وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

ف جان

پیام داده بود که دستور سالادای فصل مامانمو میخاد نوشته بود تو تمام زندگیش تاحالا ترشی به اون خوشمزگی نخورده،اولش نشناخته بودمش ولی بعد که فهمیدم "ف" هست کلی تعجب کردم.

تعجب کردمو ذهنم پرت شد به اول دبیرستان که از امتحان ریاضی برمیگشتیم که سر راه حل یک مساله به اختلاف خورده بودیم و با استرس برگشته بودیم مدرسه پیش معلم ریاضیمون که هنوز منتظر بود بچه ها امتحانشون تموم شه و هر دو هولهولکی راه حلهامون رو توضیح داده بودیم معلممون رو کرده بود به من "مریم عددهاتو چند درآوردی؟"، پنج و ده، بعد رو کرده بود به "ف" که تو چند درآوردی ؟"پنج و ده"...

بعد معلم ریاضیمون با خنده نگاهمون کرده بود توروخدا شاگرد اولای منو ببین، بعد منو" ف "خوش و خرم از راهِ عالی به خونه برگشته بودیم.

راستی گفتم که من و "ف "برای برگشت به خونه سه تا مسیر متفاوت داشتیم که روشون اسم گذاشته بودیم،"راهِ عالی، راهِ خوب، راهِ بد" که اسم راه بد بعدها به اصرار ف به راه متوسط تغییر نام داد بنظرش هیچ راهی تو زندگی نمیتونست اونقدرها بد باشه نهایتا میتونست متوسط باشه، انتخاب ف همیشه راه عالی بود حتی روزی که نمره هفده میگرفت برعکس من که گرفتن نمره نوزده و هفتاد و پنج جوری بهم میریختم که نه تنها باید از راه بد میرفتیم بلکه میتونستیم بریم بمیریم.

همین روحیه اش "ف "رو به یه دختر خاص تبدیل کرده بود پدری که در هشت سالگیش به شیوه تلخی فوت کرده بود و خواهری که از همان روزها افسردگی شدید داشت و برادری بسیار بیمار که معمولا در بیمارستان بود و مادری که از خانه و خانه داری هیچ نمیدونست از اون جهت که دختری نازپرورده از خانواده ای اصیل بوده که دست سرنوشت چنین سرنوشتی رو براش رقم زده بود، یادمه یه بار مادرش با خنده تعریف میکرد اولین بار که وارد خونه اقوام شوهرش شده بود با دیدن پای مرغ در سوپ به پدرش زنگ زده بود و همونجا سر سفره پشت تلفن زده بود زیر گریه.

یادم میاد روزایی که میومد خونمون و با تعجب به غذاهامون نگاه میکرد که مریم این چیه میخورید بعد من درحالیکه قاشق ماستم رو میذاشتم دهنم میگفتم عدس پلو دیگه نخوردی تا حالا میگفت نه کارگرمون درست نمیکنه، نمیدونم شاید تو زندگی بهم ریختشون با وجود خواهر و برادر مریض و مادربزرگ پیر آلزایمری و خانواده ی پدری که طردشون کرده بودن تنها شانس بزرگش ثروتی بود که به مادرش رسیده بود از جانب پدربزرگ مادریش.

...

بهش پیام دادم که دستور سالاد فصل رو براش میگیرمو بعد هم همدیگرو توی اینستاگرام پیدا کردیم.

بی اغراق بگم دیدن عکساش حسادتم رو تحریک کرد البته که "ف" مستحق خوشبختیست و من با دیدن هر عکسش قربون صدقه خوشبختیش میرفتم ،حالا" ف" زن خانه داری شده که صبح به صبح بعد از بارگذاشتن غذاش میشینه پای تابلوفرش بزرگ و زیبایش که هر روز عکس کاملترش رو تو اینستاش میزاره و هروقت خسته شد پا میشه یه لیوان چای داغ میریزه و تو تراس خونش مینوشه و هر غروب قلبش تو سینه برای ورود همسرش میتپه.

...

باید به دیدنش برم با یه ظرف از سالاد فصلای مامان و هدیه برای ازدواجش، باید دستگاه دم کردن قهوه براش کادو ببرم تا زمانی که در انتظار برگشت همسرش دونه دونه گره میزنه خوشبختیاشو پای دار تابلوش عطر قهوه تازه دم و کیکی که خودش پخته فضای دوست داشتنی خونشو دوست داشتنی تر کنه.

...

درد و دل نوشت: یادش بخیر "ف" جان تو قرار بود جراح قلب شوی و من معلم شیمی، یادت هست؟؟؟ نه تو جراح قلب شدی و نه من معلم شیمی، ولی هر دو خوشبختیم، نیستیم؟؟

پ ن:پست گذاشتن با گوشی خر است. 

  • ۹۴/۰۸/۱۲
  • مریم ...

نظرات (۱)

آرامش بهم داد این پست... انگار میشه با گذر از طوفان هم به ساحل ارامش  رسید
پاسخ:

خیلی براش خوشحال شدم

امیدوارم همیشه همینطور که میگی باشه یاس جانم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی