وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
آخر شبها کارهات رو که میکنی جون و توانی اگه بمونه زمان خوبیه برای نوشتن
این چند روز حرف زیاد داشتم گفتنی زیاد داشتم دقیقش رو اگر بخواید غر زیاد داشتم...
از بی ثباتی و بلاتکلیفی این روزامون از دویدنها و نرسیدنها...از خستگیا, بیقراریا, دلتنگیا, از آرتروز لگن و کمر درد شدیدم که کار رو به جایی رسونده که حتی چند دقیقه سرپا بودن هم برام سخت شده...
از نوسان قیمت خونه, از تعدیل همکارا و هر روز ترس تو جونمون بودنا...
ولی حالا نیومدم اینا رو بنویسم اومدم از کلیشه ای ترین جمله دنیا استفاده کنم و بگم دنیا هنوز خوشگلیاشو داره...
همینکه میشه تو شهر کتاب لابلای سی دی های نمایشنامه خوانی و تئاتر چرخید و یه هدیه بی مناسبت برای یار خرید...
که میشه هر روز صبح یه لاته از کافه شرکت سفارش بدی و با خودکارای رنگیت برنامه هاتو بنویسی...
برنامه ریزی برای تولد پریزاد...
همینکه بچگونه بهش بگی خاله شیشه های کوچولوی ویتامینت که تموم شدن میدیشون به من گلدونشون کنم و یه روز عصر که از سرکار میای ببینی سه تا از شیشه های خالی ویتامینش روی میزته...
جوونه زدن شاخه  خشک و بی برگ و بارِ پتوس که داشت دور ریخته میشد و گرفتیش و گذاشتیش توی آب و بهش گفتی" ما میتونیم"...
دست به قلمو بردن و گهگاهی طرحی زدن....
خرید چند رنگ مدادرنگی و یه راپید جدید...
بردن یه تابلو نوشته جدید سرکار و گذاشتنش رو میز...
پیاده روی شبونه و سر زدن به مزار شهدای محل...
خرید یه روسری برگ انجیری از دستفروش مترو...
از سعدی خوانی ها هم که دیگه نگم...
با وجود همه مشکلات, همه نوسانها, همه اضطرابها, عمیقا خوشحال و خوشبخت و شاکرم...
...
چشمهام خسته اند درد میکنند و خواب دارند...خدایا خسته بودنم را شکر...


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#لیلا

تو که بمونی من و این خونه سبز میشیم...

سبزِ سبز.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تصمیم کبری...

با یه لیوان قهوه فوری و کتابم میشینم پایین مبل, کنار درب شیشه ای تراس و زل میزنم به ماشینا که در رفت و آمدن, اتوبان خلوته و یه گنجشک کوچولو مستقیم و عمودی رو به آسمون پرواز میکنه و مسیر رفته رو دوباره برمیگرده.

جای دهن و دستای بستنی ای پریزاد روی شیشه درب تراس مونده_ آخ که چقد دلم براش غنج میره_

بساط نقاشیم کمی اونطرف تر پهنه و نتیجه نقاشیم_هِی...._ولی از اون جهت که عکسی را کار کردم که  همسرم در یک بازارگردی گرفته برایم عزیز و ارزشمند و دوست داشتنی است...

دلیل نوشتنم هم همسرم و یکی از تفاوتهای عمیق بینمون هست که  اصلا نمیدونم چجوری بنویسمش_ اعتراف همیشه سخت است_

راستش رو بخواهید من دختر غمگینی هستم, من دختر پرتلاشِ با انگیزه و فوق العاده بااراده ولی غمگینی هستم_نمیدونم تا حالا این را از نوشته هایم برداشت کرده اید؟_

دختری که از غمگین بودن لذت میبره, از اینکه به سختی به هدفش برسه لذت میبره, از قربانی بودن از حس فدا شدن...

و همسرم درست نقطه مقابلِ منه, مردی که توی هر اتفاق و واقعه ای دنبال حال خوب برای من و خودش میگرده

یادمه سالها پیش شاید حدودا هشت یا نُه سال پیش یکی از اونروزای دور دانشگاه که همه ی روی چمنای سبز مقابل دانشکده ادبیات نشسته بودیم و حرف از آینده و ترسهامون بود درست همون وقتی که یکی از بچه ها از بدسگالی دنیا گفته بود که نمیزاره آب خوش از گلومون پایین بره, همسرم _ که آن روزها فقط دوست و هم دانشگاهی بودیم_ یکهو و بی هوا گفته بود دنیا غلط کرده من با مشت میکوبم تو دهن دنیا...

خوب یادم هست که ما یک عده جوان بودیم که هیچ دغدغه ای جز پاس کردن واحدهایمان با حداقل نمره نداشتیم و همسرم پسری بود که از اولین سال دبیرستان سخت کار کرده و مستقل شده بود و هنوز هم کار میکرد و بعدها بین همه ما تنها کسی بود که توانست در یکی از دانشگاههای روزانه بنام در تهران درس بخواند

این خاطره یکی از خاطرات همیشه زنده ی پیش چشمانم است...

حالا همه اینها رو نوشتم تا بگم من دارم سعی میکنم به شیوه و مسلک همسرم قدم بردارم دستاش رو بگیرم و پا جای پاش بزارم که یاد بگیرم برای رسیدن به هدفهام سخت ترین راه رو انتخاب نکنم که قربانی نباشم که از قربانی بودن لذت نبرم که غمگین نباشم که خودم را آزار ندهم...

که بخندم...

که بخندم...

که بخندم...


  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

#کلیدر

خلاصه نویسی

کلیدر

محمود دولت آبادی

...

کلیدر روایت زندگی یک خانواده کرد ایرانی است که علاوه بر پرداختن به شیوه و سبک زنگی قبیله ای، به فضای سیاسی آن دوره و فضای ارباب رعیتی غالب بر آن اشاره دارد...

کتابی با توصیفات فروان که وقت خوانشش حس میکردی گوشه ای ایستادی و وقایع از جلوی چشمانت میگذرند.

اگر به داستان دل بدهی و از جلدهای اول بگذری قول میدهم زمین گذاشتن کتاب برایت سخت شود.

شخصیت اول داستان -گُل محمد- که خیلی اتفاقی وارد جریان سیاسی مخالف حکومت زمان شده و تا مرگ پای آن میایستد.

...

من با شخصیتهای کتاب_که بسیارند_ شش ماه زندگی کردم، با شوخیهای خان عمو لبخند زدم، برای گیله بریده شده شیرو غصه خوردم همراه صبرو چوپانی کردم و زیور...

و زیور که کاری را کرد که از مارال انتظار داشتم و مارال...

و مارال که ناامیدم کرد ولی قضاوتش نمیکنم به حکم مادر بودن_ که دست مادران همیشه بسته اس_

و بلقیس...

و بلقیس...

و بلقیس...

که آنچه را که باید از این کتاب می آموختم از بلقیس آموختم...


  • مریم ...
  • ۱
  • ۰
وقتی مدیریت ازم خواست که سرپرست واحد خودم بشوم جا خوردم, سمتی که قدیمیهای واحد براش خیلی جنگیدند, خیلی دلها شکسته شد و دورویی و دو به همزنی و محق دونستن خود....
سِمتی که براش اعلام آمادگی نکردم, تلاش نکردم و نخواستم که داشته باشمش.
...
به همه چهارماهی که تو این شرکت بودم فکر کردم, به همه تلاشهام, به انگیزم, به محیط به همکارا...
که چقدر تنها بودم که در عین حال که کنارشون بودم سر یک میز ناهار میخوردیم و کنار هم کار میکردیم,چای مینوشیدم و گاهی کافه میرفتیم چقدر تنها بودم
که لابلای حرف زدن در مورد رنگهای مختلف مو و طرح های مختلف ناخن حرفی برای گفتن نداشتم
که کتابهام رو هر روز از محیط کار به خونه و از خونه به محیط کار کشوندمو نخوندم
که چقدر دارم شبیهشون میشم نه که خدایی نکرده کاری خلاف عرف و شرع بکنند ولی همین کتاب نخوندن, ننوشتن, نقاشی نکشیدن و برای همه اینها حوصله نداشتن و تلاش نکردن خطرناکه برای من خطرناکه
...
بدون هیچ توضیحی گفتم نه, بدون اینکه به کسی از واحد در مورد این موقعیت و پیشنهاد چیزی بگم خیلی بی سر و صدا گفتم نه.
نخواستم که گرفتار باشم راستش رو اگر بخواهید ترسیدم با همه نیاز مادی ام نخواستم که برای موقعیت بالاتر و پول بیشتر کیفیت زندگیم رو بیارم پایین که اگه امروز از سِمَت کارشناسی نگذرم فردا از سِمَت سرپرستی نخواهم گذشت...
بی سر و صدا وسایلم رو جمع کردم و از مجموعه خداحافظی کردم و لطف خدا شامل حالم بود که اولین جایی که رزومه فرستادم بعد از 6 دوره مصاحبه و سه مرحله آزمون برای استخدام اوکی شدم.
...
با خودم قرار گذاشتم, عهد بستم که نذارم فرهنگ شرکت جدید روم تاثیر بزاره که تغییرم بده مثل همیشه کتابم رو گذاشتم تو کیفم و با ایمان و توکل و اراده روز اولم رو شروع کردم.
بخاطر همین همون روز اول بعد از کار رفتم کافه شرکت یه لاته سفارش دادمو کلیدر رو باز کردم و در یک هفته ای که گذشت این کار رو تکرا کردم
....
مشغول خوندن بودم که دختری که باهاش کار میکنم کنارم نشست و گفت چی میخونی؟
_ کلیدر
+ کلیدر, داستان قشنگی داره, یادش بخیر
_خوندیش؟
+آره وقتی که راهنمایی بودم
و شانس بزرگیِ همکار بودن(همکار نزدیک بودن) با دختری که کلیدر را خوانده, آتش بدون دود را خوانده, تمام کتابهای هری پاتر و تمام کتاب های نادر ابراهیمی را خوانده که بادبادک باز را خوانده و هزار کتاب دیگر...
کاش محیط کار, جایی که ساعتهای زیاد, خیلی زیاد زندگیم رو میگذرونم جایی جهت رشدم باشه, آمین.

  • مریم ...