بادکنکا هنوز از سقف آویزونن و با باد کولر تکون میخورن...
مهمونای جمع کوچیک و خودمونیم رفتن و حالا خونه ساکت و آروم و خلوته...
روز خوب شلوغی رو گذروندم...
با مامان خرید رفتیم...
نقاشی کشیدم...
ناهار درست کردم...
خونه رو تزیین کردمو یک عالمه بادکنک رو تنهایی باد کردم...
قسمت کوچیکی از پروژه محل کارم رو انجام دادم...
و...
حالا خونه تو سکوت بعد از تولده و من تازه یادم افتاده که چقدر کمرم درد میکنه یادم افتاده که امروز نقاشی کشیدنی انقدر درد داشتم که حتی نمیتونستم بشینمو به روی خودم نیاوردم....
حالا خونه تو سکوت بعد از تولده و من غرق شدم تو سکوت و آرامش و عطر رزهای زیبایی که یار برام آورده...
نمیدونم چجوری باید بهش بگم که دلم گرم شد که کنار کادوی تولدی که زحمت کشیده بود برای پریزاد آورده بود یه دسته گل رز زیبا و یک گلدون کوچک کاکتوس هم به من هدیه کرد...
که چقدر من رو بلده...که چقد باتوجهه و چقدر عاشقه...
که چقدر عاشقیم
...
گفتم تو منو بلدی
گفت تو زندگیِ منی, آدم باید زندگیشو بلد باشه...
- ۹۷/۰۵/۰۵
ان شا الله همیشه این طور باشد