وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

تمام دیروز از خشمی عظیم تو وجودم رنج کشیدم خشمی که دنبال دلیلش همه جا گشتم حتی تو خودم

دکتر شیری میگه رفتاری در دیگران که موجب رنج شما میشه صفتیه که به صورت ناخودآگاه تو وجود خودتون هست

پس دلیل خشم من هم باید چیزی تو درونم باشه که پیداش نمیکنم یا پیداش میکنمو جرات مقابله باهاش رو ندارم....

دیروز خشمم رو همه جا دنبال خودم کشیدم از سرکار به خونه از خونه به باشگاه

تو باشگاه خشمم با من بالا و پایین میپرید با من نفس عمیق میکشید و با من دراز نشست میرفت

یکجایی وسطای کار دو تا دمبل سنگین گرفتم دستم و تمام حرکات ایروبیک رو با اونا رفتم و به خشمم گفتم حالا  بیا...

خشمم خسته شد بازوهاش درد گرفت و از نفس افتاد بعد قهر کرد من به قهرش محل نزاشتم غمگین شد

یه غم سنگین که رفت و نشست گوشه دلم...

تمام دیشب همونجا نشسته بود از همونجا با یار تکسینگ میکرد غر میزد از بی توجهی من میگفت...

امروز صبح زود غصه سنگین دلم بغض شد و با بغض زنگ زد به آقای همیشه مهربون و با صدای خوابِ خوابِ آقای همیشه مهربون باریدن گرفت...

آقای خوبِ همیشه مهربون دست نوازش کشید رو سر غمم...گفت انقد مامانتو اذیت نکن غروب میام دنبالت بریم قهوه بخریم باشه؟

باشه


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
دو تا هِل شکسته و یه غنچه گل محمدی با یه چوب چایی ...
مهمان داریم امروز...کاش خواهرم باشد... لیوان شیشه ای چایم رو میزارم رو جلد دفتر چرمیم و عطرش رو بو میکشم
با جرعه اول تهِ گلوم میسوزه، کاش در شرف سرماخوردگی نباشم، ظهر باید برم انقلاب برای کار صحافی پایان نامه، دیروز که رفتنم بی فایده بود، تا مهمونا برن و من خودم برسونم انقلاب تمام صحافیا تعطیل شده بود، 
ولی خوش گذشت با یادت خاطره بازی کردم بعد دست خودمو گرفتم بردم افق، یک راست رفتم سراغ کتاب جز از کل، چند هفته ای هست که منتظریم فلان کتابخونه برای کتاب کد بزنه بریم بگیریمش...
کتاب را با دقت نگاه میکنم، آقا میشه این رو عوض کنید کتاب هدیه اس این جلدش خراب شده
با کتاب جدید میشینم رو مبل وسط افق، کتاب رو ورق میزنم فکر میکنم اولش چی بنویسم" تقدیم به آنکه دوستش دارم" " به مردی که مرا با لذت خواندن آشنا کرد"
راستش رو بخوای چند تا جمله ناب هم برای تقدیم کتاب تو ذهنم هست ولی دروغ چرا از وبلاگ یه بنده خدایی دزدیدم و میتونم تصور کنم که با خوندنشون با ذوق میگی خودت نوشتی؟ بعد من میگم آره، تو ابروهاتو میدی بالا و میگی باریکلا و بعد من سریع میگم دروغ گفتم...
بعد رفتم یه جعبه کوچیک فلزی برات خریدم تا توش برات هِل بریزم، یادم نرفته تو روزای دانشجویی که با بچه ها میرفتیم کافه چای رو با هل سفارش میدادی، 
نگاه میکنم به ظرفای فلزی و فکر میکنم این یکی هم طرحش مردونه تره هم سایزش مناسبه برای عزیز همیشه در سفرم...
راستی یه کتاب کوچیک آموزش آبرنگ هم خریدم ، آخ آخ امروز هم مجبورم کلاسم رو کنسل کنم، یادم باشه خودمو درک کنمو بابت این قضیه از خودم عصبانی نباشم 
...
داریم ده ساله میشیم کم کم، بیست و چهارم مرداد که بیاد میشه دو سال که تصمیم جدی گرفتم پای دلم وایسم، پای تو که مهربونترین و بامعرفترین مرد دنیایی...تو که بهترین و درست ترین تصمیم زندگیمی...
راستی بهت گفتم نذر جدیدمو؟

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

مامان گفت مریم حداقل اتاقتو جمع کن

من... من با مانتو و مقنعه نشسته لبه تخت،  لپتاپ حضرت یار روی پام  لابلای کلی کاغذ و مقاله در حالیکه لوازم آرایشم جلوی آینه پخش بود، کشوی لباسها باز و روسریا نامرتب به مامانم نگاه کردم 

الان مامان؟؟؟ واقعا؟؟؟ ساعت هشت صبحه و من الان باید سرکار باشم اینها رو نه با لحن تند که با استیصال گفتم

بعد به خودم اومدم که فارغ از همه سرشلوغیایی که من دارم و مامان ازشون خبر نداره مرتب بودن اتاقم اونم تو شرایطی که قراره برامون از خوزستان مهمون بیاد حداقل کاریه که  ازم انتظار داره  لپتاپ رو خاموش کردم اتاق رو تند تند جمع کردم و خودمو رسوندم سرکار.

دیروز که داشتم اتاقِ... اتاقِ... راستی اسم خواهرزاده ی کوچیک من چیه؟؟؟ دیروز که داشتم اتاق خواهرزاده ی کوچیکمو مرتب میکردم تک تک لباساشو با دقت و حوصله نگاه میکردمو  میزارشتم رو چوب لباسیای خرسیش، به شرایط فعلی فکر میکردم ، فکر میکردم دلم میخواد زندگی روی خوشتری نشونم بده دلم میخواد یه فرشته با یه چوب جادو که سرش ستاره داره بیاد و مشکلات رو حل کنه...کتف دردمو...مشکل چشمم و مشکلات مربوط به ازدواج...حتی همین پروژه ها رو

هیچ چوب جادویی نیست اما... چوب جادو ذهن خلاق من و دستای مسئولیت پذیرمند...

اینها رو تایپ میکنم و کتفم میسوزه و پیش خودم فکر میکنم تو شرایطی که انتظار همه ازت زیاده و البته که به خانوادت حق میدی چنین انتظاری در چنین شرایطی ازت داشته باشن تو شرایطی که وقتی قلمو دستت میگیری یا دوست داری بیست دقیقه ای پیاده روی کنی مامان میگه الان وقت نقاشی کردنه؟؟؟ تو شرایطی که دوست داری بگی مامان پس کی نوبت خودِ من میشه؟ خودِ خودِ من؟؟؟ ولی سکوت میکنی...

فکر میکنم چقد میشه صبور و خانم بود؟ که شرایط رو درک کرد؟ که حس بد به کارایی که از جون و دل داری میکنی نداشت؟ که بدونی همه ی این استرسها بخاطر تحریکپذیر شدن ذهنته؟ چقد میشه خستگی رو خونه نبرد پیش حضرت یار با هزارتا مشغله نبرد پیش مادری که از صبح تنها بوده...

باید حواسم به خودم باشه به رفتارام به روحیه ام نباید بزارم خسته بشم نباید بزاری خستگی صبوریمو ازم بگیره باید از صبر کمک بگیرم...از نماز...

باید خیلی حواسم باشه دل شکسته بند زده نمیشه...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

نشسته ام منتظر مهمانها

بابا روی مبل دراز کشیده و منتظر اذانه روزه بُردتش... شب تولدشه

شب تولدشه و من قهر کردم 

کلی منتظر امروز بودم که امتحاناتش تموم شه که پروژه هام تموم که نه سبک شه که بتونم نقاشی بکشم

تازه از بین هزارتا طرحی که کنار گذاشته بودم یکیشون رو شروع کرده بودم تازه خستگیم داشت با رنگ سرخابی و صدای علیرضا قربانی و تکان های سر ناشی از جدا شدن از دنیا در میرفت که مامان گفت مهمون داریم.

آه خدایا دوباره؟؟؟؟ مگه تک تکشون دو سه بار نیومدن افطار خونمون؟؟؟ بعد غر زدم بعد قهر کردم بعد سالاد شیرازی درست نکردم بعد گفتم نور اتاقم کمه مهمونا بیان من وسایلمو جمع نمیکنما بعد که داشتن تلوزیون نگاه میکردنو پشتشون به من بود بغض کردم بعد هی دماغمو بالا کشیدمو فین فین کردم یعنی من دارم گریه میکنم ولی خب کسی روشو برنگردوند.

بعد عروسمون زنگ زد گفت میخواد بابا رو سورپرایز کنه براش کیک خریده دارن با خواهرمینا میان اینجا

اونوقت من با بابای روزه دار خسته از کار و امتحانم چه کردم؟ قهر

بعد سعی کردم آشتی کنم بلد نبودم بعد خواستم حرفی بزنم هیچی به ذهنم نرسید گفتم " این طبیعیه که آدم بعد ورزش بدنش درد میگیره" بابام با تعجب نگام کرد هول کردم "خطرناک نیست؟"

واقعا؟؟؟ واقعا این چیزیه که الان تو این موقعیت تازه بعد از 6 سال ورزش مدام باید به ذهنم بیاد؟

الان مامان و بابا دارن سفره میندازن و من تو اتاق روم نمیشه بیام بیرون.

...

دوستی گفت چه عروس خودشیرینی راستش عروسمون مهربون و دوست داشتنیِ و پدرم رو پدر خودش میدونه درکش نباید چندان سخت باشه کاش قدر یکدلی و محبتش رو بدونیم.

...

وقتی میگویم مهمان, شامل حال خانواده خواهر و برادرم نمیشود که خدا شاهده برام از جون عزیزترن و خودشون صاحبخانه اند.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
این خوبه این خوبه که امروز شنبه اس خوبه که صبح شنبه اس...
دو روز گذشته پر از بدو بدو بود صبح  پنج شنبه رفتم بیمارستان پیش متخصص بعد که ظهر گرمازده و خسته رسیدم نشستم به تمرین طراحی، هی چهره زدم هی خط کشیدم هی اسکلت و عضله کشیدم بعد ساعت رو کوک کردم برای نیم ساعت بعد که بخوابمو بلند شمو برم کلاس ساعت که زنگ خورد  بیست دقیقه مات و مبهوت مونده بودم که الان واقعا باید سوار اتوبوس شمو برم کلاس؟ و قسم به رنگها که اگر پای آبرنگ درمیون نبود هرگز بر تنبلی روح غلبه نمیکردم.
بعد کلاس رفتم کرج که خواهرم تنها نباشه بعد گفتم کارگر نگیره میدونستم چقد بدش میاد آدم غریبه بیاد خونه اش، روسریمو کبری خانم وار بستمو افتادم به جون یخچال همه ی اجزای داخلی یخچال رو درآوردمو شستمو....
فردا صبح هم دلم قرار نداشت همش میترسیدم برم دست به چیزی بزنه خوب میشناسمش اصلا براش مهم نیس تو چه وضعیتیه هنوز هم میشینه طرح میزنه میدوزه یا میشوره و میسابه (موقت: خواهرم ماه هشت بارداری است)
همه جا رو برق انداختم کتابخونه رو گرد گیری کردم وسایل کابینتا رو از نو چیدمو تا غافل میشدم بازززززززززززززززز داشت یه کاری میکرد.
...
حالا صبح شنبه اس من سرحال . پر از انرژی به هفته ی پیش رو فکر میکنم این هفته باید یکی از پرکارترین هفته های زندگی من باشه باید پایان نامه ادیت نهایی بشه بدم برای صحافی و براش پاورپپوینت بسازم.... سه تا پروژه ی درسی دیگه هم هست که نهایتا تا سه روز دیگه باید انجام شه خودمو به مهلت پروژه های کاری قبلی رسوندمو مدیر مربوطه نمیدونم در ما چی دیده مهلت انجام هر پروژه از قبلی کمتره و امروز یکی دیگه باید استارت بخوره.
این وسط فقط فقط فقط... هر روز صبح هر روز صبح که آماده میشم بیام سرکار همون لحظه ای که قهوه ی غلیظمو مزه مزه میکنم  همون لحظه ای که رو به آینه ی قدی اتاق و پشت به کتابخونه میایستم حواسم هست که چشمم به قلموهام نیفته به مدادای استدلرم به تخته ی آماده ی آبرنگ... به طرح توی سرم فکر میکنم به برج ایفل و ساختمونای در هم تهرانو گنبد فیروزه ای... به قلموها نگاه نمیکنم به مت و دمبلهام  هم ... و هی تو ذهنم میگم امروز دیگه امروز آی پرامیس بیلیو می آی پرامیس...
عطر که میزنم داستایوفسکی زیر چشمی حرکات من رو از روی قفسه های کتابخونه میپاد " من قمارباز رو ننوشتم که تو یه هفته این اتود زخمت رو بزاری لای صحفاتشو رهاش کنی ها"
میدانم میدانم تو هم همین روزها قول میدم به تو به سعدی به محمود دولت دولت آبادی و جای خالی سلوچش...
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دارم گزارشهایی که نوشتم رو ادیت میکنم سرم به کار خودمه و آهنگای پلی لیست یکی یکی همزمان  با آهنگ نرم صدای کیبورد تو گوشم تکرار میشه


جهان به اعتبار خنده ی تو زیباست...

بهشت من همین دقیقه ها همین جاست...


لبخند میاد میشینه گوشه ی لبم، از دختری که حوصله نداره عینک مطالعه اش رو بزنه و چشماشو با اخم ریز کرده و گزارشش رو تایپ میکنه تبدیل میشم به دختری که چهره اش باز شده حالا اگه همکارام منو ببینن متوجه میشن یه چیزی باید حال بیقرار امروز رو خوب کرده باشه...

جهان به اعتبار خنده ی تو زیباست... هر بار که این جمله رو میفرستی میفهمم که دلتنگی بیقرارت کرده مثل همه ی وقتایی که پشت خط یا کنارت به یه موضوعی خندیده بودمو گفتی آخیش همیشه بخند مریم همیشه بخند چقد خنده هات خوبه

...

عزیز دلم دو جا کار میکند  تقریبا هیچ روزی زودتر از 10 و 11 شب به خانه نمیرسد چند آزمون مهم و سرنوشت ساز دارد  باید حواسش به نمایشنامه اش که در مرحله ی تمرین برای اجراست باشد بعد در همه ی سه ماه گذشته هر بار که سردردهای لعنتی ام سراغم اومده که تعدادشون کم نبوده ، اومده دنبالم بردتم دکتر بردتم درمونگاهی که فاصله اش با خونمون با پای پیاده هم کمتر از پنج دقیقه اس ولی میاد از کارش میزنه از درس خوندنش  از اون سر تهران ،که تنها نباشم که حس غریبی نکنم میدونه چقد از تنها بودن از نبودنش تو راهروها یا اتاق بی روح تزریقات میترسم.

میاد که ساعت هشت شب از کلاس تنها برنگردم خونه یا تمام وقتایی که حوصله ندارم برم کلاس و میخوام کنسل کنم بهم شوق ادامه میده تو هیچ مرحله ای تنهام نمیزاره ، چیزی  بروز نمیده ولی میدونم همه ی اینکارا تو روزای شلوغ و کار سختش براش راحت نیست میدونم وقت کم میاره میدونم خوابش نامنظم و کم شده ولی همیشه همراهمه توی این مرحله از زندگی که داره نفسمو میگیره نفس شده برام، انگیزه ی زندگی...

...

میگم تو منو بلدی 

میگه تو زندگی منی آدم باید زندگیشو بلد باشه.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

یار مهربانم است...

 دیروز خیلی گذری اشاره ای کردم که میخواهم سعدی خوانی را شروع کنم...امروز دیوان کاملش را برایم هدیه آورده است.

  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

لطفا نخوانید.

به نوشتن پناه میارم وقتی به هیچی نمیشه پناه آورد...

غمگینم و بیش از اینکه غمگین باشم از دست خودم ناامیدم, فکر نمیکردم در شرایطی اینچنین انقدر واکنشم بچه گانه باشه, من کلی با خودم حرف زدمو رفتار درست رو به خودم نشون دادم اما باز...

نمیشه نمیتونم حکایت همون شتریِ که یه پرکاه میفته رو بار سنگینشو نقش زمین میشه نقش زمین شدم امروز

میدونم میدونم نباید پیش داوری کنم ولی ظرفیتم تموم شده و اینو به هیچکس نمیشه گفت کم آوردم انتظار این یکی رو نداشتم حقیقتا نداشتم 

حالا اومدم اینجا گریه کنم و بنویسم چون من جز نوشتن هیچکار دیگه ای بلد نیستم تازه نوشتن هم بلد نیستم نمیدونم چجوری بنویسم که این اشکها کلمه بشن این بار غم سبک شه. از صبح بارها گریه کردمو آروم نگرفتم و این چیزیِ که ازش متنفرم گریه کردن متنفرم از این همه ضعف.

پس این کلمه ها ی لعنتی به چه دردی میخورن اگه نمیتونن آرومت کنن 

چرا خوابم نمیبره

کاش خوابم ببره

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

خوف و رجا

چیزی تا اذان نمونده آش رشته ی افطاری رو هم میزنمو شربت گلاب درست میکنم و تو دلم نذر و نیت آش رشته برای آرزوی اویی که عزیزم است.

خدایا خدایا خدایا...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

ها میکنم به عینکم و شیشه اش رو پاک میکنم میخوام نقاشی بکشم دستم نمیره دست راستمو عصای سرم میکنم نگاهم میفته به گلدونایی که مامان چیده زیر نور آفتاب پنجره ی آبی من. جانم چه آفتابی میگیرن به تک ساقه ای که گذاشتم تو آب تو بطری شیرکاکائو نگاه میکنم قربونت برم چرا ریشه نمیگیری من ذوق کنم 

رادیو چه با سوز میخونه.....

تو بیو تی بنشین آی بلال طبیب دَردُم

تو بیو تی بنشین آی بلال طبیب دَردُم

های هایی گل نای نایی گل, وای دودر نومدی ما مُردُم

های هایی گل نای نایی گل, وای دودر نومدی ما مُردُم

داغ دل من تازه میشه چشمام از گریه های مدام دیشب میسوزه مامان میگه ببین چه بلایی سر چشمات آوردی بازم فکر درس و کار و این چیزا رو کردی؟ میگم مامان بریم شهر گل دو تا گلدون بخریم؟ میگه که باز خشکشون کنی مامان راست میگه من دستِ گل و گیاه ندارم برعکس تو

میگم چرا گلم ریشه نمیگیره میگی باید بهش دارو بدی میگی مریم دیشب خوابتو دیدم حرفمون شده بود ناراحت بودی میگم خواب نبودی که...

میگی مریم....میگم ولش کن بیا به دیشب فکر نکنیم بزا دیشب دیشب بمونه همونجا بمونه تلخیش هم بمونه ها ولی همونجا بمونه 

مگه نه اینکه به قول نادر ابراهیمی یه قطره ایم که میچکیم تو دلِ کویر رو تموم میشیم. 

دیشب یه جایی وسط بحثمون که گفتی مریم اوووووونقدر که بدی رو بزرگ میبینیم خوبی رو نمبینیم ها

راست گفتی راست گفتی یار جونی بیا بیا به پاس سالها آشنایی و دوستی به پاس تمام وقتهایی که هیچکس رو جز هم نداشتیم حتی اصلا به یاد وقتایی که از شدت ناراحتی تو آلاچیقای ته دانشگاه شکایت از من به من میبردی , انقد خوبیارو بزرگ ببینیم که بدیا کوچیک شن کوچیک و کوچیکتر.

...

که تو و خوبیات بزرگید خیلی بزرگ دیده شدنش چشم با بصیرت تری میخواد به خودت شک نکن ماهِ من.

  • مریم ...