وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قولِ قول.

این عکس و این قول بماند اینجا یادگاری که شرمنده باشم اگر خلافش عمل کردم.



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
طبق یک قانون نانوشته ای هروقت که میخواد برام گل بخره از یک  گل فروشی خاص به اسم " گل مریم" خرید میکنه و این موضوع رو مثل یه سنت رعایت میکنه فقط گل فروشی گلِ مریم و امکان نداره لابه لای دسته گلای کوچیک و بزرگی که برام میاره شاخه های گل مریم نباشه که من همیشه لبریزم از عطرش...
اولین بار خیابون انقلاب بودیم طرفای دانشگاه تهران  یه شاخه گُل مریم از یه پسربچه دستفروش خرید و گرفت طرفم، روز زن بود ولی اونقد به هم نزدیک نبودیم که حرف دلش رو بزنه  و من سربه هوا، بازیگوش،  دل نمیدادم به عشق....روزای چندسالگی بودن اونموقع؟؟؟ هیچ یادم نیست.انگار هزار سال ازشون گذشته انگار هزار سال از دانشجو بودنمون گذشته، از بازیای پانتومیم، فالِ آهنگ، نمایشگاههای کتاب، گردشای دسته جمعی...
حالا دیشب دوباره یه دسته گل زیبا از همون گل فروشی با شاخه های گُل مریم... که تا صبح نفس کشیدم عطرشون رو، هی بیدار شدم دیدم دسته گُل رومیزمه عطرش پخشه تو  هوا بعد دلم آروم گرفت نفس عمیق کشیدمو باز خوابیدم.
امروز صبح حاضر شدنی هر کاری که میکردم زیرچشمی میپاییدم گُلامو...
گفتی مریم گُلا رو خودم انتخاب کردم چیدمان و تزئینشم خودم گفتم چجوری باشه؟ دوسشون داری؟؟؟ گفتم بی نظیره، گفتم دیگه نه؟؟؟
...
قرار بود قبل از مُحرم قدم اول رو جلو بزاره که امکانش نبود انقدر کار و درس و ماموریت و هزار نوع گرفتاری روی سرش ریخته بود که نمیشد انتظاری داشت و نداشتم هم. میدانستم دل او بیشتر از من برای این زندگی میتپد قصه عشقش به من که حرف یکی دو روز نیست حرف یکی دو سال هم نیست، میگه تو عشق بیست سالگیِ منی میفهمی مریم، عشق اول تو بیست سالگی، میفهمی این عشق چه بلایی میتونه سر آدم بیاره، میگم ولی ما همدیگه رو تو هجده سالگی دیدیم ها میگی آره ولی حس بیست سالگی توفیر داره.
آمد با زیباترین دسته گُل دنیا، نخواست که بدقول باشد، نخواست دلم بلرزد که مبادا این مَرد روی حرفش نمیماند و من چه ساده بودم که فکر کردم نمیشود که اگر او بخواهد میشود و شد، شکر بزرگی اش.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
مادرم تعریف میکنه خیلی سال پیش که من شش سالم بوده یه روز که تو یه تشت بزرگ تو حیاط خونه داشته لباس میشسته رفتم پیشش و پرسیدم مامان زندگی کردن یعنی چی؟ مامان همونجور که لباسارو میشسته گفته همینکه میخوابیم بیدار میشم غذا میخوریم مثلا همین لباس شستن زندگی کردنِ دیگه. بعد من فرداش کلی لباس بردم وسط حیاط ریختم تو تَشت و شروع کردم به شستن. مامان پرسیده مریم داری چیکار میکنی؟ کودکانه جواب دادم " دارم زندگی میکنم."
این روزها به این خاطره زیاد فکر میکنم و تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که زندگی درگذره.
داشتم به همین چیزها توی اتوبوس فکر میکردم که جلد چهارم کتاب آتش بدون دود رو باز کردم و جمله های ابتدایی کتاب رو به فال نیک گرفتم.
" لحظه های بزرگ، لحظه های شکوهمند، همیشه در آینده ای متصل به حال جای دارند.
هرگز لحظه ای بزرگتر از آن که در آستانه در ایستاده پا به پا میکند تا ورود کند وجود ندارد
لحظه ایی که به سوی ما می آید، به سوی ما، به امید لیاقت ما...
و انسان بزرگ کسی است که قدر لحظه های به سوی حال روان را میداند، و عصاره ی لحظه های پوینده به جانب اکنون را با همه همت خویش میکشد تا لاجرعه فرو دهد.
گوش کن، باور کن! این که آسیمه سر به در میکوبد، باد نیست، آن لحظه ی بزرگ توست دربگشا. "
به فال نیک گرفتم و حسرت خوردم مثلا همین دیروز سه چهار ساعت وقت داشتم که نقاشی کنم اما نکردم، هرچند که زمان تمرین یک نقاشی لحظه ی شکوهمند عظیمت نیس ولی زمان عزیزی بود که در زد و باز نکردم که از دستش دادم و این روزها، این روزها که هیچ همسری وقت ندارد هچ کارمندی وقت ندارد هیچ مادری وقت ندارد، این روزها که مردان دارند زیر بار مسئولیت له میشن که زنها پا به پای مردها برای چرخیدن چرخ زندگیشون میدواند، من سه چهار ساعت عزیز رو از دست داددم که در این دوره دیگه سه چهار ساعت نیست شاید سه چهار هفته باشه. 
و چقدر از این سه چهار ساعتها که از دستم  رفته....افسوس صد افسوس.
این روزها رو چه غنیمت بدونیم  چه نه درگذرند و برای من بیش از هر چیزی با خوف و رجا، ولی سعی میکنم آروم باشم و آروم بمونم سعی میکنم چشمام رو باز نگه دارم و نعمتهای خدا رو ببینم...
خواهرم  با داشتن نوزاد غذای مفصلی  درست کرده و برام آورده که چند روز پیش که مریم رو فلانجا دیدم حس کردم چقد رنگش پریده و کی جز خواهر میتونه از صورتت به انقلاب درونت پی ببره؟
حضرت یار برام دفتر برنامه ریزی دقیقا همون طرحی رو که دوست دارم خریده فکر میکنه برای منی که عاشق برنامه ریزی کردن هستم این دفتر طراوت رو به من برگردونه و درست فکر کرده
و مادرم...
برادرم...
پدرم...
هرکس به نوعی دارد تلاش میکند که من بخندم پس چرا من با وجود این همه نعمت نخندم؟ این ناشکری نیست؟ خوب نبودن حال من ناشکری نیست؟ کفران نعمت نیست؟
یک جایی در جلد سوم کتاب خوندم که محبت باید خاصیت داشته باشد و محبت عزیزای من چقد خالصانه و پر از خاصیته، کسی قربون صدقه دیگری نمیره کسی محبتش رو در کلام نمیاره ولی پدر که میبینه دستم رو با اتو سوزندم اتو رو از دستم میگیره و تک تک لباسها رو اتو میکنه خواهرم شلوار جینم تازم رو کوتاه میکنه و با هر حرکت دست با هر صدایی که از چرخ بلند میشه  به بانگ بلند فریاد میزنه که دوستت دارم بدون این که چیزی به زبون بیاره...
و حضرت یار...حضرت یار....(  لعنت به بغض)...
باید قوی و مقتدر بمونم، باید محکم باشمو خستگی ناپذیر... زندگی ارزشش را دارد، و عزیزانم و عزیزانم....
و پریزاد...پریزاد کوچکم...تو ارزشش را داری پریزاد...
خدایا شکر بزرگیت ،از بنده حقیر توقع شکرگزاری بزرگ نمیتوان داشت، شکرت بزرگیت شکر به اندازه ی بزرگیت...
...
نشستم کاغذهای خوشگل درست کردم که از کتاب آتش بدون دود رو نوشت بردارم :

 ...
میشود این روزهای مرا دعا کنید؟ لطفا...لطفا...
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

بعد از مدتها این پنج شنبه همانطوری است که باید باشه

میشه تن خسته و موهای خیس رو سپرد به نور باریک آفتاب تابیده شده از پنجره و عمیق خوابید...

میشه عصرگاهش گرد از کتابای کتابخونه گرفت و پالتای رنگ رو شستُ و نقاشی آبرنگ رو کامل کرد حتی اگه نتیجش چنگی به دل نزنه...

میشه موهارو شونه کردُ و دونه دونه سنجاقا رو فرو کرد تو تارای صاف و یاغی که هیچوقتِ خدا سر سازش ندارن که با هزارتا گیره باز میلشون به رها بودنه...

میشه وضو گرفت زیر لب اذان گفت سجاده ی سبز و چادر سوغات بندر و سر کرد و تسلیم بود...

میشه فکر کرد به همه مشکلاتی که هست که میشه فکر کردُ فرار نکرد...

میشه پناه برد به نمازُ و سپرد به تسبیحات حضرت زهرا(س) این دلضربه های مدام رو...

میشه دل داد به تصنیفای رادیو...به عشق گالان و سولماز...

به عطر قهوه...

به رنگ...

به نور...

به آرامش امن این خونه...

...

یارِ خوبم ازم خواسته که هر کتابی که میخونم خلاصه اش رو در حد نامِ نویسنده و مترجم و در چند خط بنویسم. اولین تجربه کتاب قمارباز بود که خب چند خطم شد پنج صفحه و از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که داستان رو هم به میل خودم تغییر دادم. مِن بعد احتمال دارد خلاصه کتابهایی که میخونم رو در حد چند خط اینجا بنویسم.

برای امروز بعد از تمام شدن یک کتاب سوئدی و یک کتاب فرانسوی دلم یه کتاب خوب ایرانی میخواست از جنس دل خودم, از سرکار برگشتنی از کتابخونه جلد اول آتش بدون دود رو گرفتم و کم لطفیِ بزرگیه اگه نیام و ننویسم ممنون حنا جانم که میل خواندن این کتاب رو در من زنده کردی. دنیا به آدمایی شبیه تو نیاز داره.




  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

«انّ الله لا یُغیِّرُ ما بقوم حتّی یغیّرو ما بانفسهم»

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#ماهی و گربه

یه بارم جای اینکه بگه اون بشقابو بده گفت اون مهنازو بده.
میترسم کم کم جای همه چی بگه مهناز مثلا بگه مهنازُ مهناز
یا بگه مهنازُ مهنازُ مهناز، یعنی اون بشقابو بده.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

گفت مریم تو برای زندگیت خیلی زحمت کشیدی خیلی، بار زیادی رو دوشت بوده زیاد دویدی ولی...

ولی هیچکدوم از اینا باعث نمیشه دنیا بهت یه جایزه بزرگ بده

دیدم راست میگه چقد راست میگه...

 


 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
دلم عجیب گرفته بود، دیشب را میگویم همان وقتی که با یار صحبت میکردم گفت صدات منو نگران میکنه...
نگفتم چقدر غمگینم چقد دلگیرم، کوتاه گفتم "خسته ام" این کلمه معجزه میکنه شما میتوانید گریه هاتان، بغضهاتان و غصه هایتان را پشتش قایم کنید و خیال عزیزانتون رو راحت...
راستش دلم حرف زدن میخواست، حرف زدن راحت، بی ملاحظه، سکوت کردم مقابل یار، مادر، خواهر ...من و سکوت؟  برای منی که به معصمه گفته بودی وای این دختر چرا انقد حرف میزنه؟ مسیر رفت و آمدمون به دانشگاه یکی بود یادته؟؟؟ با معصومه روی چمنای دانشکده علوم  نشسته بودیم که حرفت رو برام تعریف کردُ من با صدای بلند خندیدم...
حالا من یاد گرفتم سکوت کنم یاد گرفتم صبور باشم یاد گرفتم به خودم فرصت بدم یاد گرفتم خودم رو درک کنم، راستش درک دیگران هم برام سهل شده... 
...
قرار بود قبل شروع مُحَرم که اوایل مهر است اقدامی جدی برای رابطمان بکنیم ولی بعید میدانم که بشود، غصه اش را ولی نمیخورم...گفتم که یاد گرفتم صبور باشم هرچند که  دلم برای زندگی کنارش پر میکشد، برای هزار و یک کار ریز درشت که با هم برنامه ریزی کردیم، لیست سفرامون، لیست کارتونا و فیلمها، گفتم اولین کارتونی که میبینیم باخانمان(پِرین) باشه؟ با نگاهی که داشت میگفت آخه مگه پرین به سن و سال ما میخوره گفت باشه...
نمیرم برایت که وقتی من و همسن و سالامون با وجد این کارتونا رو تماشا میکردیم تو قبل از همه ما کتاباشون رو خونده بودی؟
...
شدیدا به این موضوع ایمان آوردم که دو نفر که تعاملشان با یکدیگر زیاد است (مثال بارزش زن و شوهرها) بسیار شبیه هم میشوند، چند روز پیش که جلوی سینما منتظر حضور عزیزش بودم  عمیقا دلم میخواست برم و فیلمها رو تماشا کنم، همین منی که تا چند سال پیش سینما رفتن رو هدر دادن مطلق زمان و پول و انرژی میدانستم...
پس اگر انتظار دارید شریک زندگیتان خصوصیات خوب مثبت داشته باشد تلاش خودتان در کسب آنها بسیار کمک کننده است.
...
قدم اول برای واقعی کردن برنامه ای که مدتها در ذهن داشتم رو برداشتم و شاید این آغاز راه جدیدی در زندگی ام باشد اگر خدا بخواهد و کمکم کند که میکند به طریقی که خودش میداند...
...
اتفاق خوب و عزیزی در زندگیمان در شرف وقوع است که من شکرش را آنطور که باید به جا نیاوردم( هرچند که مگر آدمی را توان شکر نعمت چنین خدایی را هست؟؟؟)، از این بابت پپیش مددرسان همیشگی ام خجل و شرمنده ام...
...




 

  • مریم ...