته تو لیوان صورتی گلگلی نشستم پای کتاب " آخرین سخرانی" از "رندی پوش".
راستش نمیدونم از چی بنویسم یا چجوری بنویسم تنها چیزی که میدونم اینه که باید بنویسم ولی متاسفانه نه قلم خوبی دارم نه دایره لغات وسیعی برای نوشتن اون چیزی که از دلم میگذره.
عید رو غمگین شروع کردم، غمگین و پر استرس...
نمیدونم از عفونت شدید چشم خواهر و داماد و پریزاد کوچکم بگم یا بستری شدن عروسمون تو بیمارستان، یا سیلی که...
قبل از به دنیا اومدن پریزاد و مارال هیچ درکی از دوست داشتن یه کودک نداشتم،راستش رو بخواید وقتی متنی از بی رحمی به یه کودک میخوندم یا میشنیدم که بچه فلانی تو بیمارستان بستریه یا ... متاثر نمیشدم، یا حداقل اونقدری که باید متاثر نمیشدم...
بی رحمم نه؟؟؟
تولد پریزاد و مارال که چسبیده به جونم هستند قاعده بازی رو عوض کردند، تازه فهمیدم که بچه ها چجوری میتونن با آله مَیَم _ خاله مریم_ گفتنشون قلبت رو تو مشت کوچولوشون نگه دارن و با خودشون اینور اونور ببرن. حالا هر حادثه ای هر اتفاقی که برای کودکی میفته پیش خودم فکر میکنم که زبانم لال اگر پریزاد من بود؟؟؟ اگر مارال کوچیک من بود؟؟؟....حالا به تصاویر بچه های سیل زده نگاه میکنم حالا کتاب مرگ کسب و کار من است رو میخونمو دلم مچاله میشه هزار تکه میشه و باز میبینم که میتپه تا باز مچاله و تکه تکه بشه...
...
ناشکرم خیلی ناشکرم  مگه نه اینکه الان با قهوه و کتاب  نشستم تو خونه ی گرمم؟خواهر و پریزاد هر چند درد دارند ولی آروم و عمیق خوابیدن، چرا از بین همه داده های خدا فقط اونی که باب طبع نیست رو میبینیم؟؟؟ که میتونست نزاره اگر میخواست اگر رحم نمیکرد بر من که کرده همونطور که همیشه سایه رحمت و حکمتش رو سر من بوده و هست...
...
# مرگ کسب و کار من است...
نویسنده: روبِر مِرِل (فرانسه)
+ اینجا نوشته شده که زنان لهستانی کودکان شیرخواره شان  را زیر لباسهایشان پنهان میکردند تا شاید بتوانند جانشان را نجات دهند ولی شما به سربازانتان دستور داده بودید بچه ها را از لباسها بیرون بکشند و به اتاقهای گاز پرت کنند، تایید میکنید؟
- من نگفته بودم که پرت کنند گفته بودم به اتاقهای گاز بفرستند...
مرگ کسب و کار من است زندگی نامه رودولف هوس_که در کتاب رودولف لانگ نام دارد- از زمان کودکی تا مرگ است.
رودولف در خانواده ای نظامی و تحت سرپرستی پدری بسیار سختگیر که آرزو داشته وی کشیش شود رشد میکند.
رودولف با برملاشدن اعترافش  _ که شکستن پای همکلاسی اش بوده_نزد پدرش توسط کشیش مدرسه از کشیش شدن متنفر شده و پس از مرگ پدرش در 14 سالگی و بعد از آشنا شدن با یکی از فرماندهان به طور اتفاقی و به کمک وی به جبهه میپیوندد.
بعدتر رودولف از مذهب کاتولیک اعلام انزجار گرده و به حزب نازی میپیوندد و عضوی از سازمان اس اس میگردد.
رودولف خیلی سریع مدارج ترقی را در سازمان اس اس طی کرد و فرمانده اردوگاه آشوویتس گردید، اردوگاه آشوویتس یکی از اردوگاههای مرگ بود که برای از بین بردن یهودها دایر شد و با هوش و انظباط و سختگیری و دقت نظر ذاتی رودولف به بزرگترین آنها تبدیل شد.
رودولف دستور داشت تا تمام یهودها را از مرد و زن و کودک در کوتاه ترین زمان ممکن از بین ببرد، چیزی بیش از پنج هزار واحد در شبانه روز ( باورم نمیشه که کسی بتونه انقدر راحت از واحد در مورد انسانها استفاده کنه)
وی برای اینکه بتواند ماموریت خود را به نحو احسن به انجام برساند از اتاقهای گاز که آنها را شبیه حمامهای عمومی طراحی کرده بود با وعده استحمام و پخش قهوه گرم پس از آن به اتاقهای گاز میفرستاد و بعد از کشتار گروهی، آنها را در کوره های آدمسوزی میسوزاند.
آن چیزی که در کتاب بسیار مورد توجه است و رودولف بسیار بر اون تکیه میکنه کلمه " دستور" است که او " دستور" داشته، یکی از قسمتهای جالب توجه کتاب آنجایی ست که رودولف میفهمد فرمانده اش " هیملر" بعد از دستگیری با حباب سیانوری که در دهان پنهان کرده خودکشی کرده است، پرشان حال و عصبی فریاد میزند که خودکشی کرد؟ به همین راحتی؟ او مسئول همه ی این دستورهاست حالا چشمش را روی این همه مسئولیت بسته و خودکشی کرده؟ و در دادگاه خودش نیز عنوان میکند که افراد زیردستش صرفا از او دستور میگرفتند و گناهی ندارند.
رودولف پس از بازداشت به دادگاه لهستان فرستاده میشود و با رای دادگاه در اردوگاه خودش به دار آویخته میشود.
...
یکی از قسمتهای متاثرکننده کتاب بحث رودولف و همسرش_ الزی_ ست زمانی که الزی از کارهای شوهرش بو میبرد.
الزی فریاد زد پس اگر دستور داشتی که فرانتس کوچولویمان را بسوزانی این کار را میکردی؟
میخواستم بگویم نه بخدا قسم میخواستم فریاد بزنم البته که نه، حرف در گلویم گره خورد و جواب دادم: بله.
...
روزی که همسرم ازم خواست خلاصه کتابها رو بنویسم برام توضیح داد که خیلی کوتاه مریم، گاهی در حد یک جمله مثلا" این کتاب زندگی نامه دو برادر است که یکی توسط دیگری کشته شده است"، با این تعریف برای خلاصه این کتاب میشد نوشت زندگی نامه رودولف لانگ که عضو حزب نازی و فرمانده بزرگترین کشتارگاه یهودها بود و در نهایت در اردوگاه خودش به دار آویخته شد.
ولی راستش رو بخواید هیچ دلم نمیاد، کاش حوصله کنید و کتاب رو بخونید این کتاب هم مثل جای خالی سلوچ از کتابهایی است که" باید "خوانده شود.




  • مریم ...