وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

 

سه شنبه لابلای کارهای شرکت...

شب دیر خوابیدمو صبح سخت بیدار شدم، ولی باید پا میشدم باید خونه به هم ریخته ای که شب قبل فرصت مرتب کردنش نبود رو سروسامون میدادم قبل از اینکه مامان برگرده خونه و عواقبش دامنم رو بگیره.

هوم...همبرگر و سیب زمینی و قارچ و پنیری که درست کرده بودم خوشمزه بود ولی الان ظرفهای روغنی توی سینک انتظارم رو میکشید، اجاقی که تمیز نبود و فرشی که باید جارو میشد، لباسایی که باید از بند جدا و تا میشدند، خب قطعا میز اتو نمیتونست وسط پذیرایی بمونه و یه فکری برای مواد قابلمه قابلمه شده تو یخچال میکردم.

بلند شدم، فکر کردم جای تنبلی نیست، می ارزه که دم غروب پام رو بزارم تو خونه مرتبی که مامان برای مرتب کردنش با کلی خستگی وقت و انرژی نداشته، به اینکه آهی که دم رسیدن از سینه مامانبلند میشه نفس آسودگی باشه نه ناامیدی، حالا گیرم که انقد دیشب کار داشتی حرص خوردی به کارای خونه نرسیدی، اصلا مگه کم حرص میخوری بابت کارای شرکت...بی خیال بابا.

بلند شدم و فکر کردم اگر فقط تختم رو مرتب کنم بقیه کارا خود به خود انجام میشه، تخت رو مرتب کردمو به خودم وعده دادم که اگه بتونی تند و موازی و بدون هدر دادن وقت کار کنی شاید حتی ده دقیقه هم برسی قهوه بنوشی و کتاب بخونی، زمان که جلو رفت فکر کردم پنج دقیقه هم کتاب بخونم خوبه ها...

ظرف ناهار و سالاد رو که تو کیفم گذاشتم، بلیط مترو جامدادیم رو که چک کردم، کلید رو که توی قفل چرخوندم، هوای قشنگ صبح اسفند رو که به ریه هام کشیدم خونه مرتِ مرتبِ مرتب بود حالا گیرم که نرسیدم کتاب بخونم و قهوه ای بنوشم ولی هیچی از حالِ خوبِ خوبِ خوبم کم نمیکرد.

...

هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و قرارداد فلانی رو تنظیم میکنمو آهنگ گوش میدم

تمام من برای تو

تویی که جان من شدی

ز عشق تو چه بیقرارم

ز عشق تو من بیقرارم

ز عشق تو من بیقرارم

زعشق تو من بیقرارم...

تمام فکر و ذکرم پیش همسرمه(خدا به داد قراردادی برسه که دارم تنظیمش میکنم)، دیروز کوتاه و سریع در حد یک سلام و علیک همدیگر رو در محل کارم دیدم،ما میزبان و آنها میهمان، لبخند تمام روز از رو صورتم محو نمیشد، به همکارم گفتم کاش تمام قراردادها رو امروز بهم تحویل بدن و در جواب چطورش گفتم امروز میتونم پنجاه تا قرارداد تنظیم کنم، گفت خب چرا حالا میخندی؟ داشتم میخندیدم؟؟؟هیچ حواسم نبود...

با لیوان خالی چای رفتم و با لیوان خالی چای برگشتمو سوژه همکارام شدم ولی لبخندم محو نشد.

امروز هم از پس اون دیدار کوتاه هنوز انرژیم زیاد و حالم تو این فشار کاری آرومه، نشستم قرارداد میزنم و آهنگ گوش میدمو به عزیزم فکر میکنم، عزیز در سفرم...

تو خسته نمیشی مرد؟؟؟ از این همه سفر، کار، بدو بدو، بی خوابی؟

...

چهارشنبه صبح

صدای پرنده ها وعطر قهوه و صدای شجریان و آسمون ابری و دردی که از پس مُسکن قوی و دوش آب گرم میره که آرومتر شه...

عطر نرگسای مهربون دسته گل قشنگی که زحمت کشیدی برام فرستادی، تو مگه سفر نیستی پسر؟ چجوری انقد حواست به ریز و درشت دلم هست از راه دور حتی...

بمیدونی باید برم موهام رو خشک کنم، یه شال شاد برای امروز انتخاب کنم، به گلدونا برسم برای ناهار امروزم چندتا تیکه کاهو خرد کنم، ضد آقتاب بزنمو یواش یواش برم سرکار، سر حوصله صبحانه بخورم، کارای شرکت رو بکنم، طرح آبرنگ انتخاب کنم، مواظب کمرم باشم، کتاب بخونم، قرص آهن بخورم، پیاده روی کنم، میبینی؟ میبینی عشقت باهام چیکار کرده؟ تا حالا اینجوری دوست نداشتم خودم و زندگیم رو...

شکرت مهربون

نام مارال رو از قهرمان کتاب آتش بدون دود گرفتیم و روی عزیز تازه متولد شده مان گذاشتیم، مارالی که به طرز عجیبی شبیه منه و هر بار فکر میکنم تو حقیقتا فرزند من نیستی؟

...

 

 

 

 

  • ۹۷/۱۲/۰۸
  • مریم ...

نظرات (۲)

کیف و حظ مداوم...

مبارک باشه قدم مارال. زنده و سالم باشه.

بوس بهت که این همه زنده ای و سبز مریم.
پاسخ:
ممنون عارفه مهربون و عزیزم
بوس به روی ماه شما که انقد خوبی.
عزیزم... قدمش مبارک. مگه میشه آتش بدون دود رو خوند و عاشق اسم مارال نشد؟
پاسخ:
ممنون عزیزدلم, برادرم از طرفدارهای پر و پا قرص زنده یاد نادر ابراهیمی هستند.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی