وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

#سال بلوا

از خواب بیدار میشم, موهام رو چند دور میپیچم و زیر یه کلیپس بزرگ جمعشون میکنمو دو تا گیره طلایی دو طرف سر که به قول "نوشای سالِ بلوا" زلفهای دلبریم رو جمع کنم.

صبح جمعه است و منِ کارمند شانس این رو دارم که فردا هم تعطیل باشم, با اتود و دفترچه یادداشتم میرم آشپزخونه, پنجره رو باز میکنم تا خنکا به صورت مرطوبم بخوره و چای دم میکنم و لیست کارهام رو برای این دو روز میچینم.

زدن طرح زن بختیاری برای آبرنگم

تمرین طراحی

اتو کردن لباسها برای یک هفته

تمیز کردن برگ گلها

نوشتن خلاصه سال بلوا

شروع کتاب جدید

باید یک فیلم خوب هم انتخاب کنم که با یار ببینم و این کار رو میتونم در لیست لذت بخش ترین کارهای دنیا بزارم.

حالا هم با یه فنجون قهوه دمی خوش عطر اومدم که خلاصه کتاب سال بلوا رو بنویسم.

...

نوش آفرین نیلوفری که نوشا صدایش میزنند تک فرزند 17 ساله سرهنگ نیلوفری فرمانده سنگسر است که در خانه ای بسیار بزرگ در سنگسر با پدر و مادر و خدمتکار زرتشتی شان جاوید روزگار میگذراند.

سرهنگ نیلوفری که شیراز را با نیت دریافت رتبه ای از شاه ترک کرد و فرماندهی سنگسر را پذیرفت از غم نامه ای که نیامد و آرزوهایی که برای دخترش داشت و بر باد رفت نابینا شد و درگذشت, و داستان درست از جایی شروع میشود که نوشا با مادر و جاوید زندگی میکند برای التیام دردهایشان گهگاهی به باغهایشان در درگزین سر میزنند و در یکی از همین سر زدنهاست که نوشا به حسینا, جوان کوزه گری که برای پیدا کردن برادرهایش که از خانه جدا شده اند راه سنگسر را پیش گرفته و در آنجا ماندگار شده دل میبازد.

همه اش یک لحظه است, نوشا در کالسکه نشسته جوان قدبلندی را روی جلوی ساختمان شهرداری میبیند که دست در جیب دنبال چیزی میگردد_ که بعدها میفهمد درجستجوی گلهای یاس توی جیبش بوده تا بویشان کند_  و باد طره موهای روی پیشانی اش را به بازی گرفته.

عشق برای نوشا همانجا اتفاق میافتد.

عشق همانجا اتفاق میافتد او به حسینا دل میدهد و رفت و آمدهایش به کوزه گری حسینا شروع میشود ولی چندی بعد همسر دکتر معصوم میشود.

دکتر معصوم پزشک امراض داخلی خیلی زود تحت تاثیر زیبایی نوشا از او خواستگاری میکند و نوشا با اصرار مادرش و البته نه با زور بلکه بیشتر از روی سردرگمی و پاسخ منفی مادرش به حسینا و از روی بی اراده گی همسر پزشک معتبر شهر میشود.

همسر پزشک معتبر شهر میشود و زندگی اش را حرام میکند. اختلافات از آنجایی شدت میگیرد که دکتر معصوم کاملا اتفاقی به علاقه نوشا و حسینا پی میبرد و او را به جرم خیانت زیر باد کتک میگیردکاری که معمولا انجام میداده._صحنه فهمیدن این عشق یکی از بهترین قسمتهای کتاب است_ و آنقدر با قنداق تفنگ بر سر نوشا میکوبد که او تا چند روز بی حال و بی رمق بی آب و غذا روی تخت میافتد و دکتر معصوم خیلی زود شایعه میکند که جذام گرفته است و منشا این بیماری خطرناک واگیردار هم حسیناست که تا کشته نشود بیماری از بین نمیرود.

دکتر معصوم بالای سر نوشا گفت برایت یک خبر دارم حسینا را هم دار زدند و نوشا که در همه چند روز گذشته در تلاش بین مردن و زنده بودن است قلبش از حرکت میایستد.

نوش آفرین میمیرد, مرگش محشر میکند, سیاووشان _برادر گمشده حسینا_ را جای او دار میزنند, عالیه خانم مادر نوشا خیلی قبلتر از این داستانها هوش و حواسش را از دست داده, دکتر قصر سرهنگ نیلوفری را رها کرده و برای کار به اردبیل میرود و بعدترها مجنون میشود و معروف به دکتر دیوانه و بعدتر به دارالمجانین ورامین منتقل میشود.

...

داستان به همین سادگیها هم نیست, من از خیلی از شخصیتها و داستانهایش فاکتور گرفتم, از سروان خسروی و ماجرای برپاکردن دار, از میرزا حسن رئیس انجمن شهر, از مستر ملکوم, میربکتون شاعر, داستان نازو و همخوابگی اش با مردهای مختلف,دلتنگی های نوشا, عشق بازیهایش با حسینا پیش از ازدواج, داستان دختر پادشاه و مرد زرگر, گفتگوهای نوشا با خودش که عجیب دلچسبند, 

و حسینا که هیچکس از سرنوشتش باخبر نمیشود...

 

 

  • ۹۸/۰۷/۲۶
  • مریم ...

نظرات (۳)

😕 چه داستان تلخی... 

 

ممنون که اینقدر قشنگ تعریف میکنی. 😍

پاسخ:
اره واقعا غم انگیز بود من تا یک روز هی تو خونه راه میرفتم میگفتم وای خدای من نوش آفرین مرد, بعد بقیه با تعجب میگفتن نوش آفرین کیه؟
ممنون که وقت میزاری و میخونی پریشان عزیزم.
  • مرضیه مهدوی فر
  • سلام مریم جان لطیف و مهربان من:)

    من دلای سابقم با اسم واقعی م به بلاگ برگشتم

    خوشحال میشم خواننده م باشی:)

    پاسخ:
    سلام مرضیه جان چه خوب و جسور که با اسم واقعیت مینویسی.
    باعث افتخار و خوشحالیمه که بخونمت عزیز.

    من چون چیزی درباره این کتاب و نویسندش نمیدونم میپرسم.

    داستان واقعیه یا خیالی؟

    چه سالی نوشته شده؟ فضای فکری نویسندش مربوط به چه دوره ایه؟

    پاسخ:
    داستان خیالیه, نویسنده کتاب_ عباس معروفی_ کتاب رو بین سالهای 1368 تا 1371 نوشته ولی روایت کتاب برای سال 1316 هست چون از حضور سربازان روس تو سنگسر زیاد صحبت میشه.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی