وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

دلم چای سبز میخواد. زیر کتری رو روشن میکنم میام میشینم کنار درِ تراس, درب تراس تماما شیشه اس و این امتیازو داره که یه بالش بزاری پایین مبل کنارش و چشم بدوزی به تهران, تهران بهاری خلوت من, 

 تهران من چقد خلوتت این روزا چسبید چقد بوی گل اقاقیا و صدای گنجشگا پر بود تو هوات, برام مثل پیرزنی با رگای سبز برآمده روی دستات میمونی با موهای بلند سپید گیس شده که ماتیک قرمزت رو میزنی و هنوز پر از  ابهتی , که با بهارت نشون میدی هنوز میتونی دلبر باشی همون به قول منزوی شراب کهنه که در ساغری هنوز...

مامانینا شهرستانن, امکان نداره سیزده بدر تهران بمونن میرن تو باغ آلوی بابا نحسی سیزدهشون رو به در کنن...نحسیِ سیزده...ما که بدی ندیدیم ازش...

صبح که بیدار شدم حالم خوب بود خونه رو مرتب کردم و اجاق رو سابیدمو وکابینتا رو دستمال کشیدم هرچند تمیز بودند ولی کافیه نکنی تا مامان وقتی برمیگرده با دلخوری بگه مریم من خونه رو تمیز تحویلت دادم.

دوش گرفتم, موهامو سشوآر کشیدمو بهشون خوشبوکننده اسپری کردمو و گیسشون کردم,  چند دست مانتو برای هفته کاری اتو کردمو و کیف فردا رو مرتب کردمو و شکلات تلخ تخته ای گذاشتم توکیفم, قهوه دم کردمو اسپند دود کردم...

بعد نشستم به کتاب خوندن, حضرت یار میگه کتاب خوب کتابیه که وقتی شروع میکنی به خودن سرتو که بلند میکنی ببینی صد صفحش رو خوندی, سرمو که از شدت گرسنگی از کتاب بلند کردم بوکمارک صفحه ی 168 رو نشون میداد و عقربه ها ساعت 2 بعد از ظهر, تن ماهی باز کردم هیچ دلم نمیخواست ظرف اضافه برای پخت و پز کثیف کنم.

تا ساعت پنج دوباره پناه بردم به کتاب بعد خودم رو از رو مبل کندم وضو گرفتم و همزمان زیر لب اذان گفتم. موهامو باز کردم شونه کردمو و دوباره گیس کردم سجاده ی مروارید دوزی شدمو که خودم دور تک تک بته جقه هاش مروارید سفید ریز دوختم رو باز کردم تسبیح ام البنینم رو از کیفم درآوردم به مچ دستم عطر زدم...بوی عطر زارا پخش شد تو هوا... روسری سفید و چادر فیروزه ای سوغات بندر...

تسبیح ام البنینم رو لای انگشتام فشار دادم از روی میزم سررسید جیبیم رو برداشتمو برای شروع بدوبدوهای ماه پیش رو برنامه ریزی کردم...

حالا...حالا صدای سوت کتری شنیده میشه من تکیه دادم به مبل و زل زدم به تهران, باید پاشم چایی سبز دم کنم با کلوچه های سوغات فومن میچسبه.

...

یک ربع بعد نوشت: مامان اومد داره آش رشته بار میزاره.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دراز کشیدم روی تخت و عمیقا خوابم میاد ولی از شدت هیجان خوابم نمیبره, هیجان اتفاق امروز...

نمیدونم از چی بگم از اینکه امروز تولدم بود و مثلِ هر سال یه روزِ عادی

یه روز عادی که نه همزمان تولد مامانم هم هست و من هر سال بزرگترین عیدی زندگیمو از خدا میگیرم ولییییی عادت کردم به اینکه مراسمی برگزار نشه که درک کنم عیده , مردم دارن استراحت میکنن, سفرن , بعد از کلی مهمونبازی و دیدن صدباره همدیگه هیچکی دلش نمیخواد کسیو دوباره ببینه 

عادت کرده بودم پیام تبریک بگیرم از بانکی که توش حساب دارمو همراهِ اول وافراد نزدیک خانوادم...

امسال اما وقتی "مثلا" اتفاقی از نزدیکی خونه دایی من رد شدیم وقتی من با هیجان گفتم اااا اینجا محل دایی فلانیه ها وقتی در کمال بهت من ماشین رو پارک کردیو رفتیم تو بن بستی که خونه داییه, وقتی که زنگشون رو زدیم و رفتیم تو خونشون نشستیم. حتی وقتی به محض ورود دیدم همه بچه های دوره کارشناسی هستن هم فکر نمیکردم که این دورهمی به مناسبت تولد من باشه.

انتخاب کیک نهایت سلیقه و شناختت از من رو نشون میداد کیک سه تیکه ای که شامل پالت نقاشی و قلمو و تابلوی نقاشی بود و روش نوشته شده بود "تولدت مبارک نقاش بهار"

تمام مدت حواسم بهت بود به تلاشی که برای خوشحال کردنم میکردی به عکسایی که با این دوربین خیلی خفنا میگرفتی, دوربینی که آخرین روزای اسفند بهم عیدی دادی دقیقا همون وقتی که سوار ماشینت شده بودمو درکت نکرده بودمو به روی خودم نیاورده بودم که از ترافیک تهران خبر دارمو غر زده بودم که دیر کردی و قهر کرده بودم گفته بودی غر نزن خانم عیدیت رو از کوله ام بردار بعد من از کوله یه دوربین خفن که یه لنز هجده دویست روش بود برداشته بودم دوربینی که حتی دکمه آن و آفش رو پیدا نمیکردم.

حواسم بهت بود وقتی کیک میبریدی وقتی لحظه فوت کردن شمع ها عاشقانه نگاهم میکردی, گفتند آرزو کن دستامو قفل کردم تو هم چشمامو بستمو رو به روی شمعای روشن تورو خواستم از خدا , شمعها با فوت اول خاموش نشدند با دوم و سوم چهارم هم, هر بار بعد خاموشی جرقه زدند و روشن شدن, بد به دلم راه ندادم  من تو رو از خدای خوبیها خواستم از خدای نور شمعها, خدا تو رو به من میبخشه میدونم

فلاش بک بزنیم به عقب به یه روز مونده به تولدم, میدونستی خانم سمیع زادگان رو چقد دوس دارم میدونستی روزانه هاشو نخونم روزم برام روز نمیشه میدونستی میخوام کتابشو روز تولدم به خودم هدیه بدم میدونستی کتاب به چاپ سوم رسیده ولی نخریدم تا بشه شب تولدم...

شب تولدم کل انقلابو با هم گشتیم میدونستم کتابو باید از کتابسرای تندیس بگیرم که اون ساعت قطعا تعطیله ولی از تک تک کتابفروشیا حتی دستفروشا پرسیدیم بارها و بارها به جاهای مختلف زنگ زدیمو کتاب گیر نیومد با حسرت گفتم باشه برای بعد تعطیلات

امروز کادوی تولدت رو که باز کردم از دیدن کتاب "دو کوچه بالاتر" جا خوردم با تعجب گفتم آخه چطوری؟ خندیده بودیو من برای خندیدنت جون دادم.

...

میدونی زبونم قاصره از سپاسگزاری میدونم چقد همه اینکارا برات سخت و وقتگیر بوده میدونم یه هفته درگیر بودی تا بتونی همه بچه ها که الان اکثرشون متاهل. شدن رو جمع کنی میدونم هزینه کردن برای دوربین و حتی تولد تو شرایط فعلی خیلی هم برات راحت نبوده

که هیچی برای تشکر کردن ازت به زبونم نیومد  که برم نظرات آخرین پست وبلاگت رو باز کنم بنویسم خوب من لطفا آهنگ صدایم کن گروه پالت رو دانلود کن و از طرف من به خودت تقدیم کن

...

پ ن 1: من و داییم و همسرشون هم دانشگاهی بودیم. با فاصله سنی نزدیک به هم و در واقع دوستای دوران کارشناسی همدیگه,  از این جهت که اگر براتون سوال پیش اومد چرا تولد اونجا بود و دوستان اونجا جمع شدند. من و حضرت یار هم هم دانشگاهی دوره کارشناسی هم بودیم . در واقع ما بچه های یه دانشگاه با رشته های مختلفیم که نقطه دوستی و آشناییمون کانون شعر بود.البته من بعدها ارشد رو هم در همون دانشگاه خوندم.

پ ن 2: دو کوچه بالاتر اثر مریم سمیع زادگان




  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

شهادت میدهم

غیر از تو

زنی نیست

که حماقت مرا تاب بیاورد

و بر دیوانگی ام صبور باشد

آنچنان که تو صبوری کردی.

...

تولدت مبارک مامان

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
امروز صبح خیلی مدیریتی آلارم گوشی رو خاموش کردمو سرکار نرفتم
دوباره که بیدار شدم ساعت یک ربع به هشت صبح رو نشونم میداد
گفتم حالا که سرکار نرفتم برم سنگک بگیرم قبلش کتری رو آب کردمو گذاشتم رو اجاق.
وقتی برگشتم آب کتری جوش اومده بود گفتم تا چایی دم ببره املت درست کنم با سنگک تازه میچسبه.
هنوز املت رو از اجاق پایین نیاورده بودم مامان بیدار شد.
صبحانه رو با هم خوردیم, هوس نقاشی داشتم هوس طراحی بیشتر البته , رفتم اتاقم تخته شاسی رو گرفتم دستم, کتاب "سونات عدن" هم رو میزم بود دیشب از کتابخونه برش داشتم گذاشتم جلوی چشمم تا بخونمش ,
بعد گفتم امروز رو کمی مهربونی کنم تخته شاسی روگذاشتم رو میز اومدم آشپزخونه گفتم مامان کاری هست من بکنم؟ مدیونید اگه فک کنید گفت نه دخترم
خلاصه که ظرفها رو شستمو و پیاز خرد و سرخ کردم, و هر بار از بوی پیازهای قرمز در حال سرخ شدن که عروس مهربونمون از باغچه خونشون تو خوزستان برامون چیده و آورده مست شدم.
رفتم بالای سر پیازها و به سرخ شدنشون نگاه کردم و با لذت عطرش رو به جون کشیدم و احساس خوشبختی کردم؟ تا حالا از سرخ کردن پیاز احساس خوشبختی کردین؟
الان که دارم این سطرها رو تایپ میکنم قل افتاده به قابلمه برنج ایرانی و عطرش پخش شده تو آشپزخونه , من اینجا به عادت همیشگی نشستم روی زمین و به بخار بلند شده از قابلمه نگاه میکنم و احساس خوشبختی میکنم؟ تا حالا از قل خوردن برنج احساس خوشبختی کردید؟ از درست کردن سالاد شیرازی و ریختن لیموی تازه توش ؟از دم کردن چایی سبز و گل سرخ؟ از شکستن گردو و خرید دسته های کوچیک نعنا؟
...
غمم رو پشت اتفاقای کوچیک خوشایند پنهان میکنم, بهش فرصت بروز نمیدم به زبون نمیارش , فربه اش نمیکنم بهش پر و بال نمیدم, این من باید یاد بگیره باید یاد بگیره باید یاد بگیره.
...
کتاب "لم یزرع" دیشب تموم شد, کتاب رو دوست نداشتم ولی بار قسمتای غمگینش هنوز رو دوشمه انگار,
داستان, داستانِ عشق یه دختر سنی و یه پسر شیعه اس که تو عراق اتفاق افتاده و نویسنده علاوه بر این به جنگ ایران و عراق و حادثه دجیل پرداخته.
قسمت متمایز کتاب روایت داستان در جنگ از سمت عراقه و در واقع ایران تو این کتاب دشمن محسوب میشه 
 کاش "سونات عدن" کتاب بهتری باشه.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

برای ما دعا کنید.

تو اتاقم نشستم رویِ تخت, تکیه داده به شوفاژ , به صدای تهران بارون زده از پشت این پنجره های آبی گوش میدم لیوان چای و آویشن عسل دستمه و التیام بخش این گلو دردِ بی موقع. دلم بیشتر شیر و آویشن عسل میخواد, شیر نداریم اما...
تو خاطراتِ دورم یه روزی یادم میاد داشتیم میرفتیم خانه هنرمندان, شایدم خانه ی ترانه, شایدم افق... نمیدونم همه چی از روزای دانشجویی محو تو ذهنمه...بهمن بود انگار...قرار بود بریم پیش بچه ها کانون شعر یا خودمون دوتایی داشتیم جایی میرفتیم؟؟؟هیچ یادم نیست. یادمه دل درد داشتم, دل درد شدید, دل دردم رو یادمه. از سرما بود من خیلی که سردم میشه دل درد و پهلو درد میگرم . به اصرار بردیم کافه, کافه رو خوب یادمه
یادمه تو خیابون اصلیِ انقلاب بود یادمه رو به پیاده رو نشستیم یادمه مردم سرشون رو کرده بودن تو کاپشناشون یادمه کافه خلوت بود
برام شیر عسل  سفارش داده بودی گفتی بخور مریم بهترت میکنه
یادم نمیاد بعدش چه اتفاقی افتاد یادم نمیاد کجا رفتیم یادم نمیاد دوستامون رو دیدیم یا نه
ولی حجمِ مهربونیتو خوب یادمه , خوب شدن دل درد رو هم.
این روزا عجیب بی قرارم, دائم البغضم, به هر بهونه ای اشکام سرازیر میشن رو گونه های مریض و تب دارِ این روزام بعد هی با خودم حرف بزنم هی با خودم حرف میزنم هی با خودم حرف میزنم آروم باش بالغ باش تو مسئول حال خودتی, با حال خرابت عید رو به بقیه کوفت نکن. ولی تاثیرش فقط چند دقیقه اس و با چند تا لبخند زورکی تموم میشه باز منم و اضطراب,  باز منم و بغض, باز منم و گریه.
سال قبل یه دفتری داشتم هر وقت خیلی ناراحت بودم توش مینوشتم دفتر پر بود از جای اشک و لکه های چایی و پر از خط خطی,  نوشتن تو اون دفتر حسابی آرومم میکرد مینوشتم گریه میکردمو مینوشتم, بعد از سال تحویل تک تک نوشته هاشو کندمو پاره کردم نود و پنج با همه تلخی و شیرینیش رفته و ما رو به یه سال جدید سپرده, من چرا بار غمش رو تو یه دفتر چرمی تو کیف کوچیک دستیم به دوش بکشم؟ تو همین یکی دو روزی که گذشت بارها عزم کردم توش بنویسم بلکه یکم از بار غمم کم شه ننوشتم اما, فکر کردم زوده هنوز دو روز هم از 96 نگذشته, فرصت برای سیاه کردن اون دفتر خیلیه خیلیه.
96 رو پر قدرت شروع نکردم باید سررسید میخریدم و دفتر برنامه ریزی باید اولش یکی از مناجات های خواجه عبدالله انصاری  رو مینوشتم زیرش اهدافمو. نخریدم اما
ننوشتم توش:
سالم غذا خوردن
ورزش کردن
نقاشی کشیدن
کتاب خوندن و....
همین جا همین جا همین جا به خودم قول میدم محکم باشم و بالغ.
توکل بر خودِ خودِ خودِ بزرگ و مهربونش
سالِ من الان تحویل شد.
سال نو مبارک.
...
تو بهار یه تهران بارون زده ی خلوت و بارونی آویشن عسل سوغاتی تو مرهم این درد بود .
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
در برهه ای از زمان که تاریخ نداشت دوست داشتنت خوبه.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

سوال

خونه تنها بودم مامانینا رفته بودند به خواهرم سر بزنند کتابی که دستم بود تازه تموم شده بود داشتم فکر میکردم که چه کتابِ خوبی بود که زنگ زد  داره به همراه همسرش برام کارت عروسیشون رو میاره
بلند شدم. چایی دم کردم , بالش و کتاب و پتویی که توی پذیرایی زیرم انداخته بودم رو جمع کردم و لباس مناسب پوشیدم تازه داشتم سیب میشستم که زنگ زد و گفت پایین ساختمانند.
به چایِ توی قوری شیشه ای که هنوز خوب رنگ نگرفته  نگاه کردم و باقی سیبها و کیوی ها و موز و پرتقال رو خالی کردم تو سینک زیر آب, پیش خودم حساب کردم تا بیان بالا میوه ها رو شستمو خشک کردمو تا سلامعلیک کنیم چایی دم کشیده . شانس آوردم خونه ی مامان همیشه از تمیزی برق میزنه و میوه و بیسکوییت و شیرینی و خرما همیشه تو خونه هست...
میدونید خونه ما خونه امیده, آمد و شد توش زیاده و مامان و بابام معتقدند مهمون حبیب خداست و مهمونا به رویِ بازشون میان نه درِ باز ولی خب هر مهمونی تا حالا تو این خونه اومده مهمون مامان و بابا بوده مهمون خونه آقای فلانی و من هیچوقت هیچ حس مسئولیتی نداشتم کمک میکردم ولی حس مسئولیت نداشتم ولی امروز همکلاسیم مهمونِ من بود مهمونِ خودِ خودِ من
هیجان داشتم برای پذیرایی برای برخوردم انگار که خونه خودم اومده باشند
بعد که رفتند دستام هنوز میلرزیدند
 بعد به آینده فکر کردم به مسئولیت سنگینش که اگه خونه تمیز نبود؟؟؟؟اگه میوه نداشتم اگه مثل امروز دوستم اولین بار باشه که با همسرش اومدن مهمونی برام بیاد که رودرواسی داشته باشم؟؟؟؟
راستش خیلی وقته این موضوع ذهنم رو مشغول کرده اینکه بعد ازدواج چقد میرسم کارایی که دوسشون دارم رو با آرامش خیال انجام بدم که با حوصله چای هل و بهارنارنج دم کنم یکی دو غنچه ی گلُِ محمدی بندازم تو چایی و بشینم پای کتاب و داستان یا مدادهای طراحیمو سرِ صبر با کاتر تیز کنمو و بشینم پایِ تمرین یا اصلا اون طرحِ گلدونی که یه ماهه میخوام با آبرنگ کار کنمو شروع کنم که چجوری میشه کار و زندگی شخصیمو مدیریت کنم, یه زندگی شخصی با کیفیت یه زندگی شخصی که آرزوهام توش گم نشن قلموهام توش گم نشن که هرازگاهی بتونم کیکی بپزمو مقاله ای بخونم جلسات نقد کتاب برم.
...
کمتر پیش میاد من خواهش کنم برام نظر گذاشته بشه ولی لطفا اینبار نظرتون رو در مورد شاغل بودن بعد از ازدواج با من در میان بگذارید. 
 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
امروز صبح یک ساعت زودتر از همیشه بیدار شدم، بیدار که شدم بابا داشت نماز میخوند  و مامان تو فلاسکش آب جوش میریخت
یه قابلمه بزرگ رو اجاق بود که  مواد آش توش برای خودشون میپختند گفتم وای مامان ساعت پنج و نیم صبحه و شیشه قهوه رو ازکابینت درآوردمو تو قهوه جوش آب ریختم
گفت تو چرا انقدر زود بیدار شدی گفتم میخوام تمرین طراحی  کنم گفت چه وقت طراحی تمرین کردنه
قبلتر گفته بودم بدنم شبها سر سازش نداره با من، برنامم رو عوض کردم حالا صبحها نیم ساعت چهل دقیقه ای تمرین میکنمو شبا بدون عذاب وجدان میخوابم
قهوه که دم برد میریزم تو ماگ دوست داشتنیمو  هندزفریرو فرو میکنم تو گوشمو میزارم آهنگ ای ساربان پخش شه و میشینم پشت میز تحریرم 
آلارم ساعت که یک ربع به هفت رو نشونم میده بدنمو کش و قوس میدم و با لیوان خالی قهوه میرم آشپزخونه مامان داره آب نخود و لوبیا رو تو سینک خالی میکنه
وضو میگیرم و نماز میخونم، بعد میشنم پای میز آرایش آهنگ ای ساربان هنوز تو گوشم پخش میشه تو حال و هوای خودمم که مامان میاد تو اتاق که مریم واقعا متوجه نمیشی اینهمه صدات میکنم؟
_ نه هندزفری تو گوشمه
دلم میگیره، زیاد ، زیاد، خودمو سرزنش میکنم چرا صداشو نشنیدم چرا صداشو نشنیدم چرا صداشو نشنیدم...
بغض میکنم دلم میگیره برای مامانم برای مامانا چقد تنهان سهم مامان من از شوهر و بچه هاش فقط شبهاست که اونا هم از خستگی فقط میتونن بخوابن چجوری میتونن فقط با شادی بچه هاشون  شاد باشن چجوری روحشون انقد بزرگه ، خدایا بخشندگی و کرمتو شکر، بهشتت کم نیست؟
...
دیشب تا هشت کلاس بودم خسته بودم سردم بود و کوله ام سنگین بود نزدیکای هشت پیام داد که پایین آموزشگاه منتظرتم، کولمو برداشتمو پله هارو سرازیر شدم پایین، میدونستم از سرکار میاد میدونستم فردا صبح زودش پرواز داره و باید بره ماموریت میدونستم محل کار و آموزشگاه من و خونه ما و خونه خودشون چهار نقطه کامل پرت و دور تهران از همدیگه ان، ولی اومد، اومد دنبالم تا بیام بخاری ماشین رو روشن کرده بود و ترک آهنگ مورد علاقمو پیدا کرده بود و برام ذرت مکزیکی و  بستنی  خرید.
گفت مریم ممنون که با این چیزای کوچیک خوشحال میشی
چرا فکر کرد این چیزا کوچیکه؟؟؟
....



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
کِرمِ شب و کِرِم دور چشم زدمو به موهام یه چیزاییه اسپری کردم که نمیددنم چیه ولی خوشبوا و خواهرم برام خریده
این حکایت شباییه که حالم خوبه که یادم میمونه یکی دو قطره گلاب روی بالشم اسپری کنم
دراز کشیدم رو تخت و تمرینای طراحی چشم رو میزتحریر پخشند قرار بود امشب چهارتا طراحی بزنم تلافی دوتایی که دیشب نزدم اخه به خودم قول داده بودم این هفته روزی دو تا و جمعه پنج تا طراحی چشم تمرین کنم. نشد انگار,نمیشه انگار, حریف خواب نمیشن چشمام, دستام, ذهنم...
زندگی بدجوری برام رو دور تنده مطلقا نمیرسم جایی برای کتاب خوندن باز کنم فقط آخر شبها مجله کرگدن رو میگیرم دستم یکی دو تا داستان میخونم و بیهوش میشم الزامم برام خوندن مجله اس نه خرید یه شماره جدیدش,  تا شماره قبلی کامل خونده نشه نسخه جدید نمیگیرم و هر ماه دو سه شماره از دست میدم ولی میارزه به کامل خوندن نسخه ای که دستمه.
برنامه کتاب خوندن رو گذاشتم فقط برای زمانهایی که تو مسیرم خب خیلی وقته که اینکار رو میکنم این هفته کتابِ" آنچه با خود حمل میکردند" تموم شد داستانِ تو مناطق جنگی ویتنام شکل گرفته و داستان از زبون یکی از سربازها نقل میشه
کتاب خوبی بود انقد خوب که طاقت بیاری تو و اتوبوس و بی آر تی و مترو بخونی, کتاب خوبی بود چون در مورد جنگ بود و من تا تهش رو خوندم چون من از جنگ بیزارمو و حتی هر وقت که خیلی استرس دارم خواب جنگ میبینم.
گفتنی زیاده خیلی خیلی زیاد ولی یاری نمیکنن چشمام
اگه مثل همیشه بدقول نباشم عکس آپلود میکنم بعدا.
شب بخیر
...
بعدا نوشت: شبهایی که ما خیلی استرس داریم یا فرداش قراره اتفاق مهمی بیفته مادرم روی بالش خوابمون یکی دو قطره گلاب اسپری میکنند,گلاب خاصیت آرامبخشی داره.
...


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#خوب_شیم

  • مریم ...