وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
از کلاس برگشتم, از هیاهوی تهران و بوی دود و باقالی پخته و لبو  و صدای های دستفروش ها پناه آوردم به امن خونه...
سوایشرت میپوشم شیر گرم میکنمو میام میشینم پیش مامان, مامان داره اسفناج پاک میکنه.
من پلکهام از آلودگی هوا سنگینه و کتاب کلیدر جلوم بازه, قرار بود نامزد عزیزم کتاب دختر سروان رو برام بیاره که طفلک من انقد درگیره و سرش شلوغه که هنوز نتونسته, تو این فاصله یه کتاب دیگه از بالزاک خوندم که هنوز همت نکردم خلاصه اش رو بنویسم.
اوضاع کاری و به تبع اون اوضاع روحی من چندان مطلوب نیست ولی راستش نمیخوام به این چیزها فکر کنم. میخوام چشمام رو ببندم و به صداش فکر کنم,به صداش که مرهمه, به دستاش,به دستاش که عجیب مهربونن...همراهند...
 به اونروزایی که کانون شعر میرفتیم, هنوز صداش تو گوشمه که بهمون تکلیف میداد که بریم زندگی نامه اخوان ثالث رو بخونیم, که هر جلسه یه شاعر و نویسنده رو معرفی میکرد, صداش از پشت خطوط تلفن که منزوی میخونه, که قصه میخونه...
خاطرات اردیبهشت...
بیژن و منیژه...
بیوه های غمگین سالار جنگ...
قصه های جیگیل خان...
میخوام فکر کنم که چقدر خوش شانس و خوشبختم از داشتنش...
که همه این مشکلات میگذره...میگذره...میگذره...
...
یادت میاد؟؟؟؟ بام تهران...یه فلاسک کوچیک...یه ظرف کوچیک انار دون شده...سوز زمستان...و لیوانای چای داغ که بخارشون گرممون میکردن و تو...تو...تو...
شکر بودنت...شکر داشتنت...شکر همه چی خدا حتی همین اوضاع به هم ریخته کاری...




  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

هی نقاشی...

هی شعر...

هی سعدی...

هی کلیدر....

تا شاید مرهم باشند این دلتنگی نجیب و کودکانه ی غروب جمعه دلم را...

ولی باز پرنده ای زخمی در سینه ام...نَفَس...نفس...



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

سووشون

نویسنده: سیمین دانشور

سووشون حکایت زندگی و افکار زنی است که همسرش "یوسف" در سالهای قحطی زیر بار فروش محصولاتش به بیگانگان نمیرود و آزادیخواه است و در انتها نیز "یوسف" به تیر ناحق کشته میشود.

...

یادم هست که قسمتهایی از کتاب سووشون رو تو یکی از کتابهای ادبیات دبیرستان داشتیم, حسرت میخورم که چرا  معلم ادبیات اونروزهامون برای کامل خوندن کتابش امتیازی قائل نشد, چرا نگفت هرکس خواند و خلاصه کرد یا چه میدونم ارائه کرد میان ترمش رو بیست میدم یا حتی پایان ترمش رو...

اونوقت من برای این همه دیر خوندنش اینطور احساس خسران نمیکردم.

او معلم بی ذوقی بود یا در ما ذوقی ندید؟؟؟

...

یا شاید هم باید سالها میگذشت من عاشق مردی کتابخوان میشدم که کتابخوانم کند. هنوز هم دلم از یادآوری آن صحنه ای که روی مبل افق نشسته ام و او ایستاده کتابها را بر میدارد و ورق میزند و حواسش نیست و از کتابها دل نمیکَند که نمیکَند ضعف میرود.

بین خودمان بماند چندتایی عکس یواشکی هم ازش گرفتم و هی هر روز قربان صدقه چهره جدی و پیراهن چهارخانه آبی اش میروم.

...

زنگ زدم که سووشون تموم شد منتظرم با صدای مهربون و متعجبش بگه باریکلا که میگه بعد میگه کتاب دختر سروان_الکساندر پوشکین_ رو برات میارم.

خلاصه که امروز بعد کار کمی نقاشی بکشیم تاکتاب جدید و چراغ مطالعه ای که برایم خریده برسه دستمون.

...

راستش انقدر برایم عاشقانه میسازد انقد با کارهاش دل من رو میلرزونه که نمیدونم کدوم رو بنویسم؟ مثلا همین چراغ مطالعه, فقط اشاره ای گذرا کرده بودم که برای کار مدادرنگیم به نور بیشتری تو اتاق احتیاج دارم همین...

به خودم میبالم که هنرم را دوست دارد و برایش ارزش قائل است و حمایتش میکند.

...

راستی روز عید مبعث رسما نامزد کردیم حالا هم که این سطرها را تایپ میکنم انگشتری عزیزش توی دستم است, خودش و خانواده اش برایم سنگ تمام گذاشتند کاش قدردان و سپاسگزار خوبیهاشان باشم .

خدایا کاش حسی که من دارم رو بقیه دختران سرزمینم تجربه کنند این دعایی ست که این روزها پسِ هر نمازم میخوانم.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

پیردختر

نویسنده: بالزاک
کشور:فرانسه
پیردختر داستان زندگی دختری چهل ساله, مذهبی و بسیار ثروتمند  است که در یکی از شهرستانهای فرانسه زندگی میکند.
دوشیزه رُز کورمون سه خواستگار سمج دارد :شوالیه و دوبوسکیه که هر دو پیرپسر هستند و برای ثروت دوشیزه نقشه ها کشیده اند. 
خواستگار سوم جوان بیست و سه ساله ای است که کارمند جزء ثبت احوال است و هرچند برای ثروت فراوان دوشیزه نقشه ها کشیده است ولی دوشیزه را نیز عمیقا و قلبا دوست دارد.
از بین این سه فقط دوبوسکیه از دوشیزه خانم خواستگاری کرده و جواب رد شنیده است و دوشیزه با سادگیِ بیش از حدی که دارد متوجه علاقه دو خواستگار دیگر نمیشود.
بعدتر ازدواج عجولانه دوشیزه خانم با دوبوسکیه که برای فرار از حرفها و حدیثهاست و بلاهایی که سر دو خواستگار می آید خرده داستانهای جذابی هستند که توضیحشان در اینجا نمیگنجد.
فقط اینکه در پایان داستان دوشیزه خانم در سن شصت سالگی همچنان وحشت دارد که دوشیزه از دنیا برود.
بالزاک پیردختر را کتابی میداند که پیام اخلاقی برای بانوان دارد و در انتها تعریفی از "زن بایسته" میدهد,(خواندن تعریف بالزاک از زن بایسته خالی از لطف نیست قطعا برای یادآوری خودم در پستی جدا گانه میگذارمش).
...
پیردختر دومین کتابی ست که من از این نویسنده خوندم.
کتابهای بالزاک پانویس زیاد دارند طوریکه معمولا نصف بیشتر صفحه را پانویسها پُر میکنند. و این موضوع هرچند خواندن رو کمی سخت میکنه ولی نخوندنشون از جذابیت داستان کم میکنه.
استفاده از تشابهات بسیار و افسانه ها نشون میده که بالزاک اطلاعات دقیق و کاملی در مورد تاریخ کشورها مخصوصا رم و یونان داشته است.
هنوز در مورد این نویسنده سرچ نکردم ولی احتمالا نویسنده اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم است.
در نهایت اینکه قلمش را دوست دارم و از اقبال بلندم کتابخانه محل اکثر کتابهایش را دارد.
پ ن 1 : امروز اگر خدا بخواد سووشون رو شروع میکنم.
پ ن2 : راستش نامزد عزیزم ازم خواسته خلاصه نویسیهام کوتاه و نهایتا یک پاراگراف کوتاه باشند. تا بعدها بتونم بهشون رجوع کنم و داستان رو بخاطر بیارم و کتابهایی که خوندم رو فراموش نکنم, ولی من نمیتونم, حس میکنم لطف داستان از بین میره,به نظرتون چطور باید نوشت؟من در این زمینه هیچ تجربه ای ندارم.
خوندن خلاصه هایی که میزارم برای شما جذابیت داره؟ من خودم خلاصه کتابها و فیلمها و نقدهایی که دوستان میزارند رو اصلا نمیخونم فقط اسم کتابها و فیلمها و وبلاگ رو یادداشت میکنم تا بعد خوندن یا تماشا نظر اون دوست عزیز رو بدونم.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

نشستم به گل محمدی شناور روی چایم نگاه میکنمو به بیست و چهارساعت گذشته فکر میکنم, حالا که خونه غرق آرامش و سکوته, حالا که عطر دمی گوجه و لیموی سالاد شیرازی پخش شده تو هوا,حالا که به بخار بلند شده از کتری نگاه میکنم, حالا که ماشین لباسشویی داره لباسها رو خشک میکنه...

نگاه میکنم و چایم رو مینوشمو به بیست و چهار ساعت گذشته فکر میکنم, به 115, بیمارستان, اورژانس, و مامان که فشارش پایین نمیومد.

حالا که مامان ترخیص شده و مثل فرشته ها خوابیده و خیالش راحته که  حتما برای برادر و عروسمون که امشب_بی خبر از وضعیت مامان_میان خونمون شام درست میکنم, حواسم هست برای فردای خودم ناهار بردارمو و لباسها تو ماشین لباسشویی نمیمونند.

حالا نشستم چای مینوشمو به تو فکر میکنم, اینکه چقدر همراهی و چقدر هوامو داری که با همه دغدغه هات نمیزاری آب تو دلم تکون بخوره.

همین دیروز بود خانم همسایه نامزدیم رو تبریک گفت و گفت که مَرد تو خوشبخته خیلی خوشبخته...

حالا من همین امروز تو اورژانس بیمارستان نشسته بودمو فکر میکردم خانم همسایه اگر تو رو میشناخت میفهمید من چقدر خوشبختم, انقدر خوشبخت که میتونستم راه بیفتم تو بیمارستان و به تک تک بیمارا که ناله میکردن, به دکترا, به اون آقایی که بهش میگفتن استاد یا حتی به خانم بداخلاق بخش مغز و اعصاب بگم هی فلانی  من یه دختر خوشبختم...

ولی جاش رفتم سمت بوفه و از بوفه دار یه نسکافه گرفتم...

...

گفتم رفتم کتابخونه سووشون رو بگیرم ولی کتاب از بس خراب شده بوده از کد خارجش کردن دو تا کتاب دیگه برداشتم.

گفتی: به یاد دوست, که جلال زندگی ام بود و در سوگش به سووشون نشسته ام.

همونجا باید میفهمیدم که جایزم کتاب سووشونِ.

...

قدر آدمهایی رو که تمام تلاششون رو برای رسوندن شما به اهداف کوچک و بزرگتون میکنن رو بدونید.

...

خدایا شکرت

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

نشستم پای بساط نقاشی, هندزفری تو گوشمه چای مینوشمو نقاشی میکشم, باید پاشم وسایل فردا رو جمع کنم, نمیتونم اما....

میترسم پا شم از پای بساط دوست داشتنیم, اگه پاشم یادم میفته فردا باید ساعت 5 بیدار شم یادم میفته فردا ساعت 8 صبح جلسه دارم, اضطرابش میفته به جونم.

میترسم پا شم و باز سر و صدای بازی بچه های همسایه بیاد, از صدای تاپ تاپ توپ بازیشون دلم میریزه اضطراب میگیرم

میترسم پاشم دلهره مراسم بله برون باز بیفته به جونم, چی میشه چجوری میشه چرا زمان انقد کند میگذره

میترسم پاشم , میخوام بشینم پای نقاشیم بغضمو با چایی و گلو درد قورت بدم طرحمو با همه جزئیاتش بکشم اهمیت ندم پالتام کثیفن اهمیت ندم قلموها پخش زمینن فقط طرح کار جدید رو بزنم تمام جزییات قالیچه ش,جزییات صندوقچه ش...

طرحم رو بزنم و اهمیت ندم چقد دلم برات تنگ شده, فکر نکنم الان داری چیکار میکنی مبادا دلم هوای تو و نوشیدن چایی کنارت رو مبل حیاطتتون رو کنه.

مبادا باز صدات بپیچه تو گوشم که بدو دیگه این کتابَ رو تموم کن برات یه جایزه خوب گرفتم.

یاد لحن دلخورت  جلوی گلدونای اتاقم که مریم تورو خدا این زبون بسته ها جون دارن.

راستی گفتم از وقتی بهشون رسیدی حالشون خوبه؟"برگ جان" پرپشت شده, اسم اون گله که برگای قلبی شکل داره رو گذاشتم برگ جان, آخه جلوش وایسادی دست نوازش کشیدی روش و گفتی"جانم چه برگایی"

اون گلدون خشکه هم جوونه زده کاکتوس سبز بنفشه هم...

خلاصه که آقای عزیز آقای خوبیها من و گلدونام دلتنگیم من و زن گیلکیِ توی نقاشیم...

میشود لطفا چشمهات رو ببندی شعری بخوانی و به من فکر کنی؟



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
راستش خیلی وقته ننوشتم، از خودم اونجور که دلم میخواد ننوشتم، وقتی حس و حال نوشتنم هست خستگی مجال و فرصتم نمیده
این روزا زندگیم تو یک چیز خلاصه میشه " دویدن"
دست همو گرفتیمو میدویم نگاهمون به جلوست ته جاده معلوم نیست ته جاده شبیه نقاشیای آبرنگمه که  دو طرف جاده تو یه نقطه پردرخت به هم میرسن
روزام با اضطراب و خستگی زیاد میان و میرن، دو هفته گذشته بارها از شدت اضطراب به مرز گریه رسیدم ولی جمع و جور کردم خودمو، نفس عمیق کشیدم و زیر لب تکرار کردم" الا بذکره االله تطمئن القلوب" و آروم شده قلب بیقرارم.
هر بار به خودم وعده دادم صبح فردا همه چیز بهتره، صبح فردا همه چیز روبه راه شده صبح فردا من انرژی تازه دارم برای مسیر زیبای پیش روم، صبح فردا من یک قدم به خواسته ام نزدیکتر شدم واضح بگم یه قدم به اوی عزیزم، به حال خوبمون.
دوست ندارم نقش ضعیف رو بازی کنم از بازی کردن نقش قربانی متنفرم، دوست دارم اونی باشم که هدفش رو میشناسه و میسازه با ایمان، عشق و توکل...
هنوز هم گاهی دست به قلم و مداد میبرم آخرین بار نشستمو یه گُل کشیدم به غایت بد شد :) دوباره کشیدم دوباره بد شد دوباره کشیدم دوباره بد شد اثر چهارم هم اگرچه چنگی به دل نمیزد ولی لِم و قلق کار دستم اومد راستی یه کار مدادرنگی رو هم شروع کردم کار با مدادرنگی به اندازه آبرنگ فوق العادست هنوز هم هر بار جعبه مدادرنگیم رو باز میکنم ذوق زده میشم و به مدادا دست میکشمُ فکر میکنم وای چقد رنگ... مثل هر روز صبح که قهوه م رو پشت پنجره بخار گرفته مینوشمو به آسمون نگاه میکنمو فکر میکنم وای چقد رنگ...چقد زرد و نارنجی، بعد کتاب پیر دختر رو میندازم تو کیفمو میرم که روزمو بسازم میرم که یه دختر عاشق شاد قدرتمند باشم.
راستی پیردختر(اثر بالزاک، نویسنده ی فرانسوی) فوق العاده است دل تو دلم نیست که تمومش کنم یار وعده جایزه داده برای تموم کردنش، ذوق جایزمو دارم.
لحظات ناب زیادی تو زندگیم هست که حواسم بهشون هست اما افسوس که مجال نوشتنشون نیست و حیف واقعا حیف.
...
پ ن 1: بارها خواستم بنویسم ولی... اینه که این نوشته ترکیبی از همه اونهاست برای همین پراکندس احتمالا من بعد همیشه اینطور باشه، شرمنده ام
پ ن 2: دیدید هوای تهران چقد سرد بود امروز، دلم مونده پیش بچه های کرمانشاهی، پناه بر خدا یعنی واقعا هیچ کاری از دست ما برنمیاد؟ تورو خدا یعنی نمیشه کاری کرد؟ کاش انقدر دستم کوتاه نبود.
پ ن 3: ممنون از پری شان و زهرای عزیزم که بابت کتاب ارمیا راهنماییم کردند اسم کتابهایی که عنوان کردید رو نوشتم تا انشالله سر فرصت بخونم.
پ ن 4: التماس دعا

  • مریم ...