وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

خدایا شکرت.

پنج شنبه خوبی رو گذروندم.
از اون پنج شنبه هایی بود که تعطیل بودم. از اونایی که جای بعدازظهرا صبحا میرم کلاس نقاشی.
ساعت شش صبح هی چشمام رو فشار دادم رو هم تا بخوابم ولی واقعیت اینه که سحر خیزتر از این حرفام، پا شدم از تو یخچال سه تا تخم مرغ گذاشتم بیرون تا به دمای محیط برسه بعد شیر رو برای درست کردن شیرقهوه گرم کردم..
بچه های کلاس نقاشی معمولا کیک یا شیرینی میارن و تو کلاس با چایی میخوریم ولی من ترجیح میدم خودم کیک درست کنم 
همونطور که آروم آروم شیرقهوه رو میخورم مواد کیک رو هم مخلوط میکنم، رادیو روضه پخش میکنه و باد خنکی که از پنجره میاد حال خوشمو خوشتر میکنه
کشمش ها رو میریزم تو مایه کیک و میزارمش تو فر.
بعد تو مدتی که کیک آماده شه میشینم پای کاری که پدرم باید امروز تموم کنه خیلی وقت نمیبره نهایتا یک ساعت ولی میدونم بابام برنامه ریزی کرده امروز بعدازسرکار انجام بده
کار رو تموم میکنمو بهش پیام میدم که انجام شد.
وای بوی کیک کل آشپزخونه رو برداشته بلند میشم خلال دندون رو فرو میکنم تو کیک، به نظر میاد پخته، کیک رو میبرمو میذارم تو ظرف تو کیفم.

...
تو کلاس نقاشی حالم خوبه
وقتی دارم رو طرحم کار میکنمو استاد میگه پیشرفت کردم و هلیا از روبه رو انگشت لایکشو میگیره طرفم حالم خوبه
وقتی وقت چای ،کیک کشمشی تعارف میکنمو و استاد میگه شاگردام یکی از یکی هنرمندترن حالم خوبه
...
از کلاس میزنم بیرون، چه سرد شده...
زنگ میزنم به مامانم، مامان ناهار چیه؟؟شنیدن سبزی پلو با ماهی قدمهامو تند میکنه
...
یکم بعد ناهار، وقتی مامان تازه از خواب بیدار شده و اومده تو اتاقم شال و کلاه میکنم برم باشگاه، مامان میگه کجا؟ میگم باشگاه، میگه واااااااااااااای چقد انرژی داری، دستمو به حالت طلبکار بودن میزارم رو کمرم برمیگردم سمتش که" بگو ماشاالله، هزار الله اکبر"، جای این حرفا میگه من که صبحها از خواب بیدار میشم دلم میخواد دوباره بخوابم.
...
هوای برگشت از باشگاه خنکه خنکه
میام خونه میشینم پشت سیستم
 برادر تو اشپزخونست و صدای مخلوط کن میاد آخجون این یعنی تا چند دقیقه دیگه یه لیوان بزرگ شیرموز خوشمزه.
...
پ ن یک: به شدت روزانه نویس شدم و کمی این موضوع معذبم میکنه در واقع از کسانی که وبلاگم رو میخونند خجالت میکشم، من قلم قوی ندارم اهل سیاست هم نیستم در این زمینه ها نظر دهم تنها دلخوشیم همین روزانه هاست که خب هر کی مهمون وبلاگم شد قدمش رو چشم.

پ ن دو: از دست مستخدم شرکت دلخورم حرفی گفته که حقم نبوده اصلا و ابدا، آنهم برای منی که حتی نمیگذارم برایم چای بریزد، من آدم باگذشتی هستم ولی بی احترامی ایشان بارها تکرار شده و انگار خانمی و سکوت من ایشون رو وقیح تر کرده، قسمت دردناک این قضیه میدونید کجاست؟؟؟ من نمیتونم جوابشو بدم فقط سکوت میکنم، قسمت دردناکترش میدونید کجاست؟؟؟ حتی نمیتونم به مدیر مربوطه بگم و الان دو روزه که دارم از سکوتم حرص میخورم و سایه تلخ این سکوت روی تک تک لحظات شیرین این دو روز به شدت سنگینی میکنه.
  • ۹۴/۰۷/۳۰
  • مریم ...

نظرات (۲)

وقتی حسین(ع)
مصحف کوچش را
درودن رحل دستانش گرفت
تا با صوت خوشش آیه ی جهاد بخواند
تیری سیاه چوب
مته وار،
صفحه ی نازکش را
پاره کرد
واژه
واژه
خون چکید
بر رحل حسین.
حسین(ع) آن روز
به رشته ی تحریر در آورد
کتاب هدایت جهانیان را
سلام مریم گلی جانم
..
این ها بیشتر از روزنوشت ،حس نوشت هستن! من و هرکسی که میاد مریمو میخونه با همین دید از سر شوق میاد.که پر بشه از زندگی،دور از سیاست دور از آلودگی هوا و کمپین های حمایت از ایکس و زد ...

حتی وقتی غمگینی ادم زندگی رو حس میکنه توی پستات،و این پستهای پر از هوا و نور که دیگه جای خود داره..
چه کیک کشمشی خوشمزه ای...!
پاسخ:
مثل همیشه دلگرمی میدی و بمب انرژی هستی
واقعا یاس اینا همش حس نوشته، یجورایی حتی گفتگوهای ذهنی من با خودمه
شما قدم رو چشم بنده بذارید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی