وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۱
  • ۰

سی و سه سالگی خودر ا چگونه میگذارانید؟

 

بچه که بودم یکی از خانمهای همسایه در سن سی یا سی و سالگی از دنیا رفت کوچیک بودم و دلیل گریه ههای بی وقفه مادرم، غصه خوردن و بیتابیش رو نمیفهمیدم همش میگفتم خب مامان سی سالش بوده میخواستی چقدر عمر کنه مگه؟ و حالا خوذم سی و سه ساله ام و اصلا باور نمیشه که چطور سی و سه ساله شدم چطور روزهای لیسانس و فوق لیسانس و عاشقی و نفرت و بازسازی رو پشت سر گذاشتم حالا یک زن سی و سه ساله ام با برادرم در یک ساختمان زندگی میکنم دختر کوچک چهار ساله اش مرا مامان صدا میکند و ثانیه ای ازم جدا نمیشود همسرم کمتر از یک هفته است که سرباز شده، خانه مان حیاطی زیبا دارد که رنگ دیوارهایش را بنفش کردیم و برایش چراغ و آلاچیق گذاشتیم.

خودم سرگرم نقاشی و موسیقی و خط و پروژه هایی که میگیرم و صدالبته مادری هستم، حواسم هست که چند بار دستشویی میروذ، در طول روز آب خورده یانه، جای کیک لقمه های نان و پنیر به خوردش میدهم و تلاشم برای علاقمند کردنش به شیر جواب نداده، هر کاری میکنم تکرار میکند مثل من و همزمان با من پشت میزتحریر مینشید و چیزهایی در کاغذ مینویسد، روی مبل مینشیند و طراحی میکند، صدای ماشین لباسشویی که بلند میشود میگویم دیدی مارال خانم چرخنده زیادی لباس خورده تهوع داره بدو کمکش کنیم، بعد لباسها را در میآوریم و و قلب خانم چرخنده را با گوشی دکتری اسباب بازی اش چک میکنیم.

زیر باران میرویم و دعا میکنیم و عصرها اگر من تهران نروم با هم قدم میزنیم برچسب و آدامس و شیر میخریم و شبها خواب که نه رسما بیهوش میشویم.

یک چیزهایی هست که هم دوست دارم بنویسمشان و هم نه، دوست دارم برای خودم بماند و نماند، نمیدانم چرا دارم مینوسم برای که مینویسم، قبلترها میگفتم شاید دختری باشد که بخواند حالا میدانم فرزندی نخواهم داشت شاید فقط بعدها آدرس این صفحه را به مارال عزیز زیبارویم بدهم، که ببیند و بخواند که ما روزگار خوشی با هم داشتیم، در حیاط دوچرخه سواری میکردیم به خانم جانجان غذا میدادیم و من هر روز برایش اسپند دود میکردم و او با زبان کودکانه اش میخوند که بریز چشم هیولا " بترکه چشم حسودا".

چند روزی هست که همسرم سرباز شده دلتنگ و بیقرار هستم ولی برای شروع این مرحله از زندگی خوشحالم چون میدونم همین که شروع شده و به لطف خدا آنطور شروع شده که مدنظر همسرم بوده کافی است و روزها که یکی یکی بگذرند هر روز که رد بشود  یک روز به کارت پایان خدمت نزدیک میشویم.

یکی از روشهایی که همسرم برای نوشتن یادم داده اینه که فکر نکنم فقط بنویسم بی وقفه بنویسم نشینم فکر کنم که چی میخوام بنویسم و با این روش من تا فردا صبح میتونم بنویسم از هزار و یک چیز ولی اجالتا تا مارال خوابه من برم یکم قهوه دم کنم و کمی به پروژه ام رسیدگی کنم که بعد از بیداری تقریبا امکانش نیست.

خدای خوبیها عزیزانم را به تو میسپارم و قدردان و شاکرت هستم.

  • ۰۱/۱۰/۰۵
  • مریم ...

نظرات (۲)

  • یاسی ترین
  • قشنگیای زندگی:) 

    خدا حفظش کنه ❤️ 

     

    پاسخ:
    قشنگ و دیوانه کننده :)
    ممنون عزیزم خدا دخترای ماهت رو حفظ کنه 

    چقدر دنیات تغییر کرده بعد از مدت‌ها که دوباره خوندمت... 

    پاسخ:
    چه جالب بهش توجه نکرده بودم ولی راست میگی ها :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی