وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۷ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

لعنت به چشمان هرزه ی تو علی گناو, هاجر همه اش دوازده سال دارد...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

چند تا کلیدواژه ­اند، " شکرگزاری"، "آهستگی"، " در زمان حال زندگی کردن" و " با توجه به شرایط محیطی"

تازگیها به این کلیدواژه ­ها رسیده ­ام، دختری مثل من که بیشتر از ده ساعت از زمان شبانه روزش رو در محیط خارج از خونه به سر میبره، که وقت رسیدن به خونه دیگه خیلی انرژی و توانی هم برای انجام فعالیتهای مفید براش نمونده، یاد میگیره که از همین چندتا واژه استفاده کنه، که به همین چند تا واژه دل ببنده، که این چند تا واژه رو گنج تازه کشف شده خودش بدونه.

که البته هست، گنج هم هست، همین من چقدر از کاری به کار دیگه پریدم، چقدر وقت انجام هر کاری دلم پیش کار دیگه­ای کشیده شده؟؟؟ که وقت کار اداره، دلم آشپزی خواسته، وقت آشپزی، آبرنگ و وقت آبرنگ، مدادرنگی؟؟؟؟ که چقدر همه رو با هم خواستم و چقدر از تُک زدن خسته شدم، آسیب دیدم، ذهنم آشفته شده و برنامه هام به هم ریخته؟؟؟

حالا اما یاد گرفتم که آروم باشم، یاد گرفتم که شرایط محیطی زندگیم رو بپذیرم، که اگر شاغل بودن رو انتخاب کردم هزینه اش رو بپردازم، مگه نه اینکه ما باید هزینه هر تصمیمی که تو زندگیمون میگیرم، هر قدمی که برمیداریم رو بپردازیم؟

که یاد گرفتم دلم رو بزارم پیش کاری که دارم انجام میدم، که اگه دارم آشپزی میکنم، دل بدم به عطر برنجی که داره روی گاز قُل میخوره، به دستام که سالاد شیرازی درست میکنن و به نارنجی زعفرونی که داره دم میکشه، که با تک تک لحظاتی که توش هستم کیف کنم بی که دلم بخواد به کار دیگه ای فکر کنم، کاری که احتمالا وقت انجام دادنش دلم جای دیگه است، کار بعدی میتونه به فردا یا فرداترش موکول بشه ولی من ترجیح میدم که کار بعدی با تاخیر و با کیفیت بالاتری همراه با غرق شدن، شکرگزاری، در اون لحظه زندگی کردن و آهستگی انجام بشه، من یاد گرفتم که به عنوان یک زن شاغل، یک همسر، یک خاله و یک دختر خانواده، خیلی هم عقب نیستم، با توجه به شرایط محیطیم خیلی هم عقب نیستم حالا تو بگو برای کتاب خواندن بیشتر از یک ربع در روز زمان پیدا نکنم.

که اصلا دست بردارم از اینکه فکر میکنم عقب هستم که اصلا مگه مسابقه اس، طرف مقابل این مسابقه کیه؟ من قراره از کی ببرم؟ به کی میبازم؟ کی جز خودم؟ که من چی میخوام، کدوم زندگی رو میخوام؟ انتخابم کدوم مسیره؟ چه هزینه ای رو حاضرم بپردازمو از ته دل راضی باشم؟

دچار کمالگرایی منفی شدم؟کاری قراره بخاطر این نوع نگرش عقب بیفته؟ ابداً، هنوز هم تمام زندگیم طبق برنامه پیش میره، هنوز هم دفتر یادداشتم پر از نُت و خلاصه مقاله و جملات وبلاگ دوستان و جدول عادتها و اهداف هفتگی و ماهانه و سالانه است. برنامه صبحها هنوز هم برقراره هنوز هم هر روز صبح سر ساعت مشخصی بیدار میشم قهوه دم میکنم و از تمام صبحم آرومتر و با کیفیت تر استفاده میکنم، کیف میکنمو یاد میگیرم که از تک تک لحظات توش لذت ببرم.

که نزارم روزام از دستم برن و سی سال بعد تنها چیزی که یادم میاد روزهای شلوغ پر از بدو بدویی بوده باشه که یکسری کار رو هولهولکی انجام میدادم تازه اگر همین هم یادم بیاد.

که هرچند دیر ولی یواش یواش دارم زندگی کردن رو یاد میگیرم.

 


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

SOS

دوستان نیک و کهنه سلام

 مدتیست که دوست دارم زمانی را برای مقاله خواندن در نظر بگیرم ولی خب مقاله ندارم ممنون میشم دوستان اگر مقاله خوبی در زمینه عرفان و زندگی و روش صحیح زندگی کردن، همسرداری و .... دارند برام بنویسند یا لینکش رو در اختیارم قرار بدن.

باز هم سپاسگزار مهرتان هستم.
  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

کمی برگ خشک آویشن که سوغات همسرم است و یک تکه زنجبیل که خودم از عطاری خریدم رو توی چایم میریزمو پشت میزم میشینم، سر ناهار، توی کافه که کنار پنجره نشسته بودم چندتایی برف تو آسمون دیدم و همینه که باز سر شوق اومدم برای نوشتن...

من اینروزها به طرز عجیبی آرومم، اغراق نمیکنم در موقعیتهای پرخشم روی خودم تا حد خوبی کنترل دارم، زمان کار یا مطالعه تمرکزم بالاست و مدتهاست که از تپشهای قلبم خبری نیست هرچند که خب از مشکلات هم نمیتوان چشم پوشید، ولی مدتهاست که حال دل من آشوب نیست.

راستش این پست رو نوشتم که رمز این آرامش رو که انقدر آروم و پاورچین به جونم نشست بگم، رمزی که شاید ساده یا پیش پا افتاده به نظر بیاد ولی تا تجربه اش نکنید متوجه حال خوشم، متوجه حجم خوشبختی که به زندگی ام سرازیر شده نمیشوید.

" شکرگزاری"، بله شکرگزاری....

راز در شکرگزاری است، دقیقش را نمیدانم ولی مدتیست که هر صبح در زمانی که منتظرم تا قهوه ام دم بکشد تا زمانی که حبابهای ریز بنشینند دوره قهوه جوش در دفتر نیایشهام با خدایم حرف میزنم، شکر میگویم...

از صبحی که بیدار شده ام...

از چشمی که میبیند

قلبی که میتپد

همسرم

پدر و مادرم

همین دیروز بود که خواهرم در ویدیئو کال واتساپ از پریزاد پرسید که " مریم رو دوست داری؟" شیرین جواب داد که " آیه"

آه خدای من، شکر پریزادم....شکر پریزادم...شکر پریزادم...

شکر که سالم است که از نعمت مادر و پدر برخوردار است...

بارداری عروسمان...دخترک را حالا با نام انتخابی اش صدا میزنیم...مارال

قهوه دم میکشد...نوشیده میشود...دست خسته میشود...دفترم دارد تمام میشود ولی شکرگزاری ام تمام نمیشود...نمیتواند که تمام شود، دفتر را با اکراه میبندم که حتی نتوانسته ام شکر یک قلم را به جا آورم که کاش بگذارد به حساب ناچیزی ام، که خُرده نگیرد، که ببخشد...

باور کنید یا نه من دلیل این آرامش قلبی ام را فقط و فقط در تلاشم برای شکرگزاری در لحظات پیش از طلوع میدانم...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#آن

نوسنده : ریچارد باخ - آمریکا

مترجم : دیبا داودی

قبل از نوشتن خلاصه کتاب لازم به توضیح است که ریچارد باخ قبل از نویسنده بودن خلبان است و نویسندگی را در کنار حرفه اصلی اش که خلبانی است انجام میدهد، دو بار ازدواج کرده و از ازدواج ناموفق اول 6 فرزند دارد، در ازدواج دوم با زنی به اسم لِزلی( لِشلی- به تلفظ خودشان) آشنا میشود و این ازدواج مسیر زندگی ریچارد باخ را تغییر میدهد، و در کتاب به سوی جاودانگی از لزلی و تصمیمی که برای کنار گذاشتن زن بارگی و بودن با لزلی و تغییر اهدافش  گرفته مینویسد...

 نام دو شخصیت اصلی کتاب ریچارد باخ و لزلی است در واقع نویسنده از اسم اصلی خود و همسرش برای نوشتن استفاده کرده است.

داستان از آنجایی شروع میشود که مردی به ریچارد باخ و لزلی نامه مینویسد و از شباهت زندگی خودش با ریچی _ ریچارد_ میگوید که او نیز خلبانی خوشگذران بوده او نیز با زنهای زیادی بوده و با زنی با خصوصیات لزلی آشنا شده ولی بر خلاف ریچی زن را ترک گفته و هرچند اکنون مرد موجه و ثروتمندی است ولی هیچوقت نتوانسته زن ایده آلش را فراموش کند...

بعد از خواندن این نامه است که این سوال ذهن ریچارد را درگیر میکند که تصمیمهای متفاوت چه سرنوشتی را به وجود میآوردند...

...

ریچارد و لزلی در هواپیمای شخصی آبی خاکی شان در حال پرواز به سمت لس آنجلس برای شرکت در کنفرانس هستند که ناگهان متوجه میشوند از مدار خارج شده اند هر چند همه چیز مرتب و سرجایش است ولی ایستگاه پرواز آنها را نمیبیند و نمیشناسد و اقیانوس زیر پایشان به طرز عجیبی شفاف و  پر از راه های مختلف نور است انگار کن که یک نقشه پیچیده از نور...بعد از مدتی سردرگمی از آنجایی که هواپیمایشان_ که نامش غرغرو است_ قابلیت فرود آمدن در آب را دارد تصمیم میگیرند که فرود کنند ولی به محض ورود خود را در راهروی هتلی میبینند که سالیان پیش، خیلی سال پیش از اینکه همدیگر را بشناسند در آن ساکن بوده اند و به هم تمایل داشته اند ولی هرگز تمایلشان را به هم نشان نداده اند تا سالیان بعد که اتفاقی سر راه هم قرار میگیرند و ازدواج میکنند.

...

داستان از همینجا شروع میشود از جایی که فرود آمدن غرغرو در هر نقطه از نقشه آن ها را به سمت یکی از تصمیمهای گذشته شان میبرد، دقیق تر بگویم به سمت یکی از زندگی های موازی ای که اگر انتخاب میکردند اکنون زندگیشان آن شکلی بود، و در هر مرحله با یکی از جنبه های وجودی خود آشنا میشوند.

...

یکی از قشنگترین قسمتهای داستان برای من آن قسمتی بود که لزلی با هفده سالگی خود ملاقات میکند، میتوانید لزلی جوان را در اتاقی نمور و فقیرانه که پشت یک پیانو زواردررفته نشسته و تمرینات مدرسه موسیقی را انجام میدهد تصور کنید؟ همان مدرسه ای که برای رسیدن به آن لزلی باید سه شیفت کار کند، هر آخر هفته چند قطار عوض کند شبها دور از چشم مادر در ایستگاه اتوبوس یا پارک بخوابد، وعده های غذایی اش را حذف کند تا پول آن را سیو کند فقط و فقط برای داشتن مدرسه موسیقی در آخر هفته ها...

مادر بدون اطلاع لزلی عکس او را برای یکی از کانالهای معروف مُد فرستاده، لزلی پذیرفته شده و حالا دعوتنامه در دستان مادر است، مادر صبر میکند تا کار لزلی پایان گیرد بعد دعوتنامه را به لزلی میدهد، لزلی حتی به آن نگاه نمیکند "نه" محکمی میگوید و نواختن قطعه ای دیگر را از سر میگیرد، اصرار مادر فایده ندارد، مادر از اتاق خارج میشود و لزلی مُسِن خود را به لزلی جوان مینمایاند، دستانش را میگیرد به او دلداری میدهد و به او اطمینان میدهد که مسیری که انتخاب کرده درست است که " تصمیمی" که گرفته چقدر درست است هرچند هیچکس به اندازه او نمیداند زندگی چقدر بر لزلی جوان سخت میگذرد.

لزلی جوان میپرسد پس شما اکنون خوشبختید؟

لزلی مسن محکم جواب میدهد : بله.

قلب لزلی جوان گرم میشود که خدای من، من میدانستم میدانستم که....

اینجای داستان لزلی مسن رویش را برمیگرداند آرام نجوا میکند که " من آن دعوت را پذیرفتم و پیانو را هم فروختم"

لزلی جوان فرو میپاشد.

لزلی مسن دلداری اش میدهد  که هرچند بسیار خوشبخت است و به شهرت فراوانی در دنیای مد رسیده ولی هرگز شادی ای که از نواختن پیانو داشته را هرگز دوباره تجربه نکرده که قرار بود فقط یکسال در دنیای مد بماند و به موسیقی باز گردد.

لزلی جوان میپرسد حالا چه کنم؟ لزلی مسن جواب میدهد که " از عشق کمک بگیر"

...

و به این ترتیب لزلی و ریچارد با زندگی های موازی مختلفی رو به رو میشوند که تصمیمهای مختلفشان آنها را ساخته...

شکل زندگی شان وقتی حواسشان به عشقشان نیست و جدایی تلخشان...

وقتی ریچی خلبان جنگی بودن را انتخاب نمیکند....

دنیایی که رباتها دنیا را کنترل میکنند...

و....

...شوک بعدی را کتاب در فصل هفدهم وارد میکند آنجایی که سفرهای ریچی و لزلی را باور کرده ای و برای انتخاب عشقشان شاد هستی و حسرت اشتباهاتشان را خورده ای، درست آنجایی که کتاب برش میزند به تصادف هوایی شان، آنجایی که ریچی تن بیجان لزلی را از تکه های هواپیمای افتاده در اقیانوس بیرون میکشد و لزلی به روح برادرش میپیوندد، دقیقا آنجای داستان است که تو دستت را بر پیشانی میگذاری که همه اش خواب و خیال بود؟ توهمات لحظه سقوط؟؟؟؟

زندگی برای ریچی سخت میشود روزها با گریه  بر سر مزار لزلی از پی هم میگذرند، آسمان همیشه گرفته و زندگی خاکستری ست.

و درست زمانی که ریچی در افسردگی خود غوطه ور است، لزلی تلاش میکند راهی به ریچی پیدا کند که به ریچی بقبولاند که فقط کافی است مرگش را باور نکند، اتفاقی که بالاخره در یک شب پر ستاره می افتد، ریچی زیر آسمان میخوابد و به خود میقبولاند که آنها کنار هم هستند هیچ مرگی وجود ندارد و او لزلی را تا همیشه دارد، مثل همیشه وقت وارد شدن به دنیای موازی نور و قطرات آب دورشان را میگیرد و لزلی و ریچارد در کابین هواپیما کنار هم هستند.

درست است فریب خورده ایم، مرگ لزلی فقط یکی از زندگی های موازی است که چون باورش کردند در آن گیر افتادند.

...

داستان با بازگشت ریچارد و لزلی و گفتگوهایشان حول این محور در کنفرانس پایان می پذیرد.

...

این رمان داستان خاصی ندارد، تم فلسفی دارد و خلاصه اش آنگونه که من نوشتم کم لطفی بزرگی به داستان است.

جدا از اینکه مطالعه این رمان این بینش و بصیرت را به من داد که برای تصمیمهایم چشم انداز وسیع تری در نظر بگیرم دو جمله  اش پس ذهنم همیشگی شد  اول انکه " از عشق کمک بگیرم" هر چقدر هم که شرایط سخت شد چشمانم را ببندمو از عشق کمک بگیرم.

و نکته دوم را از این جمله گرفتم " نفرت، عشقی است که از حقیقت تهی شده باشد" تا هر بار که از شخص یا موقعیتی خشمگین، اندوهگین یا متنفرم حقیقت آن رفتار یا موقعیت را درک کنم که هربار به حقیقت موضوع فکر کرده ام تپشهای قلبم آرام شده است.

...

و تمام


  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

حال خوب دل....

از پیش مهسا که برگشتم هوا تاریک شده بود و برف شدید، قهوه دم کردمو نشستم پای کار مدادرنگیم، بعدتر یک فیلم آموزشی از استاد سمندریان دیدم و بعدترش کتاب " آن " رو تموم کردم...

ظرفهای جا مانده از صبح و ظهر رو شستم اجاق رو تمیز کردم، خانه را مرتب کردم و هزار و یک کار دیگر که در حضور مامان به چشم نمیان و در عدم حضورش پایان نمیگیرند...

حالا هم پتوپیچ نشستم پای وبلاگ نویسی، تا از هفته ای که گذشت بنویسم از نمایشگاه آبرنگ استاد سمندریان و بُهت من و دوستانم...از حضور خانم لیلی گلستان در نمایشگاه استفاده کردم و دو کتاب نمایشنامه با ترجمه ایشون رو خریدمو در لحظه امضایش رو گرفتم تا بی مناسبت به همسرم هدیه کنم...

خب انتظار داشتم امضا خانم گلستان یا اسم ژان ژیرودو روی کتابها خوشحالش کنه ولی گونه ام رو بوسید و گفت که هیچی نمیتونه انداره این موضوع که اون لحظه به یادش بودم خوشحالش کنه و من در اون لحظه دختری بودم که دل و گونه اش به یک اندازه داغ شد...

از دیدار با شبنم بعد از یکسال که به ایران بازگشت و خدا میدونه دفترچه آبرنگ آرچی که برایم سوغات آورده بود تا چه اندازه خوشحالم کرد...

از کار و تصمیمهای تازه ام...که آب رو کمتر هدر بدم و کاغذ رو...از اینکه برای گرفتن هر پرینت بارها تا دستگاههای کپی رفتم تا چک پرینت توی دستگاه بزارم، وقت و انرژی زیادی که صرف شد به احساس رضایتمندی قلبی ام می ارزید...

به دیدار امروزم با مهسا و برگشتنم به خونه و دم کردن قهوه و تموم کردن کتاب " آن" که اگر تاثیر قهوه عصر از بین نرفته بود خلاصه اش را برایتان مینوشتم...

شب بخیر


  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

حال کوک پنج شنبه صبح است، با لیوان قهوه که بخار گرم ازش بلند میشه میشینم  کنار درب تراس، همونجایی که مناسبترین نور رو برای نقاشی مدادرنگیم داره...

پرده رو که میکشم کنار، اون بیرون، بیرون درب تراس، توی اتوبان ستاری، زندگی با سرعت جریان داره، اما تو یکی از این خونه های مجاور، چند طبقه که بیای بالا، دختری رو میبینی که زیر نور گرم و مورب زمستون نشسته، آهنگ محبوب زیبا رو پِلی کرده و انگورای نقاشی مداد رنگیش رو رنگ میزنه و هیچکس نمیدونه که از دلتنگی چه آشوبی تو دلشه...

" دامن نکش از من

کز روی تو روشن

گردد شب تار"

بغض میشینه تو گلوش اینجای آهنگ، اگه خیلی دقت کنی میبینی که زیر لب و نجواگونه داره با خودش حرف میزنه که " این هفته زود بیا من فیلمی که باید بینیم رو هم انتخاب کردم".

سعی میکنه به غم و دلتنگی و نگرانی مجال نده...طرح نقاشیش رو تو نور نگه میداره و چشم میدوزه به رنگا....خدایا برای این قسمت کار از کدوم مدادا استفاده کنم؟ خدایا أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاء الْأَرْضِ أَإِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِیلًا مَّا تَذَکَّرُونَ... باید ترکیب قرمز و صورتی و بنفش و سِپیا باشد....خدایا حالِ دلم....

...

صبح پنج شنبه ای کوک و زیباست، دل دادم به آهنگ و مداد و رنگ و نور و حالم خوب است و تو باور کن....

خدایا نگذاری به حساب ناشکری بگذار به حساب درد و دل دختری که هر چند شراب نقاشی اش را رنگ میزند ولی دلش برای عشقت سینه ی کبوتری ست رَم کرده....


دریافت

  • مریم ...