وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نشستم توی ورکشاپ، خنکترین جایی که در این مجموعه وجود داره و حس نمیکنی که داری دم میکشی، با یه لیوان چای تازه دم و لیست کارهایی که باید انجام بشن و کمردردی که خوب دارم باهاش انس میگیرم.

امروز مادرم مهمون داره، لیلا خانوم که خانوم خوش برخورد و خنده رو همسایه اس میان که با هم پنبه های داخل بالش ها رو جدا کنند یا یه همچین کاری.

دوست داشتم کنارشون بودم، امروز صبح که روسری طوسی تیره رو رو مانتو طوسی روشن پوشیدم، ساعت و حلقه ام رو دستم کردمو عطر معمولیم رو روی مچ دستم پاشیدم به این فکر کردم که دوست دارم دختر خونه نشینی باشم که با دامنای بلند رنگارنگ چین چینی دور همسایه ها میپلکه پنبه ای جدا میکنه، سبزی ای پاک میکنه، چای خوشرنگ تو فنجونای کمرباریک جهیزیه مامان میریزه یا همین دختری باشم که صبح به صبح ضد آفتاب میزنه، روسریش رو مرتب میکنه تا خودش رو به مترو فلان ساعت برسونه یه کارمند معمولی ولی موفق...

راستش به جرات و یقین نمیتونم بگم اولی یا دومی، روحم یکجوری بین هر دو گیر کرده، هر دو رو همزمان میخوام، همزمان و در نهایت کمال، امان از این روح کمال طلب....

بگذریم.

دوست دارم اینروزها بیشتر بنویسم انقدر ننوشتم که همون روزانه نویسی هم فراموشم شده، البته خستگی هم مجال نمیده.

زندگی شکل سابق یکنواختش رو داره، هر روز میرم سرکار، لب تاپم رو میزنم زیربغلمو یه گوشه ای به کارام مشغول میشم، گهگاهی نقاشی میکشم، کتاب میخونم، با همسرم برای آینده برنامه میریزیم، هفته ای دو بار برای بهبود کمردردم حرکات کششی انجام میدم، هفته ای یکبار قسمتی از شاهنامه رو میخونمو شبها و روزهای سی سالگی یکی از پی دیگری رد میشن.

از اینروزها همینها رو دارم که بگم، که نخستین ماههای دهه چهارم با دلتنگی شدید دائمیم برای همسرم و پریزاد میگذره، که تو قسمت مدتیشن آخر ورزشم با همه جود از خدا میخوام که سروسامون گرفتنمون رو سهل کنه که مثل همیشه دستای مارو تو دستاش بگیره.

که دارم کتاب شوهر آهو خانوم رو میخونمو که برای تولد همسرم یه نقاشی از شاملو کشیدم کاری که خیلی وقت بود بهش قول داده بودم که خوشبختِ خوشبختِ خوشبختم و شکر.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
کتاب, داستان عشق فلورنتینوآریزا به فرمینا دازا است.
فلورنتینو آریزا فرزند نامشروعِ لاغراندامِ ویلون نواز و کارمند اداره پست است که هرچند بین دختران جوان محبوبیت زیادی دارد ولی روزی درحالیکه نامه ای را به پدر فرمینا تحویل داده, در حال برگشت و از پنجره اتاق, فرمینا را در حال آموزش خواندن به عمه اش میبیند و دل در گرو دختر میگذارد.
دلش پیش دختر میماند و برای اینکه بتواند در روز لحظاتی هرچند کوتاه را به دختر بنگرد در پارک کوچکی بین راه مدرسه تا خانه فرمینا مینشیند و تظاهر به مطالعه میکند. چند ماهی طول بکشد تا فرمینا که همیشه همراه عمه اش در رفت و آمد بوده متوجه ماجرا شود و نامه نگاریهای عاشقانه آن دو با کمک عمه فرمینا آغاز میشود.
پدر فرمینا درست زمانی متوجه ماجرا میشود که فلورنتیو از فرمینا خواستگاری کرده و دختر پاسخ داده" باشد با تو ازدواج میکنم به شرطی که هرگز مرا مجبور نکنی که بادمجان بخورم".
خانواده فرمینا هرچند جز طبقات اشراف به حساب نمی آمدند ولی بسیار ثروتمند بودند و پدر که دخترش را بدون مادر بزرگ کرده بود آرزوهای دور و دراز بسیاری برای او داشت بنابراین وقتی با صحبت و تهدید فلورنتیو راه به جایی نبرد دست دخترک را گرفت و اورا به سرزمین مادری اش برد, جایی که دست فلورنتیو به فرمینا نمیرسید ولی خب انگار فراموش کرده بود که پسر کارمند پست است و خیلی راحت از تلگراف محل کارش متوجه محل اقامت فرمینا شد و توسط ارتباطاتی که با کارمندان ادارات مختلف پست داشت در تمام مدت غیبت دختر از طریق تلگراف و نامه نگاری با او در ارتباط بود.
وقتی فرمینا به شهر خودش برگشت سه سال و نیم از مهاجرتش میگذشت دختری زیبا و بالغ بود که زمام امورات خانه پدری را در دست گرفت و هنوز رویای ازدواج با فلورنتیو را در سر داشت.
هنوز یک هفته از ورودش به شهر نگذشته بود که در بازار با فلورنتینو که او را تعقیب میکرد مواجه شد و تنها چیزی که توانست در مورد پسرک کریه روبه رویش بود" مردک بیچاره" بود. بعد از آن فلورنتیو را از خود راند تمام نامه های عاشقانه او را پس داد و هرگز راضی به صحبت با فلورنتینو نشد.
...
دکتر خوونال اوربینو, مردی از طبقه اشراف, پزشکی که تحصیلات خودرا در اروپا به اتمام رسانده و برای کمک به مردم کاراییب به میهن بازمیگردد, خوشتیپ است و ایده های زیادی برای بهبود شهر دارد, و نقشی بسیار جدی در کنترل بیماری وبا که بسیار شایع و همه گیر است ایفا میکند.
با گزارش بیماری وبا توسط پدر فرمینا به ملاقات دختر میرود و دخترک بسیار زیبایی را که در لباس حریر آبی تب زده و بیمار روی تخت خوابیده است معاینه میکند.
هرچند که فرمینا هنوز بسیار سردرگم است و دقیقا نمیداند که مسیر خوشبختی چیست و مدتها خواستگاری دکتر را بی پاسخ میگذارد ولی آنها در نهایت با هم ازدواج میکنند و برای ماه عسل عازم اروپا میشوند و زمانی بازمیگردند که فرمینا دو ماهه باردار است و پس از بازگشت به میهن در کاخ اشرافی همراه با مادرشوهر و خواهرشوهرهایش زندگی سختی را شروع میکند زندگی که مجبور است نواختن پیانو را بیاموزد و هر روز بادمجان را به عنوان یک غذای اشرافی بخورد و آنقدر عذاب میکشد که حتی یکبار با ناامیدی تمام در بستر برای همسرش میگرید خاطرات فلورنتینو را برای دکتر بازگو میکند و از او میخواهد لااقل با فلورنتینو صحبت کند و به او بگوید زندگی با او آن بهشتی نیست که تصورش را میکرده است و زندگی سخت تا شش سال پس از ازدواج و مرگ مادرشوهر ادامه داشت. پس از آن فرمینا همراه با همسر و فرزندانش به خانه زیبای بزرگی در حاشیه شهر نقل مکان کرد زمام امور منزل را در دست گرفت.
فلورنتینو پس از شنیدن خبر ازدواج معشوقه اش به اصرار مادر سوار برکشتی برای انتقال به دفتر پستی دی منطقه ای بسیار دور شد ولی به محض رسیدن به شهر موردنظر به این نتیجه رسید که هرگز نمیتواند به زندگی در فضایی دور از فرمینا زندگی کند و با همان کشتی به شهرش بازگشت ولی اتفاقی که در مسیر رفت زندگی فلورنتینو را تحت شعاع قرار داد خوابیدن با زنی بود که هرگز نفهمید چه کسی است و پیش خود زن را رزالبا " زن بسیار زیبایی در کشتی که کلاه لبه دار بزرگ بر سر میگذاشت و  همواره نوزادش را در سبدی همراه خود داشت"،  در نظر گرفت. فلورنتینو تمام مدت حضور در کشتی به رزالبا اندیشید و خاطرات فرمینا کمرنگ شد ولی به محض پیاده شدن رزالبا در یکی از جزایر بین راه خاطرات فرمینا با شدت بیشتری به ذهنش هجوم آوردند.
فلورنتینو پس از بازگشت به استخدام شرکت کشتیرانی معروفی که عمویش ریاست آن را برعهده داشت درآمد و خیلی زود پله های ترقی را طی کرد- به خاطر داریم که فلورنتینو فرزند نامشروع یکی از برادران صاحب کشتیرانی بزرگ منطقه است هرچند همه این موضوع را میدانند ولی کسی او را به رسمیت نمیشناسد-
فرمینا دازا روزگار خود را با همسر و فرزندانش طی میکند زیبا و خوش لباس است محبوبیت زیادی دارد و خیلی زود به همگان ثابت میکند که متعلق به طبقه اشراف است.
از این طرف فلورنتینو در شرکت کشتیرانی پله های ترقی را طی میکند تن به هرزگی های بسیار میدهد با زنان بیوه و شوهردار بسیاری میخوابد- زندگی  هرکدام از این زنها، ویژگیها و اخلاقشان خرده داستانهای بسیار جذابی هستند که نویسنده به آنها پرداخته است - و همواره سودای زندگی با فرمینا دازا را در دل میپروراند.
فرمینا و فلورنتینو در بعضی محافل یکدیگر را میبینند و با متانت یا لبخند از کنار یکدیگر عبور میکنند، فرمینا هر چند که گاهی به خاطرات گذشته برمیگردد ولی باور دارد انتخاب همسرش انتخاب درستی بوده -حداقل تا زمانی که دکتر اوربینو با یکی از بیماران دورگه سیاهپوست بسیار زیبایش به او خیانت نکرده- و هرگز فکر نمیکند که هنوز بعد از گذشت سالها تمام فکر و ذهن فلورنتینو را حتی با وجود هرزگیهای فراوانش به خود اختصاص داده است.
در تمام  کتاب فلورنتینو درگیر عشق فرمیناست و همین موضوع باعث میشود که متوجه گذر سریع زمان در کتاب نشوی تا حدی که جا بخوری وقتی نویسنده از گذشت سی سال و پنجاه سال نوشته است.
یکشنبه بعدازظهر است وقتی که فلورنتیو در آغوش آمه ریکا، دخترک نوجوانی که سرپرست و قیم اش هم هست خوابیده که صدای ناقوس کلیسا برای مرگ دکتر اوربینا به صدا درمی آید، فلورنتینو به منزل معشوق میشتابد به همسر و فرزندانش کمک میکند تا اوضاع را سروسامان دهند و درست آخر همان شب وقتی تمامی مهمانها رفته اند و فرمینای 72 ساله تنهاست به او ابراز عشق میکند و رانده میشود.
راندن عاشق قدیمی دل فرمینا را آرام نمیکند عمیقا خشمگین است و نمیتواند گستاخی پیرمرد را ببخشد از همین رو سه هفته بعد نامه ای سراسر خشم و توهین برای فلورنتینو مینویسد و همان نامه هم سرآغاز نوشتن نامه های متعدد روزانه از سمت فلورنتینو برای فرمینا میشود و این بار برخلاف گذشته های دور به جای نوشته های عاشقانه از زندگی، مرگ و دغدغه هایش مینویسد، یعنی همان موضوعاتی که غالبا فرمینا پیش از خواب در مورد آنها با همسرش صحبت میکرد.
نامه های فلورنتینو روحیه از دست رفته فرمینا بر اثر مرگ شوهر و اتهامات زشتی که در آن روز بر طبقه اشراف وارد میشد و تهمتهای بسیاری را به آنها علی الخصوص دکتر اوربینو و زن بارگی های او-البته دکتر آنگونه که راحت از هرزگی مردان در کتاب سخن میگویند نبود و بعد از خیانت تنها با یک زن جلوی پای فرمینا زانو زد و عمیقا گریست- نسبت میداد  ترمیم کرد.
رابطه آن دو از نامه نگاری به دیدار در عصر هر سه شنبه انجامید و این امر آنقدر عادی شد که حتی پسر و عروس فرمینا نیز به آنها پیوستند و هر سه شنبه قمار بازی کردند، البته در این میان فرمینا هر راهی مبنی بر یادآوری گذشته را بر فلورنتینو میبست.
روابط آنها زمانی از حالت دوستانه خارج شد و آنها به هم نزدیک شدند که فرمینا تصمیم گرفت تنها برای خودش و برای عشق زندگی کند، سختگیریهای زندگ در آن منطقه را نادیده بگیرد و پیشنهاد سفر فلورنتیو را به عنوان رئیس کل شرکت کشتیرانی  با یک کشتی مجهز بپذیرد.
وصال در کابین همان کشتی برای فلورنتینو اتفاق میفتد.
در بازگشت ناخدای کشتی تمام بارها و مسافران را به کشتیهای دیگر میفرستد و با نصب پرچم زرد -به دروغ و برای پیاده کردن مسافران-که نشانه حضور بیماران با بیماری وبا در کشتی است و تنها با فلورنتینو و فرمینا و معشوقه خود که او را " بانوی وحشی" مینامد به وطن بازمیگردد ولی از ورود آنها به اسکله از ترس بیماری جلوگیری به عمل میآید و آنها برای روشن شدن تکلیفشان به سمت مرداب اطراف میروند و پس از مدتی بلاتکلیفی فلورنتینو از فرماندار میخواهد که مسیر آمده را بازگردد و سفر را دوباره از پیش گیرد.
...
در آن لحظه ناخدا نگاهی به چهره فرمینا دازا انداخت و روی مژگان زن ، نخستین درخشش شبنمهای زمستانی را مشاهده کرد. به فلورنتینو آزیرا نگریست و نیروی شکست ناپذیر و عشق متهورانه را در چهره اش دید. خیلی دیر متوجه شد که زندگی است که حد و مرزی ندارد و نه مرگ.
باز هم با حیرت فراوان پرسید:
‐تا چه زمانی می توانیم به این آمدن و رفتن ادامه بدهیم ؟
فلورنتینو آزیرا پرسش این پاسخ را از پنجاه و سه سال و نه ماه و چهارده روز پیش می دانست.
گفت:
‐تا ابد ...!
...
پ ن 1 : دو مورد به طرز عجیبی توجهم رو به خودش جلب کرد اول توصیفی که نویسنده از فضا میدهد....آشغالهای موجود در ساحل, کرکسان روی بام خانه ها, اجساد باد کرده روی آب یا در حال پوسیده شدن در گوشه و کنار شهر...
مورد دوم ارتباط فلورنتینو با زنان بیوه و همسردار است, این روابط آنقدر زیاد است که باورناپذیرش میکند.
پ ن 2: اگر کتاب را خوانده اید و حوصلتان گرفت این پست بلند را بخوانید بیاید تا درموردش صحبت کنیم.
پ ن 3: قطعا با خلاصه نویسی نمیشه نشون داد این کتاب تا چه اندازه عاشقانه است. این کتاب پر از صحنه های لطیف عاشقانه است.
پ.ن 4: کمتر کتابی تا این حد برای من کشش داشته, جذابیت کتاب بسیار بالاست.

  • مریم ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...