وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#بیوه کشی

داستان حول محور یک افسانه میچرخد، اژدرمارِ اژدرچشمه که هو میکشد و جانداران را میبلعد و خوابیده که همسرانش قربانی این این افسانه میشوند...

خوابیده که دل به گالش­شان(چوپان) میدهد و با ازدواج میکند و پس از مرگ همسر اولش طبق سنت با برادرشوهرش ازدواج میکند و بعد از مرگ برادر دوم با برادران کوچکتر ازدواج میکند و تمامی همسرانش قربانی اژدرمار میشوند...

افسانه ای که بر خلاف تمامی مردمان روستا، به باور خوابیده نمینشیند و قانعش نمیکند، و داستان با به قتل رسیدن قاتل شوهران خوابیده توسط خودش که از قضا پسرخاله و خواستگار سمج قدیمی اش هم هست به پایان میرسد....


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

کلی کار هست که باید انجامشون بدم, لیستشون رو چسبوندم به دیوار روبه روم ولی انگار تا ننویسم دستم به شروعشون نمیره...

اینروزها حالم خوب است, حقوقمان را نمیدهند, خانه پیدا نکردیم و هر روز صبح برای اینکه بتوانم کارهایم را انجام دهم یک ژلوفن رو به سختی قورت میدم و پای میزم میشینم, همسرم هم تمام وقت کار میکند پریشب ساعت پنج صبح که از درد بیدار شدم همسرم دو ساعتی میشد که رفته بود...

میتوانستم تصور کنم که بی صدا بیدار شده آماده شده قبل رفتن گونه ام را بوسیده...

به خودم که میام دختری هستم که خم شده تا از کشوی قرصها مُسکن قوی پیدا کنه و دستش گونه اش را لمس میکند, درست آنجایی که گرمتر و تبدار است...

ولی حالم خوب است خوب که نه عالی است...با همسرم تو باغ کتاب چرخ میخوریم و کتابهای مناسب کودک و نوجوان میخریم, چقدر همسرم ادبیات کودک و نوجوان را دوست دارد چقدر دلش میخواست میتوانست برای ادبیات و تئاتر کودکان این سرزمین کاری بکند برای قلم این سرزمین...ولی خب تئاتر و ادبیات که برایش نان و آب نمیشود, میشود؟ قسطهای سنگین هر ماه و خرج زندگی نمیشود, و صد حیف از قلم این مرد...

از حال خوشم دور نشویم از چرخ خوردن توی باغ کتاب, از پرنده چوبی خیلی کوچکی که برایم سوغات آورده, از فدای سرت گفتنهایش بعد از هر اشتباه و گیج بازی ام,

 از دستهایم که پتوس و حُسن یوسف قلمه میزنند, نقاشی های زشتی میکشند که یارم میگوید بی نظیرند...

اصلا از نقاشیهایم بگویم که بدترینشان را هم قاب میکند...

از اولین باری که به اتاقش رفتم و از دیدن همه نقاشیهای قاب شده ترم اولم روی دیوار اتاقش جا خوردم, همانهایی که بعد از هر کلاس با حرص پرت میکردم روی صندلی عقب ماشین که نه من نقاش نمیشم...

از کتاب بیوه کشی که تمامش کردم, به اولین کتابی که به اسم قشنگ پریزادم امضا شد, به سی دی نمایشنامه غمنامه فریدون که برایش خریدم, سمبوسه هایی که توی حیاط خانه پدری اش خوردیم...

حالم خوب و دلم گرم است وکاش قدر بدانم و سپاسگزار باشم کاش...



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

نشستم تو تراس, خیره به ماه و عطر غنچه های شناور روی چای...

امشب شب تنهایی نبود...که من جدا, تو جدا زُل بزنیم به ماه...

ماهی که جلوی چشمامون کمرنگ و کمرنگ تر میشه

فوق العاده نیس؟؟؟ یکیمون از شرقی ترین نقطه تهران و یکیمون از غربی ترینش به یه نقطه خیره شدیم...به ماه...خیره شدیم به ماه و بهم فکر میکنیم...

راستی یادت نره آرزو کنی...آرزوهای بزرگ بزرگ...که ما به همه آرزوهامون میرسیم....مگه نه اینکه دو تایی همیشه تو ماشین میخونیم که

"برای خواب معصومانه عشق

کمک کن بستری از گُل بسازیم

برای کوچِ شب هنگام وحشت

کمک کن از تن هم پل بسازیم...

...

باید  پُل بسازیم

باید پل بسازیم و با توکل, آروم و با احتیاط ازش عبور کنیم که ته این پل ته این جاده ما تحقق آرزوهامون رو در آغوش میگیریم...

...

 

 

 

 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
بادکنکا هنوز از سقف آویزونن و با باد کولر تکون میخورن...
مهمونای جمع کوچیک و خودمونیم رفتن و حالا خونه ساکت و آروم و خلوته...
روز خوب شلوغی رو گذروندم...
با مامان خرید رفتیم...
نقاشی کشیدم...
ناهار درست کردم...
خونه رو تزیین کردمو یک عالمه بادکنک رو تنهایی باد کردم...
قسمت کوچیکی از پروژه محل کارم رو انجام دادم...
و...
حالا خونه تو سکوت بعد از تولده و من تازه یادم افتاده که چقدر کمرم درد میکنه یادم افتاده که امروز نقاشی کشیدنی انقدر درد داشتم که حتی نمیتونستم بشینمو به روی خودم نیاوردم....
حالا خونه تو سکوت بعد از تولده و من غرق شدم تو  سکوت و آرامش و عطر رزهای زیبایی که یار برام آورده...
نمیدونم چجوری باید بهش بگم که دلم گرم شد که کنار کادوی تولدی که زحمت کشیده بود برای پریزاد آورده بود یه دسته گل رز زیبا و یک گلدون کوچک کاکتوس هم به من هدیه کرد...
که چقدر من رو بلده...که چقد باتوجهه و چقدر عاشقه...
که چقدر عاشقیم
...
گفتم تو منو بلدی
گفت تو زندگیِ منی, آدم باید زندگیشو بلد باشه...
  • مریم ...