وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

به وقت دلتنگی

با لیوان قهوه میرم کنار پنجره فکر میکنم باید مصرف قهوه ام رو کم کنمو و قهوه رو داغ داغ سر میکشم.

به کبوترا و یاکریما که تو آسمون بالای پشت بوم ها پرواز میکنن نگاه میکنمو فکر میکنم که باشگاه برم یا بشینم این جزوه ای که برای کارم لازم دارمو خیلی هم زیاده بخونم؟؟؟ رجوع میکنم به دلم و دلم دلم دلم هر دوتاش رو میخواد، میخواد بشینه و بخونه میخواد بره باشگاه میخواد این نرم افزار جدیده رو یاد بگیره میخواد دست ببره به قلمو به مداد به مدادرنگی میخواد با یارش بره سینما، کافه، فیلم کوتاه، میخواد ارمیا رو شروع کنه میخواد بره کتابخونه ولی گیر افتاده پشت دلهره هاش پشت دلضربه ها و اضطراباش...

دیروز باید ساعت پنج  کلاس میبودم ولی ساعت پنج تازه رسیدم انقلاب تا محل کلاس باید سه تا اتوبوس عوض کنم، دیرم شده بود ولی با ناامیدی خودمو انداختم تو کافه سپیدگاه که اسمش شده کافه گرام.

نشستم دفتر برنامه ریزیم رو گذاشتم رو میز و لاته سفارش دادم به اون دختر مهربون همیشگی.

لاته رو رو میزم که گذاشت دفترم رو که باز کردم دو قطره اشک از چشمام چکید پایین. قبلتر تنها نیومده بودم کافه بی تو نیومده بودم فکر کردم به اون زمستون برفی که اولین بار اومدیمو  همینجا نشستیمو آدما رو از پشت پنجره نگاه کردیم.

فکر کردم که تو همه زندگیم هر وقت ناامید بودم چقد کمکم کردی و بهم اعتمادبنفس دادی فکر کردم الان چقد به حضورت احتیاج دارم.

یادت میاد؟؟؟ یه دختر بی تجربه بودم مدرک لیسانسم رو نگرفته بودمو هیچ تخصص و سابقه ای نداشتم، عصبی و سرگردون و ناامید... گفتی کار؟؟؟ یعنی این حجم از ناامیدی و غم و غصه برای کار و شغله؟؟؟ این حجم از اضطراب؟؟؟؟ بعد گفته بودی خوشبحالت چقد دلهره هات کوچیکن مریم، گفته بودم مگه بزرگترین دلهره تو چیه؟ گفته بودی ...تو...نداشتن تو.  گفته بودی میتونی تجسم کنی شبا از این اضطراب خوابم نمیبره؟؟؟

من؟؟؟من این چیزا رو جدی نمیگرفتم، من میخواستم موفق باشم من میخواستم دکتری داشته باشم و شغل خوب یادته؟؟؟ من فکر میکردم اینا بچه بازیه ولی راستش رو بخوای هیچوقت نشد که باورت نکنم، نشد که حس کنم حست، عشقت از اون عشقای سالای هجده سالگی و نوزده سالگی و بیست سالگیه از اونا که وقتی بزرگتر میشی کاملتر میشی فقط میشن یه خاطره دور، یه خاطره ی خیلی دور...

میفهمیدم با همه سربه هواییم میفهمیدم که حست چقد بالغه چقد پخته اس چقد محکمه، همونقدر که خودت همیشه بودی.

حالا دیروز تو کافه قهوه ام رو تلخ تلخ مزه میکردمو به تو فکر میکردم به اینکه چقد لازم دارم باشی کنار هم قدم بزنیم انقلاب رو،از جلوی در دانشگاه تهران عود بخریم، من برای هزارمین بار بگم به بوشون حساسیت دارم، از جلوی شیرینی فرانسه رد شیم بگم بریم شیرینی فرانسه ، تو بگی به شرطی که تو هم نون خامه ای بخوری و من با شیطنت ابروهام رو بندازم بالا، بعد تو از شیرینی خامه ای بگذری و من با خنده بگم چه انتخاب سختی، که تو همیشه بخاطر من انتخابای سخت کردی که حتی نرسی تمرین اجرای نمایشنامه ای رو ببینی که خودت نوشتی که باید بری سرکار دوم، میگم مطمئنی این اون چیزیه که میخوای؟ میگی من تورو میخوام مریم.

منم تورو میخوام، دیروز خواستنت شد دوتا اشک که غلطید رو صورتم.

قهوه که تموم میشه بلند میشم که برم کیفم رو برمیدارم، دست دلتنگیم رو میگیرم و آشفتگیم رو بغل میکنمو خودمو پرت میکنم تو اولین اتوبوس .

...

شش، هفت، هشت، ...ده سال گذشته، میتونی تجسم کنی شبا از ترس نداشتنت خوابم نمیبره؟؟؟

...

پ ن: شاید تلخ نوشته باشم ولی تلخ نیستم حالم خوبه زندگیه دیگه بالا و پایین داره، حال من و  یارم و ما شدنمان خوب است.

...

مینویسم تا در این دفتر ثبت بشه دارم همه ی تلاش خودم رو میکنم همه ی تلاش خودم رو و این چیزیه که برام مهمه.

  • ۹۶/۰۷/۲۶
  • مریم ...

نظرات (۲)

عزیز دلم، برای هرچه زودتر رسمی شدن «ما» ی عزیزتون دعا میکنم... با هم بمونید تا تحقق همه رویاهای دیر و دور
پاسخ:
ممنون حنا جانم دوست خیلی خوبم.
وقتی داشتم پست رو میخوندم به این فکر میکردم ما خیلی شباهتا داریم،مثه علایق مشترک،یا حتی کمی کمال گرایی، با این تفاوت که تو این حس رو در جهت مثبت به کار بردی و من فقط زیر بارش خسته شدم...
بعد پایین تر رسیدم به کافه سپیدگاه، کافه‌ی مورد علاقم تو انقلاب، با اون محیط گرمش و یاداشت های زیر شیشه‌ی میزاش و پنجره‌های رو به خیابونش... یع جوری دلم گرم شد..نمیدونم چرا. شاید بیخبر از هم یه روز همزمان تو اون کافه بشینیم... :))جاللبببه
پاسخ:
یاس عزیزم نباید خودت رو با من مقایسه کنی شما پنج شش سال از من کوچکتری و از مریم پنج شش سالا پیش خیلی خیلی خیلی جلوتر
عزیزم تو خیلی بیشتر از من انرژی و توانت رو برای مفید بودن گذاشتی
فیلم، کتاب، موسیقی، هنر که من حتی الان هم در این زمینه ها به پات نمیرسم.
ولی مهم اینه که ترسها و نقاط ضعفمون رو بشناسیم و نزاریم که مارو عقب نگه دارن.
مثلا من بیش فعالی بزرگسالی داریم و یکی از مهمترین عوارضش عدم تمرکزه و نیمه رها کردن اموره و من چون به این موضوع علم دارم هرطوری شده و تحت هر شرایطی کاری رو که شروع میکنم سعی میکنم روش تمرکز داشته باشم و صد درصد تمومش میکنم چون نمیخوام این نقطه ضعف بهم آسیب بزنه.
خیلی کافه سپیدگاه رو دوست دارم کاش اسمش عوض نمیشد.
شاید یه روز با هم تو کافه بودیم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی