وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰
"منم هم خون و هم گریه که بغضش را به دریا داد
که از اوج پریدن ها بر این ویرانه ها افتاد"
مداد B رها میکنم رو کاغذ و میرم آشپزخونه برای خودم چایی بریزم، مامان خونه نیس و بابا یک ساعتی هست برگشته،  یک ساعته من دارم با خودم کلنجار که پاشم برای بابا چایی دم کنم، میدونم چقد به چایی عادت داره اما...
عروس زحمت کشیده چایی دم کرده ازش تشکر میکنمو برای خودم یه چایی لیوانی میریزم.
مهستی میخونه" کمی با من مدارا کن، صبوری کن تحمل کن، من گم را تو پیدا کن" و من آروم آروم چاییمو مزه مزه میکنم، نمیدونم چرا انقد بغضی ام، شاید چون مامان نیست شاید چون بعد سه روز سرکار نرفتن بخاطر عفونت ریه الان بهترمو لوس شدم.
"تو را از شب جدا کردم
تو را از قصه آوردم
نمیشد با تو بد باشم
نمیشد از تو برگردم"
امروز که تو اتاق برادرم با عروسمون حرف میزدم که چطور یه عده این همه بیماری سخت رو تحمل میکنن من دارم از یه سرماخوردگی میمیرم، دوشنبه که با آژانس فرستادنم خونه بعد از برگشتن از دکتر و آمپول و سرم، همون لحظه ای که تو بغل مامانم دراز کشیده بودم با گریه گفتم زنگ بزن بابا بیاد خونه میخام پیشم باشه بعد که مامان داشت زنگ میزد گفته بودم نه کار داره درس داره گناه داره ولش کن.
نمیتونم به پسر ناهید خانوم فکر نکنم که سرطان ازش گرفتش، به دختر 16 ساله ای که به تازگی فهمیده اچ آی وی مثبته، یا دختر خاله بیست و چهار سالم که بار امانت نکشید و این دنیا رو گذاشت برای من و شما و پسر سه سالش...
...
دنیا چقد میتونه بد باشه چقد میتونه روی سیاهش رو نشون بده
خدایا شکرت که روزای تاریک رو برای من نخواستی.
این روزها کمی استرس دارم، دوباره...دوباره...ولی بهتر میشم
چقد نوشتن خوبه


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

میدونید من آدم اجتماعی هستم البته اگر اسمش اجتماعی بودن باشه، احتمالا یه تابلویی چیزی به سینه یا پیشونی من نصب شده که روش نوشته" لطفا با من درد و دل کنید"

اصلا من شبیه آدمهای درد و دل شونده هستم، تو نماز خونه نشسته جلوی مهرش، از همکلاسیاییه که سلامعلیک داریم، چهره درهمشو که میبینم میگم خوبی؟ ( الان تقصیر خودم نیست که سر حرفو باز کردم) سرتکون میده که چی بگم، میگه مگه تقصیر من بود مگه میدونستم متاهله، میگه الانم میدونما ولی الان دیگه گناه من نیست من وابسته شدم، آخه میگه زنشو دوست نداره

میگم انتظار نداری بیاد بگه خوش و خرمیمم تورو برای هوس میخاد که؟ میگه یعنی زنشو دوست داره؟ میگم داشته باشه هم نمیاد بهت بگه دارم که میگه؟ تازشم هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره هیچ مردی هم برای رضای خدا زنی که دوستش نداره رو نگه نمیداره.

میگه به نظرت کار درست چیه؟

+ جدا شو.

میشه؟

+ آره 

یعنی میگی راحته؟

+ نه اصلا، انگار یه تیکه از وجودتو میکنن و هر روز صبح که بلند میشی دنبالش میگردی.

...

چند هفته بعد روی سکوهای جلوی بوفه.

دارم چای و بیسکوییت ساقه طلایی میخورم که با یه لیوان یه بار مصرف و چای کیسه ای میاد کنارم چادرشو از زیرش جمع میکنه و کنارم میشینه.

میگم چیکار کردی؟( باز تقصیر خودم نیست آیا)

میگه هیچی بعد یه هفته کلنجار رفتن با خودم ازش جدا شدم.

+ خوبه.

ولی نفسم بالا نمیاد بخدا.

+ نبایدم بیاد، به خودت خرده نگیر چرا دلتنگی،  بی قراریاتو بپذیر ولی تورو خدا بخاطر بی قراری و دلتنگی بهش برنگرد، فقط به خودت زمان بده.

عکسشو تو گوشیش نشونم میده که ببینین چه عکسی گذاشته تو اینستاش، ساعتشو ببین، ببین واسه زنش چی خریده، میگم آدما غمهاشون رو نمیزارن ایستا، میگه من منتظر عدالت خداام.

میگه خدا چزوندنشو نشونم میده دیگه نه؟

+ نمیدونم

اگه نشون نده به عدالتش شک میکنم.

+ خدا صبور هم هست.

میزنه تخت سینش که اگه به التماس افتادنشو نببنم به اینکه بیاد بگه بهت بد کردم به عدالت خدا شک میکنم.

+ خب خدا به حرف هر کدوم از انسانها باشه که سنگ رو سنگ بند نمیشه.

بلند میشم مانتومو که خرده های بیسکوییت ریخته روش رو میتکونم میرم سمت اتاق اساتید بابت کارای پایان نامم.

رفتنی میگم خوبی؟

سرشو به علامت مثبت تکون میده.

میگم دلتنگی دلیل خوبی نیستها.

بازم سرشو به علامت مثبت تکون میده.

...

امروز

ساعت شش با گلو و کمر درد و تب و لرز از خواب بیدار میشم، با همه تنبل بودنم پامیشم یه کدیین پیدا میکنم و بعد پتو رو میکشم سرمو میچسبم به شوفاژ و شروع میکنم به صلوات فرستادن تا خوابم ببره.

هشت که بیدار میشم مامان هنوز خوابه، از مامان بعیده معمولا بعد اذان صبح نمیخوابه،  به همین سوی چراغ قسم که ساعت نه صبح گرسنمون بوده گفته ناهار هم آمادستا یکم بریزم براتون؟

میرم بالای سرش، کتاب " زن زیادی" رو از بالاسرش برمیدارمو یه نگا به جزوه های بابا که احتمالا پخش بوده و مامان آخر شب جمع کرده میندازم.

با کتاب میام بیرون و نشاسته رو میریزم تو شیر و با شکر شیربنش میکنم، آخرای داستان سمنو پزونم که مامان میاد آشپزخونه که باید زیر فرنی رو هم بزنی اینکه ته گرفت، کتری رو هم آب کن بزار رو اجاق.

کتری رو آب میکنم تا فرنی ببنده میرم دوش بگیرم و بعدشم کلاس نقاشی.

نمیدونم عرق کردن دیشبم تو باشگاه و بعدش پیاده روی تو سرما تا خونه یا بیرون اومدن صبحم با موهای خیسم تب و لرزم رو انقد زیاد کرد که استاد آژانس گرفت و فرستادم خونه.

جلوی در آموزشگاه منتظر ماشینم، یه آقاهه داره تابلو میفروشه درست جلوی من" حراجه خانوم فقط پنج تومن"،کیف پولشو از جیبش در میاره یه کارتی رو نشونم میده که ببین خانوم، متوجه منظورش نمیشم" خب" میگه "من گریمور سینماام سینما رو به کثافت کشیدن ما رو هم به گدایی"، " مگه الان دارید گدایی میکنید". 

ماشین میاد میگم کار که عار نیست وسوار ماشین میشم.

عصبانی ام خیلی از خودم عصبانی ام که جواب آقاهه رو دادم.

میرسم خونه مامان با نگرانی پایین آپارتمان ایستاده تا میرسم غر میزنه که چقد گفتم موهاتو خشک کن برو کلاس.

میرسم خونه یه کاسه آش داغ میزاره جلوم،" آخ مامان آش درست کردی؟" " میگه فکر میکنی نفهمیدم سر صبح دنبال قرص میگشتی؟"  مامان قرص سرماخوردگی و استامینیفون رو با یه لیوان آب میزاره کنارم که بعد آشت اینارم بخور، نفس عمیق میکشه که " این همه آش اگه رانندگی بلد بودم یه دقیقه میرفتم خونه فلانی( خواهرم) یه ظرف آش براش میبردم یه سر بهش میزدمو برمیگشتم."

خوردن چندتا قرص و خواب دو ساعته بعدازظهر حالمو خوب نمیکنه، غروبی سوایچ ماشین رو برمیدارم با مامان میریم درمونگاه، و پر دردترین پنیسیلین عمرم رو همراه با دو تا آمپول دیگه نوش جان میکنم، بعد آمپولا تازه فکر میکنم چرا قبلش ازم تست نگرفت؟ بعد یاد یکی از دخترای معلولین کهریزک میفتم که با تزریق پنیسیلین فلج شده بود،  آروم پای راستمو حرکت میدم بعد انگشتای پامو حرکت میکنند خداروشکر( در این حد استرسی ام یعنی). 

خانم تخت بغلی یه خانمه پیره یعنی شاید پیر باشه با دخترش اومده ودخترشم بچه بزرگ داره،نمیدونم پیره یا نه آخه انقد اینا زود ازدواج کردن و بچه دار شدن سنشونو نمیشه تشخیص داد. تتوی خط چشم و خال وسط ابروش منو یاد جنوبیا میندازه، میگم " چرا سرمتون داره میره بیرون" بعد دخترش رو صدا میکنم و سر درد و دل پیرزن باز میشه ( تقصیر خودم نیست آیا؟)

...

یادمه تو دوره کارشناسی یه دختری بود تو دانشگامون خوشگل و خانوم، میرفت رو نیمکتای بالای دانشکده علوم میشست و شعر مینوشت، اونم چه شعرایی، شعراش رو تو کانون شعر میخوندو من با تحسین به چادر ملی و لحن شعر خوندنشو و به خودش  نگاه میکردم، با آدما صمیمی نشد یه دوست بیشتر نداشت و عاشق یه پسری به اسم امیر از بچه های دانشگاه بود( نه اینکه بیاد تعریف کنه ها، ولی خب شناختن پسری که براش شعر میگه کار سختی نبود، اگه شعراشو تحلیل میکردی از بوفه شماره دو و ماشین 206 و شال طوسی میرسیدی به امیر).

همیشه تحسینش میکردم، سکوتش رو درونگراییش رو، مثل خانما میومد مثل خانما میرفت.

حالا من از دانشکده روانشناسی دوست داشتم تا کامپیوتر و ادبیات و جغرافی و زمین شناسی، تازگیا هم هر بار که میخام برم سر کار یا سر کلاس نقاشی هی پیش خودم میگم خانوم باشیاااا مثل بچه آدم تو سکوت قهوتو میخوریو کار خودتو میکنی، ولی نمیشه بازم به محض رسیدن به کلاس با هیجان میگم وااااای این کار جدیده مال کیه چه خوبه یا سر تایم ناهارکاری حرفی برای زدن دارم.

البته خیلی خوب شدمااااا خیلی آروم شدم نسبت به قبل ولی هنوز با اون ایده آل ذهنم که تو سکوت کتاب خونه و در جواب سوال آدما لبخند میزنمه خیلی فاصله دارم.

پ ن: گاهی فکر میکنم خب منم اینجوری ام دیگه چیکار کنم.

پ ن: یاسی نوشت عزیزم کامنت خوبت تو این آنفولانزای شدید و سر درد و کمر درد و فکر آزاردهنده کنکور فردا عجیب به جونم مزه کرد، انقد که میل نوشتنم زنده شد و الان همزمان با مزه مزه کردن این فرنی داغ دارم مینویسم.

پ ن: شب بخیر 


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

روز شلوغی بود شکرخدا

انقد شلوغ که هیچ نمیدونم ساعت چطور از نیمه گذشت

یه روز شلوغ کاری بود مثل همیشه مثل هر روز...

کلاس نقاشی و صدای خنده دخترا و سوال من که " استادا این طرح خیلی سخته" و جواب استاد که" شاگردا از عهدش برمیای".

مجبور میشم طرح رو سه بار پاک کنمو دوباره بکشم تا استادمو راضی کنم رو طرح آخر کار کنم ولی لذت بخشه حتی خراب کردن و پاک کردنو دوباره کشیدنش هم برام هیجان داره.

وقتی میرسم خونه ساعت  9 شبه، به محض رسیدن قبل از اینکه دستامو بشورم با لباس بیرون میشینم کف آشپزخونه و یه مقاله از کیفم درمیارم که بخونمو در جواب مامان که با این لباسااااا نشین اینجا میگم صبر کن مامان یه سوالی بدجوری ذهنمو درگیر کرده.

باقی شب هم تا نیمه به درس میگذره به سازمان و فرهنگ و مدیران و همکاری وریسک و...

الان؟ الان دراز کشیدم رو تخت به صدای ضربه های بارون گوش میدم، خوشحالم که نفهمیدم امروز چجوری گذشت هرچند یکی از روزهای عزیز بیست و شش سالگی رفت.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

جمعه دلنشینم.

گلهای مریمی که عروس دیشب بهم داد رو از شاخه جدا میکنم لیوان سفال آبی کبود یادگار عمه خانم رو آب میکنم و گلای مریمو پخش میکنم تو سطح آب، بساط نقاشیمو پخش میکنم کف اتاقو و لیوان پر از گل مریممو میزارم کنار لیوان آب فیروزه ای سفالی که آبش کردم برای نقاشی آبرنگ.
طرحش رو دیشب کشیدم بعد از عروسی درست همون لحظه ای که چشمام از شدت خستگی باز نمیشد، طرحش رو کشیدمو همونجا کنار تخته شاسی خوابم برد...
آسمون نقاشیمو زرد و کبود میکنم و دل میدم به خونه های حاشیه بندر و دکلمه شعری که از گوشیم پخش میشه و بوی مریم پیچیده شده تو اتاقم.
دکلمه گوش میدمو ذهنم برای هر خونه بندر یه داستان میسازه... تو این خونه آبیه خانمی با دامن پف دار کنار گهواره نوزادش نشسته گلدوزی میکنه و منتظر مرد ماهیگیرش از دریا بیاد...تو این خونه که دودکشش گرمه دخترک داره تکالیف مدرسشو مینویسه اگر فکر معلم جدید با  قد بلند وموهای لخت که همیشه رو پیشونیشه بزاره...قایق آقای رادولف تو طوفان چند روز پیش شکسته و الان تو اسکله داره تعمیرش میکنه....
امان از ذهن رویاپرداز...امان از آدمهای خاطره به دوش...یاد نمیگیرن تو واقعیت زندگی کنن...یاد نمیگیرم تو واقعیت زندگی کنم.
سر ظهر جمعه به این آرومی کتاب " عادت میکنیم((از زویا پیرزاد)) میچسبه نه؟؟؟
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
تو دفترم مینویسم:
تصنیف و قصه گوش دادن از رادیو
گلدوزی
وبلاگخوانی
روانشناسم گفته لیست کارهایی که دوست دارمو بنویسم و من دارم فکر میکنم که نقاشی، آشپزی و نوشتن رو باید به لیستم اضافه کنم.
تابلوی گلدوزیمو جمع میکنمو و دور ناخونا و لبهام رو.مرطوب میکنم، و بعد از تمرینای تنفسیم ولو میشم رو تختو موهای نم دارمو پخش میکنم رو بالش.
امشب از اون شباییه که آرومم که میدونم خوب میخوابم
که خودم از خودم شرمنده ام که انقد خودمو اذیت میکنم که تو شرایط اضطراب میزارم که انقد حساسم.
که به بدی دنیا عادت نمیکنم که هر بدی توی این دنیا برام مثل یه شوک میمونه، یه سیلی محکم.
تصمیم گرفتم یکم راحت تر زندگی کنم یکم بی خیال تر، اصلا تازگیا سعی میکنم از کلمه"گور باباش" زیاد استفاده کنم.
فلان اتفاق افتاد؟ گورباباش
نیفتاد؟ گور باباش
پایان نامه تمدید میخواد؟ گور باباش
فلان مساله کاری؟ گور باباش
و و و... 
...
پ ن1: تشخیص روانشناسم اینه که نه وسواس دارم نه افسردگی ولی سطح.اظطرابم بالاست و این وسواس فکری اخیر هم واکنشی بوده در همین راستا.
پ ن 2: بدون مجوز دکتر میشه قرص آهن خورد؟ ضرر نداره؟
پ ن 3: عکس گلدوزی رو با پستای بعدی میزارم، هرچند کار ساده ایه ولی ذوق دارم.نشونتون بدم.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

مامان میگه همش یک ماهت بود، گفتند پاشیم بریم خونه فلانی، جرات نکردم بگم با یه بچه دو ساله و یه بچه یک ماهه سختمه، نمیتونم بیام، پا شدیم رفتیم من شدمو تو و خواهرتو عمه هاتو مامان خدابیامرز( مادر پدرم)، تو اون هل هله گرما از این ماشین به اون ماشین، حالا مگه اونموقع ها از دهات به شهر ماشین پیدا میشد، چقد بچه بغل پیاده راه رفتیم، وقتی رسیدیم مادرشوهر فامیل جان گفتند که شرمنده جایی مهمونی دعوتیم باید بریم، فامیل جان هم تازه عروس، جرات نمیکرد رو حرف مادرشوهرش حرف بزنه...

یه چیزی تو دفترم مینویسم.

مامان میگه چی مینویسی میگم دکترم گفته هر وقت اظطراب گرفتم بنویسم.

نخ آبی رو سوزن میکنم و دوخت میزنم به پرنده ی تابلوی گلدوزیم، چقد ترکیب رنگاش قشنگه چقد شاده، گلای نارنجی و زرد و زرشکی که پرنده های آبی توش زندگی میکنند...

مامان با دو تا چایی داغ برمیگرده...

میگه هیچی دیگه از همون دم در برگشتیم، بابات که پرسید مهمونی چطور بود  گفتم خوب بود، یه چایی خوردیم بچه ها بازی کردن برگشتیم که یهو صدای داد آقاجانت(پدر پدرم) بلند شد که آخه شما چندتا زن فکر ندارید؟ خودتون هیچی دلتون به حال بچه یک ماهه نسوخت( سرمو با ذوق از تابلوی گلدوزیم درمیارم که مامان منو میگفتا) نمیگید گرمازده میشه.

بعد از اون بابات نزاشت برم خونه اون فامیل هرچند که از اقوام نزدیک خودشون بود، تا همین یکی دو سال پیش که از مکه برگشتن رفتیم دیدنشون.

...

نوشتنم میاد... زیاد....زیاد...شاید اینبار سنتی بنویسم، توی دفترم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دلم گرفته خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد

دلخورم از دوستای قدیمی و صمیمیم که قضاوتم کردن که نتونستن خودشونو بزارن جای من که ندارمشون.

که بارها به خودم گفتم هر کی رفت بی زحمت درب رو هم پشت سرش ببنده ولی احساسم...

امشب باشگاه نرفتم که با بابا آمار کار کنم الان که درس تموم شده با مامان نشستیم تو اتاق من، حرف نمیزنیم مامان آهنگ گوش میده و من بساط نقاشیم پهنه، تکیه دادم پایین تخت و به قلم موهام دست نمیزنم.

مامان میگه چیکار میکنی؟ نمیگم دارم مینویسم، نمیگم غممو تو این وبلاگ پنهان میکنم در مقابل همه سوالاش که فلانی چیکار کرد و فلانک بهت پیام نداد؟ میگم مامان یه دقیقه صبر کن این متنو بفرستم برای استادم، بعد عذاب وجدان میگیرم که جای حرف زدن با مامان و جواب دادن بهش...

بازم عذاب وجدان، عذاب وجدان میگیرم که برم باشگاه و درس بابام بمونه، عذاب وجدان میگیرم چون الان فرصت حرف زدن با مامان هست شاید فردا شب نباشه، خدایا چقد دلم گرفته.

چقد دلم میخواد کمتر استرسی باشم کمتر از شدت اظطراب و پریشونی قدم بزنم تمام اتاقمو، کمتر وابسته باشم به خانوادم، یکمم برای خودم زندگی کنم.

...

امروز یه اتفاقی افتاد که دلخورم کرد، سر میز ناهار داشتم اینستامو چک میکردم یهو یکی از همکارام گفت میتونم یه لحظه گوشیتو بگیرم؟ گوشیرو دادمو متوجه شدم اینستای کسیو با گوشیم و اینستای من چک کرد، خب خودش اینستا نداره ولی دلخورم ازش که اجازه نگرفت و دلخورم از خودم که نه نگفتم نه اینکه نخوام نتونستم.

...

خدایا آرومم کن...لطفا...لطفا

...

جدایی از دوستای قدیمم هر چند کمی دلخورم کرده ولی خوب که نگاه میکنم من بدون اونا زندگی بهتری دارم.

....


  • مریم ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
صدا پخش شده تو اتاقم" منو ببخش از برای تو هر چی که بخوای میارم"...
دارم طرح یه گل رز رو میکشم که مامان میاد تو اتاقم: مریم برام از کتابخونه کتاب نگرفتی؟ پا میشم کتابارو از کولم درمیارم میگم مامان همینجا بشین، میگه نه برم پیش بابات داره تو پذیرایی درس میخونه...
امروز اولین روزیه که تصمیم گرفتم برای دکتری درس بخونم همه تلاشم شد خوندن یه پاراگراف مبانی سازمان و پهن کردن یه روفرشی کف اتاقمو پهن کردن بساط نقاشیم روشو دل دادن به آهنگ و تخته شاسیو مداد و پاک کن...
یکی از دوستای قدیمم عروس شد تو جشنش دعوت که نشدم هیچ، خیلی اتفاقی متوجه عقد کردنش شدم، ای دل غافل، به رفیقای گرمابه و گلستانی هم که نمیشه امید بست، طلا بگیرن جملتو مامان که همیشه میگی بچه های من باید یاد بگیرن دستشونو رو زانوی خودشون بزارن و بلند شن...
آخ آخ ببین چجوری با غمم انس گرفتم که ازش لذت هم میبرم، ماه بانوی آبانی من یادته میگفتی آدما غمهاشون رو برای نوشتن نگه میدارن، غمو نگه میدارن تا بتونن بنویسن...
چقد هوای وبلاگ قدیمیتو کردم، هوای آهنگ پیانوی وبلاگتو...تنها کسی که از دنیای مجازیم وارد دنیای واقعیم شد.
چه خوب که چند سال پیش یهو گفتی میخوام تورو به خودم کادو بدم چه خوب که آدرس فیسبوکتو برام گذاشتی چه خوب که حالا که دیگه وبلاگتو ندارم خودتو دارم.
پا شم، پاشم یه قهوه دیگه دم کنمو این طرح رو تموم کنم، دلم داره پر میکشه که هرچی زودتر رنگش کنم.
  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

اتفاقی افتاده است که از " نظر خودم" هیچ مقصر نبوده ام ولی از " نظر دیگران"...

خب همین که این از نظر دیگران است میتواند در عطر خوشبوی چای دارچینم دود شود و برای همیشه به آسمان برود.

...

پ ن: رند نه ولی سیاست داشته باشیم.


  • مریم ...