وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

تو این لحظه...دقیقا تو این لحظه که من با کلی بغض پشت میزم نشسته ام،که کلی کار ریخته سرم و من بخاطر ضربه ای که صبح به دستم خورد نمیتونم تند تند کار کنم،که باید پاور پوینت پایان نامم رو بسازم و لب تاپم حتی روشن نمیشه،که همش به خودم میپیچمم که چرا اوضاع مرتب نیست....

میدونم زود،خیلی زود،نشستم تو اتاقم پام رو انداختم رو پامو قهوه میخورمو فکر میکنم چه خوب که ارتقا گرفتم چقد روز دفاعم روز خوبی بود...

روزای خوب میان،هرچقدم که سایه سیاه یه غم رو لحظه هام باشه،هر چقدم که غم بیاد و انقد خودمونی بشه که بشه جزیی از زندگی.

باید یاد بگیرم محکم باشم،لحظات سخت و غم رو همه داشتن،خدایا تو این لحظه دقیقا تو این لحظه که حال روحم نابه سامانه شکرت،شکرت که دستام سالمند و میتونن این غم رو بنویسن،شکرت که منو تو خونواده ای قرار دادی که بتونم تحصیلات داشته باشم حتی اگه چند روز مونده به دفاع لب تاپم حتی روشن نشه،  خدایا سپاسگزارتم و ایمان دارم تو این لحظه های کلافگی تنهام نمیزاری.


  • ۹۵/۰۵/۱۷
  • مریم ...

نظرات (۲)

secret
پاسخ:
خوش اومدی آنی عزیزم.
سایه ی این غم با یه شادی بزرگ کوله بارشو جمع میکنه و میره مریم بانو... میگذره و به خوبی های شیرین و بزرگ ختم میشه ...
پاسخ:
کاش...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی