وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰
پرده اتاق رو میکشم نور اول صبح از پنجره اتاق آبی خودشو پهن میکنه رو فرش لاکی قرمز
گلهام رو یکی یکی میزارم تو نور...
اوایل فقط پتوسها بودند، بعدتر حسن یوسفها، حالا دستم کمی جرات پیدا کرده، حالا اتاق یک قلمه گندمی هم دارد...
میگم تا شما یکم زیر آفتاب کیف کنید من به کارهام برسم؟؟؟ بعد وسایل کلاسم رو آماده میکنم، صبحانه میخورم و شیر میجوشونم... 
حالا هم اومدم نشستم کف آشپزخونه رو به روی پنجره بزرگش که من همیشه ازش زل میزنم به خونه های روبه رو، به بندهای رخت آویزون، گلهای قشنگ یکی از همسایه های با سلیقه بلوک رو به رویی و به کولرها...
دلم برای این خونه تنگ میشه، وقتی که فکر میکنم آخرین پاییز این خونه اس، خونه ای که مرهم تنهاییها و دلدادگیها و عاشقیام بوده
برای همه روزای دلتنگی که رفتم خودم رو چسبوندم به شیشه تراس و زل زدم به برج، برای همه اون وقتهایی که پنجره بزرگ اتاق رو باز کردم تکیه دادم به چهارچوبش، آیه الکرسی خوندمو فوت کردم تو مسیر هواپیماها و اشکام سرازیر شد، همه وقتایی که با بابا قهر کردم و رفتم تو اتاقم، روزایی که پریزاد رو بردم پارک بلوک پشتی و شبهایی که شام بردیم میدون بالایی...
برای همه اونوقتهایی که همسرم بی هوا پیام داد که مریم چرا چراغ اتاقت خاموشه؟ برای همه وقتهایی که تند تند مانتو پوشیدمو تا برسم بهش، که ناب ترین و صادقانه ترین دردو دلهامون برای همون وقتایی بوده که روی صندلایی پارک  خلوته تو دل تاریکی نشستیم...
حالا هم که مینویسم بغض دارم...لعنتی دلم برای بدو بدو پسرهای طبقه بالایی و تذکرهایی که به مادرشان دادم و افاقه نکرد هم تنگ میشه...
برای همین حالا که علیرضا قربانی میخواد ، لباس نوزاد همسایه روبه رویی تو باد تکون میخوره و صدای کلاغها یادم میاره پاییز رو
...
دار و ندار منُ دل، سوخته در آتشُ درد
آه که آوارِ جنون با من دیوانه چه کرد
دارُ ندار من و دل رفته به تاراج جنون
آینه ی باور من خفته به خاکسترُ خون...

...
راستش نیامدم اینها رو بنویسم میخواستم از دیشب بنویسم، از دیشب که لب تاپ رو باز کردم ولی خستگی مجال نوشتنم نداد، خواستم یک خطی در کانال بنویسم، بنویسم خسته ام و اظطراب دارم دعایم کنید ولی نتوانستم در پاها و کمرم درد داشتم و دستهایم حس نداشتند...
به همسرم زنگ زدم که صدای مهربان قشنگ خسته اش آرامم کند به خودم قول داده بودم اضطرابم را مثل نیش در تن و جان عزیزش نریزم...
پرسیدم چیکار میکنی؟
- حساب کتاب
( آه عزیز طفلکی تنهای من که دلتنگی  و تنهایی ات دارد مرا دیوانه میکند که دلتنگی و تنهایی ات باران شد و بارید)
...
ولی همان دیشب هم به خودم قول دادم که محکمتر باشم که با خودم گفتم  وا دادی مریم؟؟؟؟ از کی تا حالا؟؟؟؟ مگه تو بلدی وا بدی؟ بلدی کم بیاری؟؟؟؟
نه بلدم و نه میخوام که یادش بگیرم و نه میخوام که زانوی غم بغل بگیرم و نه میخوام که از شرایط بد اقتصادی حرف بزنم و نه از شرایط سختی که توش گیر کردیم و فقط همسرم به تنهایی و بی وقفه دارد برایش تلاش میکند، تلاشی که نتیجه میدهد ولی هر بار یک تار مویش را سفید میکند و چین پیشانی اش را عمیق تر...
میخواهم که به عشقمان بچسبم و به هدفهایمان،  میخواهم پاشم گُلگُلی ترین مانتویم را بپوشم و برای رسیدن به همه آنچه میخواهم(میخواهیم) خودم دستم را روی زانویم بگذارم و بلند شوم...
بسم ا...

...




  • ۹۷/۰۷/۰۵
  • مریم ...

نظرات (۱)

موضوع اینه که هیچ وقت استرس و نگرانی به کسی کمکی نکرده. امیدت رو از دست نده.

مرسی برای سهم ما از موسیقی.

* شمام از اون زوج خوبای روزگار میشین با هم. خدایا شکرت :)
پاسخ:
اره حنا استرس هیچ کمکی نمیکنه و من بالاخره اینو یک روز یاد میگیرم.
واقعا امیدوارم زوج خوبی باشیم شنیدنش از زبون تو واقعا خیلی بهم میچسبه:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی