وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

دراز کشیدم روی تخت و عمیقا خوابم میاد ولی از شدت هیجان خوابم نمیبره, هیجان اتفاق امروز...

نمیدونم از چی بگم از اینکه امروز تولدم بود و مثلِ هر سال یه روزِ عادی

یه روز عادی که نه همزمان تولد مامانم هم هست و من هر سال بزرگترین عیدی زندگیمو از خدا میگیرم ولییییی عادت کردم به اینکه مراسمی برگزار نشه که درک کنم عیده , مردم دارن استراحت میکنن, سفرن , بعد از کلی مهمونبازی و دیدن صدباره همدیگه هیچکی دلش نمیخواد کسیو دوباره ببینه 

عادت کرده بودم پیام تبریک بگیرم از بانکی که توش حساب دارمو همراهِ اول وافراد نزدیک خانوادم...

امسال اما وقتی "مثلا" اتفاقی از نزدیکی خونه دایی من رد شدیم وقتی من با هیجان گفتم اااا اینجا محل دایی فلانیه ها وقتی در کمال بهت من ماشین رو پارک کردیو رفتیم تو بن بستی که خونه داییه, وقتی که زنگشون رو زدیم و رفتیم تو خونشون نشستیم. حتی وقتی به محض ورود دیدم همه بچه های دوره کارشناسی هستن هم فکر نمیکردم که این دورهمی به مناسبت تولد من باشه.

انتخاب کیک نهایت سلیقه و شناختت از من رو نشون میداد کیک سه تیکه ای که شامل پالت نقاشی و قلمو و تابلوی نقاشی بود و روش نوشته شده بود "تولدت مبارک نقاش بهار"

تمام مدت حواسم بهت بود به تلاشی که برای خوشحال کردنم میکردی به عکسایی که با این دوربین خیلی خفنا میگرفتی, دوربینی که آخرین روزای اسفند بهم عیدی دادی دقیقا همون وقتی که سوار ماشینت شده بودمو درکت نکرده بودمو به روی خودم نیاورده بودم که از ترافیک تهران خبر دارمو غر زده بودم که دیر کردی و قهر کرده بودم گفته بودی غر نزن خانم عیدیت رو از کوله ام بردار بعد من از کوله یه دوربین خفن که یه لنز هجده دویست روش بود برداشته بودم دوربینی که حتی دکمه آن و آفش رو پیدا نمیکردم.

حواسم بهت بود وقتی کیک میبریدی وقتی لحظه فوت کردن شمع ها عاشقانه نگاهم میکردی, گفتند آرزو کن دستامو قفل کردم تو هم چشمامو بستمو رو به روی شمعای روشن تورو خواستم از خدا , شمعها با فوت اول خاموش نشدند با دوم و سوم چهارم هم, هر بار بعد خاموشی جرقه زدند و روشن شدن, بد به دلم راه ندادم  من تو رو از خدای خوبیها خواستم از خدای نور شمعها, خدا تو رو به من میبخشه میدونم

فلاش بک بزنیم به عقب به یه روز مونده به تولدم, میدونستی خانم سمیع زادگان رو چقد دوس دارم میدونستی روزانه هاشو نخونم روزم برام روز نمیشه میدونستی میخوام کتابشو روز تولدم به خودم هدیه بدم میدونستی کتاب به چاپ سوم رسیده ولی نخریدم تا بشه شب تولدم...

شب تولدم کل انقلابو با هم گشتیم میدونستم کتابو باید از کتابسرای تندیس بگیرم که اون ساعت قطعا تعطیله ولی از تک تک کتابفروشیا حتی دستفروشا پرسیدیم بارها و بارها به جاهای مختلف زنگ زدیمو کتاب گیر نیومد با حسرت گفتم باشه برای بعد تعطیلات

امروز کادوی تولدت رو که باز کردم از دیدن کتاب "دو کوچه بالاتر" جا خوردم با تعجب گفتم آخه چطوری؟ خندیده بودیو من برای خندیدنت جون دادم.

...

میدونی زبونم قاصره از سپاسگزاری میدونم چقد همه اینکارا برات سخت و وقتگیر بوده میدونم یه هفته درگیر بودی تا بتونی همه بچه ها که الان اکثرشون متاهل. شدن رو جمع کنی میدونم هزینه کردن برای دوربین و حتی تولد تو شرایط فعلی خیلی هم برات راحت نبوده

که هیچی برای تشکر کردن ازت به زبونم نیومد  که برم نظرات آخرین پست وبلاگت رو باز کنم بنویسم خوب من لطفا آهنگ صدایم کن گروه پالت رو دانلود کن و از طرف من به خودت تقدیم کن

...

پ ن 1: من و داییم و همسرشون هم دانشگاهی بودیم. با فاصله سنی نزدیک به هم و در واقع دوستای دوران کارشناسی همدیگه,  از این جهت که اگر براتون سوال پیش اومد چرا تولد اونجا بود و دوستان اونجا جمع شدند. من و حضرت یار هم هم دانشگاهی دوره کارشناسی هم بودیم . در واقع ما بچه های یه دانشگاه با رشته های مختلفیم که نقطه دوستی و آشناییمون کانون شعر بود.البته من بعدها ارشد رو هم در همون دانشگاه خوندم.

پ ن 2: دو کوچه بالاتر اثر مریم سمیع زادگان




  • ۹۶/۰۱/۱۱
  • مریم ...

نظرات (۶)

خیلی هم عالی!
شاد شدم! 😄
پاسخ:
چرا این وقتِ شب بیداری دختر؟
  • ستاره عبدالمیری
  • سلام مریم جون
    تولدت مبارک صد سال عمر با عزت کنار بهترین عزیزان زندگیت داشته باشی
    پاسخ:
    ممنونم ستاره جانم
    انشاالله به زودی خبر دوباره مامان شدنت رو بدی بهمون.
    شما با وجود یه همچین ادمی که عاشقته چرا اینهمه غصه میخوری و اضطراب داری و...؟
    عزیزدلم تولد قشنگت مبارک. خوشبختی‌تان را آرزو می‌کنم.
    پاسخ:
    حنا جان
    من و تو با هم بزرگ میشیم  با هم 26 ساله و 27 ساله و 28 ساله میشیم حالا گیرم چند روز اینورتر یا اونورتر، حس خوبیه
    ممنونم بابت تبریک و دعای زیبا
    نمیخواستم با سوالم ناراحتتون کنم، ناراحت شدید؟
    منظورم این بود دلت به اینکه یکی دوستت داره گرم باشه، خیلی نعمت بزرگیه
    منو کسی دوست نداره و از این نعمت بی بهره ام، ان شاالله دلت همیشه گرم باشه
    پاسخ:
    دوست عزیز ناراحت نشدم ابدا فقط هر چی فکر کردم واقعا جوابی براش پیدا نکردم متاستفانه من از وقتی یادم میاد مشکل اضطراب رو داشتم و باور کن اضطراب بدترین حس دنیاس بدتر از حس شرمندگی یا سرخوردگی یا شکست عشقی یا هر حس دیگه ای.
    انشاالله بهترین آدم سر راهت قرار بگیره به لطف خدا
    چقدر خوشحال شدم گفتید ناراحت نشدید، خداروشکر
    برای این حس اضطراب گه بقول خودتون حس خیلی بدیه برید پیش روانشناس، روانشناسی که تخصص در "روان درمانگر" ی داره، ان شاالله برطرف میشه.
    خودتون میدونید شفا و درد و همه و همه دست خداست، با قران خوندن و ذکر خیلی اروم میشید حتما به این نیت بخونید و نتیجش رو ببینید، خواهر جان من تجربه شخصیم برای ارامش صحیفه سجادیه است، امتحان کن، عالیه، سراسر ارامشه.
    منم دعا کن خواهر عزیز
    پاسخ:
    روانشناس یکی دو بار رفتم حس خوبی نبود
    ممنون از پیشنهاد خوبت دوست عزیز

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی