وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

#آن

نوسنده : ریچارد باخ - آمریکا

مترجم : دیبا داودی

قبل از نوشتن خلاصه کتاب لازم به توضیح است که ریچارد باخ قبل از نویسنده بودن خلبان است و نویسندگی را در کنار حرفه اصلی اش که خلبانی است انجام میدهد، دو بار ازدواج کرده و از ازدواج ناموفق اول 6 فرزند دارد، در ازدواج دوم با زنی به اسم لِزلی( لِشلی- به تلفظ خودشان) آشنا میشود و این ازدواج مسیر زندگی ریچارد باخ را تغییر میدهد، و در کتاب به سوی جاودانگی از لزلی و تصمیمی که برای کنار گذاشتن زن بارگی و بودن با لزلی و تغییر اهدافش  گرفته مینویسد...

 نام دو شخصیت اصلی کتاب ریچارد باخ و لزلی است در واقع نویسنده از اسم اصلی خود و همسرش برای نوشتن استفاده کرده است.

داستان از آنجایی شروع میشود که مردی به ریچارد باخ و لزلی نامه مینویسد و از شباهت زندگی خودش با ریچی _ ریچارد_ میگوید که او نیز خلبانی خوشگذران بوده او نیز با زنهای زیادی بوده و با زنی با خصوصیات لزلی آشنا شده ولی بر خلاف ریچی زن را ترک گفته و هرچند اکنون مرد موجه و ثروتمندی است ولی هیچوقت نتوانسته زن ایده آلش را فراموش کند...

بعد از خواندن این نامه است که این سوال ذهن ریچارد را درگیر میکند که تصمیمهای متفاوت چه سرنوشتی را به وجود میآوردند...

...

ریچارد و لزلی در هواپیمای شخصی آبی خاکی شان در حال پرواز به سمت لس آنجلس برای شرکت در کنفرانس هستند که ناگهان متوجه میشوند از مدار خارج شده اند هر چند همه چیز مرتب و سرجایش است ولی ایستگاه پرواز آنها را نمیبیند و نمیشناسد و اقیانوس زیر پایشان به طرز عجیبی شفاف و  پر از راه های مختلف نور است انگار کن که یک نقشه پیچیده از نور...بعد از مدتی سردرگمی از آنجایی که هواپیمایشان_ که نامش غرغرو است_ قابلیت فرود آمدن در آب را دارد تصمیم میگیرند که فرود کنند ولی به محض ورود خود را در راهروی هتلی میبینند که سالیان پیش، خیلی سال پیش از اینکه همدیگر را بشناسند در آن ساکن بوده اند و به هم تمایل داشته اند ولی هرگز تمایلشان را به هم نشان نداده اند تا سالیان بعد که اتفاقی سر راه هم قرار میگیرند و ازدواج میکنند.

...

داستان از همینجا شروع میشود از جایی که فرود آمدن غرغرو در هر نقطه از نقشه آن ها را به سمت یکی از تصمیمهای گذشته شان میبرد، دقیق تر بگویم به سمت یکی از زندگی های موازی ای که اگر انتخاب میکردند اکنون زندگیشان آن شکلی بود، و در هر مرحله با یکی از جنبه های وجودی خود آشنا میشوند.

...

یکی از قشنگترین قسمتهای داستان برای من آن قسمتی بود که لزلی با هفده سالگی خود ملاقات میکند، میتوانید لزلی جوان را در اتاقی نمور و فقیرانه که پشت یک پیانو زواردررفته نشسته و تمرینات مدرسه موسیقی را انجام میدهد تصور کنید؟ همان مدرسه ای که برای رسیدن به آن لزلی باید سه شیفت کار کند، هر آخر هفته چند قطار عوض کند شبها دور از چشم مادر در ایستگاه اتوبوس یا پارک بخوابد، وعده های غذایی اش را حذف کند تا پول آن را سیو کند فقط و فقط برای داشتن مدرسه موسیقی در آخر هفته ها...

مادر بدون اطلاع لزلی عکس او را برای یکی از کانالهای معروف مُد فرستاده، لزلی پذیرفته شده و حالا دعوتنامه در دستان مادر است، مادر صبر میکند تا کار لزلی پایان گیرد بعد دعوتنامه را به لزلی میدهد، لزلی حتی به آن نگاه نمیکند "نه" محکمی میگوید و نواختن قطعه ای دیگر را از سر میگیرد، اصرار مادر فایده ندارد، مادر از اتاق خارج میشود و لزلی مُسِن خود را به لزلی جوان مینمایاند، دستانش را میگیرد به او دلداری میدهد و به او اطمینان میدهد که مسیری که انتخاب کرده درست است که " تصمیمی" که گرفته چقدر درست است هرچند هیچکس به اندازه او نمیداند زندگی چقدر بر لزلی جوان سخت میگذرد.

لزلی جوان میپرسد پس شما اکنون خوشبختید؟

لزلی مسن محکم جواب میدهد : بله.

قلب لزلی جوان گرم میشود که خدای من، من میدانستم میدانستم که....

اینجای داستان لزلی مسن رویش را برمیگرداند آرام نجوا میکند که " من آن دعوت را پذیرفتم و پیانو را هم فروختم"

لزلی جوان فرو میپاشد.

لزلی مسن دلداری اش میدهد  که هرچند بسیار خوشبخت است و به شهرت فراوانی در دنیای مد رسیده ولی هرگز شادی ای که از نواختن پیانو داشته را هرگز دوباره تجربه نکرده که قرار بود فقط یکسال در دنیای مد بماند و به موسیقی باز گردد.

لزلی جوان میپرسد حالا چه کنم؟ لزلی مسن جواب میدهد که " از عشق کمک بگیر"

...

و به این ترتیب لزلی و ریچارد با زندگی های موازی مختلفی رو به رو میشوند که تصمیمهای مختلفشان آنها را ساخته...

شکل زندگی شان وقتی حواسشان به عشقشان نیست و جدایی تلخشان...

وقتی ریچی خلبان جنگی بودن را انتخاب نمیکند....

دنیایی که رباتها دنیا را کنترل میکنند...

و....

...شوک بعدی را کتاب در فصل هفدهم وارد میکند آنجایی که سفرهای ریچی و لزلی را باور کرده ای و برای انتخاب عشقشان شاد هستی و حسرت اشتباهاتشان را خورده ای، درست آنجایی که کتاب برش میزند به تصادف هوایی شان، آنجایی که ریچی تن بیجان لزلی را از تکه های هواپیمای افتاده در اقیانوس بیرون میکشد و لزلی به روح برادرش میپیوندد، دقیقا آنجای داستان است که تو دستت را بر پیشانی میگذاری که همه اش خواب و خیال بود؟ توهمات لحظه سقوط؟؟؟؟

زندگی برای ریچی سخت میشود روزها با گریه  بر سر مزار لزلی از پی هم میگذرند، آسمان همیشه گرفته و زندگی خاکستری ست.

و درست زمانی که ریچی در افسردگی خود غوطه ور است، لزلی تلاش میکند راهی به ریچی پیدا کند که به ریچی بقبولاند که فقط کافی است مرگش را باور نکند، اتفاقی که بالاخره در یک شب پر ستاره می افتد، ریچی زیر آسمان میخوابد و به خود میقبولاند که آنها کنار هم هستند هیچ مرگی وجود ندارد و او لزلی را تا همیشه دارد، مثل همیشه وقت وارد شدن به دنیای موازی نور و قطرات آب دورشان را میگیرد و لزلی و ریچارد در کابین هواپیما کنار هم هستند.

درست است فریب خورده ایم، مرگ لزلی فقط یکی از زندگی های موازی است که چون باورش کردند در آن گیر افتادند.

...

داستان با بازگشت ریچارد و لزلی و گفتگوهایشان حول این محور در کنفرانس پایان می پذیرد.

...

این رمان داستان خاصی ندارد، تم فلسفی دارد و خلاصه اش آنگونه که من نوشتم کم لطفی بزرگی به داستان است.

جدا از اینکه مطالعه این رمان این بینش و بصیرت را به من داد که برای تصمیمهایم چشم انداز وسیع تری در نظر بگیرم دو جمله  اش پس ذهنم همیشگی شد  اول انکه " از عشق کمک بگیرم" هر چقدر هم که شرایط سخت شد چشمانم را ببندمو از عشق کمک بگیرم.

و نکته دوم را از این جمله گرفتم " نفرت، عشقی است که از حقیقت تهی شده باشد" تا هر بار که از شخص یا موقعیتی خشمگین، اندوهگین یا متنفرم حقیقت آن رفتار یا موقعیت را درک کنم که هربار به حقیقت موضوع فکر کرده ام تپشهای قلبم آرام شده است.

...

و تمام


  • ۹۷/۱۰/۲۲
  • مریم ...

نظرات (۱)

ممنونم از نتیجه‌گیری قشنگت
پاسخ:
ممنون که وقت گذاشتی و خوندی عزیزم :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی