وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

شنبه آبی من.

تو سررسیدم مینویسم 9 تا 10 شب پیاده روی.

چندتا آهنگ شاد دانلود میکنم، کتونیامو میپوشمو هندزفری رو فرو میکنم تو گوشمو از پله ها سرازیر میشم پایین.

شرایط جوری پیش رفته که نمیتونم باشگاه برم؟؟؟ خیالی نیس، پیاده روی رو میزارم تو برناممو بابت این تصمیم یک دنیا از خودمم ممنونم.

....

مامان میاد تو اتاقم میگه داری چیکار میکنی؟

+ هیچی خاطره های قبلیمو مرور میکنم

بعد یه قسمتایی از آرشیو رو براش میخونم، دستش که زیر چشمم کشیده میشه سرمو میارم بالا"مامان چرا بغض کردی، داری گریه میکنی؟" 

+ نمیدونم.

میگه چقد مامان مامان کردی حالا هر کی یادداشتات رو بخونه میگه این دختره چقد مامانیه و من فکر میکنم مگه میشه دختر مامانی مثل تو بود و مامانی نبود؟

...

درب کمد لباسامو باز میکنم، ممممم برای فردا چی بپوشم؟ رسمی یا اسپرت؟ سرمه ای یا مشکی؟ کیف و کفش زرشکی بپوشم؟ یا قهوه ای؟

برای فردا ذوق دارم، برای شنبه نیومدم، برای قیافه های خوابالود اتوبوس و پیاده شدن سر کوچه شرکت و قدم زدن تو این اسفند بهاری :)،  برای صبحانه هشت صبح با سنگگ تازه و غرای مستخدم که پاشید دیگه میخام میز رو جمع کنم.

برای نوشتن الویتای کاریم با خودکارای رنگیمو و تماس با استاد راهنمام.

اممممم مانتو و مقنعه و شلوار سرمه ایم رو آماده میکنم برای فردا و برق میندازم کیف و کفش مشکیم رو.

شنبه خوب من آبی پررنگه :)

...

مادرم باید زن خوشبختی باشه که دختردایی هفت ساله ی عاشق شیر و شیرکاکایوم، با یه نایلون پر از شیر و شیرکاکایو میاد بالاسر مامانم که " عمه اینارو مدرسه بهمون داده بیا همشو برای شما جمع کردم"


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
مایع کتلتو میندازم تو روغن داغ و دورش رو با کناره قاشق صاف میکنم، صدای جیلیز و ویلیز سرخ شدن و بوی مطبوع ادویه ها میپیچه تو آشپزخونه، برای خودم یک لیوان شیرموز میریزمو تکیه میدم به دیوار آشپزخونه.
فکر میکنم مریم امروز رو نمیشناسم، دختر بی حیای درونم رو نمیشناسم، کی بهش این همه پر و بال دادم، که جرات کنه قضاوت کنه، شرایط خاص دیگران رو نادیده بگیره و فقط به فکر خودش باشه، اصلا من کی بهش یاد دادم انقد خودخواه باشه، که نچ نچ گویان و خودمحورانه متهم کنه دوستی رو، عزیزی رو، اونم در شرایطی که کمتر حق باهاشه.
امان از دست ما آدم ها، چه بی رحم میشیم گاهی، بخدا که ظلمه، بخدا که ظلم کردم، کاش قبل از متهم کردن فکر میکردم که چه راحت با یه جمله میشه دلی رو شکست، که بخدا دل شکسته رفو نمیشه که دل شکسته خودم هرگز 
رفو نشد.
بشقاب بند زده هم دیگه بشقاب نمیشه، دل که دله، کاش ببخشدم، هرچند خودم هم چیزایی شنیدم که مستحقشون نبودم چیزهایی که مرورشون منو تا گریه میکشونه ولی کاش من شرمنده خودم نبودم.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

شب آرومم.

میرم سراغ گردگیری و مرتب کردن کتابخونه بابام، بعد هم کتابخونه برادرم، جاتون خالی همه ماهنامه های کامپیوتریش رو ریختم دور.
مادرم امروز غذا درست کرده بود هر چند دکتر گفته در حد یه پیاز داغ هم زدن هم نباید کار کنه ولی دل مهربونش طاقت نیاورده باز،  میل رو پایان نامه کار کردن هم نیس، پس دست و صورتمو با صابون آلوورا میشورم، مرطوب میکنم برق ناخن میزنمو دراز میکشم رو تخت.
نمیدونم چرا ولی دلم عمیق شور میزنه! پیش خودم فکر میکنم اصلا همون بهتر که من همیشه سرم شلوغه وگرنه تا حالا از استرس مرده بودم که!
فردا میرم دروازه دولت، همونجایی که ازشون تابلوی گلدوزی میخرم، پیش همون پیرمرد تپل دوست داشتنی که چند مدل گره زدن رو یادم داد.
میرم بگم همون روز اولی که طرح گلدوزیمو ازش خریدم خوردم زمینو طرحم شکست، میرم بگم با یه بدبختی دوختمشاااا یه کاریش بکن دیگه!
میرم تا با حوصله بین طرحاش بگردمو اونم تو سکوت گلدوزی کنه و آخر هم از خریدم تشکر کنه! میرم تا قدم بزنم کوچه پس کوچه های مرکز شهر رو تو شلوغیای دم عید! نگاه کنم به جنسای دست فروشا و یکی دو تا وسیله کوچیک ازشون بخرم، عبور کنم از کنار مشتری هایی که خسته از خرید یه گوشه ایستادنو و اسنک و فلافل میخورن.
کاش تهرانم همیشه انقد غوغا بود کاش مردمم همیشه انقد شاد بودن، آخ از اسفند و معجزه هاش!
...
پ ن: این جایی که ازش تابلو گلدوزی خریدم یک سری طرح هم برای نقاشی داره شاید کمکی باشه برای کسایی که میخوان شروع کنند یا تو عید حوصلشون سر میره، بنظر کار خیلی راحتی میاد و نتیجه نهایی هم یک تابلوی زیباست. انشااله فردا ازش عکس میگیرم شاید سرتون رو تو عید گرم کرد.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

بدو بدو

خب میرسیم به این جمله حاشیه ای حالا که داریم خونمون رو میتکونیم دلمونم بتکونیم، خالی کنیم دلمون رو از کینه، آشتی کنیم با قهر کرده ها
من این روزا دارم خونه تکونی میکنم، هر روز یه کمد و کابینت و کشو رو میریزم بیرون ولی دلم رو نمیتکونم، نه خانم نه آقا، شمایی که قضاوت کردی، شمایی که قساوت کردی،رنجوندی، ذوقم رو کور کردی، آتیش هیجانمو خاموش کردی، من دلم رو از کینه شما خالی نمیکنم، نه اینکه حس بدی رو که منتقل کردی رو نگه دارمو خودمو آزار بدم ها نه، یعنی ارزشش رو نداری، فقط سپردمتون بخدا، مثل همه ی این سالها و ماه ها و روزها.
فقط عید دلیل خوبی برای برگشت به شما نیست، من مدتهاست که دلم رو تکوندم و خالی کردم از حضور دل سنگ شما، و چه آرامشی...چه آرامشی.
...
این روزا عجیب سرم شلوغه هم تو دفتر هم تو خونه، هر روز بعد کار به شام و ناهار ( برای روز بعد) درست کردن میگذره  و خونه تکونی، بین این همه کار مهمونداری از مهمونایی که برای عیادت مامان میان رو اضافه کنید، برای رسیدن به همه اینکارا فقط دارم میدوام تو خونه یک لحظه هم نمیشینم، یک لحظه هم نمیشینم تا دوازده  یک نیمه شب که تازه نوبت به پایان نامه میرسه تا سه و بعدش من بیهوش میشم تا هفت صبح.
به خودم قول دادم غر نزنم، از خستگی نگم، نزارم شرایط خونه رو کارم تاثیر بزاره، مدیریت کنم زمان و کارهام رو.
...
هر سال عید اهدافی رو که دوست دارم بهشون برسم رو اول سر رسیدم مینویسم بعد تو بازه های چند ماهه تو همون سررسید به خودم یادآوری میکنم تا وقتی تو طول سال به اون صفحه ها میرسم هم بهم یادآوری بشن هم انگیزه باشن.
"گرفتن گواهینامه
کنکور ارشد
پایان نامه
دکتری و..."
امسال فقط میخوام خودمو دوس داشته باشم، این تنها هدفه امسالمه، میخوام تو صفحه های مختلف بنویسم" خدا قوت مهندس پا شو یه چایی بخور" " مرطوب کننده بزن" " برای مامان کتاب بخر" به خواهرت زنگ بزن" " پاشو حاضر شو برو تیاتر"
اصلا چرا صبر کنم تا عید از همین امروز، "خسته نباشی خانم پاشو قرص ویتامین D و کلسیم اتو بخور."
...
راستی وسطای کارای پایان نامه وقتی ذهنم خسته میشد تابلوی گلدوزیمو میگرفتم دستمو به عنوان استراحت میدوختم، دیشب تکمیلش کردم :)

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

یه خستگی شیرین.

اینروزا عجیب خسته ام.

هیچوقت فکر نمیکردم مسوولیت و کار خونه انقد سنگین باشه، یعنی همیشه میدونستم خانم های خونه قلب یه خونه اند ولی فکر نمیکردم مسوولیتشون انقددددددددد زیاد باشه.

...

درست همون لحظه ای که خونه رو جاروبرقی کشیدم،  وسایل رو مرتب کردم شام گذاشتم، ظرفارو شستمو جابجا کردم،  نایلون سطل زباله رو عوض کردم و...، و قسمت جدید پایان رو برای استادم فرستادم، همون لحظه ای که حس رضایت از خودم رو هزاره، پا میشم برای فردا ناهار درست کنم، پیاز داغ رو که درست میکنم میرم سیب زمینی بردارم که،  خب سیب زمینی نداریمو منم ساعت 12 شب دستم به جایی بند نیست، خب سیب زمینی رو میشه فردا هم ریخت، در یخچال رو باز میکنم که رب بردارم، آه از نهادم بلند میشه، رب هم تموم شده، غذا رو یه جوری سر هم میکنم، ولی از همون روز در حیرتم از این همه مهارت و مدیریت خانمای خونه که همیشه همه چی آماده و مرتبه.

...

پریشبا یه چندساعتی با دخترخالم تنها بودیم هوس کیک شکلاتی کردیم.

اینم نتیجش:


دیگه اینکه اینم تابلوی گلدوزی که هروقت ذهنم درگیره میگیرم دستم:


...

امروز سر کار اومدنی، تو اتوبوس، یه خانم با لباسای محلی سه شنبه قشنگمو ساخت:



...

:)

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

چاییمو با آخرین شکلات تلخی که تو دفتر دارم مزه مزه میکنمو یه متنی از یه کانال تلگرامی میخونم" من با استعداد بودم، یعنی هستم، بعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی شوم یا یک چیز دیگر. ولی دستهایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند... دستهایم را حرام کرده ام، همینطور ذهنم را..."

به دستام نگاه میکنم پوست دستم خشک شده و کرم مرطوب کننده که تو دفتر میزارم هم تموم شده، ناخن انگشت وسط دست چپم هم شکسته، ناخن هام برق میزنن ولی باز یکم سوهان میخوان.

فکر میکنم ما آدما واقعا چقدر پر توقعیم، همه جا و تو هر زمینه ای، مگه دستام قرار بود چیکار کنن؟؟؟ مگه همه باید پیانیست بشن یا یه نقاش ماهر؟ دستهای من دیشب اجاق رو تمیز کردن، دستای من دیشب موکت آشپزخونه رو جارودستی کشید،دستای من نقاشی میکنن، گلدوزی میکنن، غذا هم میزنن، کتلت سرخ میکنن، فاکتور جمع میزنن و هزارتا کار دیگه که هیچکدوم نواختن پیانو نیست یه کار بزرگ نیست ولی من ممنونشونم، بابت تمام اینکارای ریز و به ظاهر بی ارزش ممنونشونم و متاستفم که بهشون نمیرسم، متاستفم که به خودم نمیرسم که پوست همیشه خشکم اذیتم میکنه و بابتش دکتر نمیرم، متاستفم که جلسات روانشناسیمو نمیرم، متاستفم که انقد به خودم سخت میگیرم، کاش خودمون رو دوست داشته باشیم، بدنمون، دستامون، افکارمون رو...

زندگی همیناست همین غرغرای شنبه صبح، همین چای و شکلات تلخ وسط روز، همین هایلایتای رنگی روی میزم، همین برنامه ریزیامون بابت تولد استاد نقاشی، تماشای لوله های بخاری و دود گرمشون از اتاق کنفرانس طبقه پنجم و صدای وانتی خریدار آهن پاره، اصلا همین اتفاقای تلخش، تصادف مامانینا، مشکلات مالیش، دغدغه های پایان نامه، چک کردن ایمیلم به امید پیامی از استاد راهنما...

زندگی همیناست من توش منتظر هیچ اتفاق عجیب و شگرفی نیستم.

من دستامو حروم نکردم، همینطور ذهنم رو.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
از تلوزیون یه آهنگ آذری وطنی پخش میشه، من تکیه دادم به مبلی که جای مامان رو پایینش انداختیمو گلدوزی میکنم، بوی گلاب تو کل خونه پیچیده، تا میام برم آشپزخونه ببینم بوی گلاب از کجاست عزیز( مادر مادرم) با قابلمه پر فرنی داغ میاد پذیرایی، خوشمزه ترین و خوش عطر ترین فرنی عمرم که طعم عشق میده، طعم محبت دستای عزیز.
مامان میگه میخام پول عمل بینی ام رو خودم بدم، تو شرایطی نیستیم که بابا بده تو تصادف مقصر بابا بوده و کسی که باهاش تصادف کردن و هرچند خداروشکر چیزیش نشده ولی بدقلقی میکنه و رضایت نمیده و بیمه ماشین ما هم متاستفانه تموم شده، با وجود اینکه میدونم پدرم اجازه نمیده بچه هاش برای خونه خرج کنند میگم مامان من پول عمل رو میدم، با لبخند میگم پس سه تا مهندس تحویل جامعه دادی برای چی؟
از شما چه پنهون منم ندارم و رو عیدی و سنوات و حقوق اسفند حساب کردم، ولی میخام تو خونه و مشکلاتش یه سهمی داشته باشم، کاش بتونم، توکل بر خدا.
دیروز به محض رسیدن به خونه بابا اومد و صورتمو بوسید و محکم دستمو فشار داد، انگار بابا هم حسابی ترسیده بود که ممکن بود شانس دوباره دیدن بچه هاشو نداشته باشه، چقد دوسش دارم، مرد پنجاه ساله دوست داشتنی سختگیر من با موهای جوگندمی تو یکی از دلایل نفس کشیدن منی.
خدایا سلامت پدر و مادرم بزرگترین عیدی بود که میتونستی بهم بدی، به چشمم میاد و شاکرم.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

زود خوب شو.

از سرکار که برمیگردم اول تند تند سوپ بار میزارمو بعدش شروع میکنم به جمع کردن اتاقم

بعد میام آشپزخونه و قارچ ها رو میشورمو میزارم که سرخ شن، یه سیب برمیدارم میام پذیرایی، چشمامو میبندمو سیب رو از ته وجودم بو میکشم، از مسجد محل صدای سرود انقلابی پخش میشه و پرتم میکنه به دوران راهنمایی و دبیرستان، چقد دلتنگم

چقد دلم گرفته، چقد دلم گرفت وقتی اومدم خونه و خونه رو سوت و کور دیدم، بدون حضور مامان، بدون دیدن صحنه نماز خوندن بابا، چقد دلم پیششونه، چقد دلم میخواست الان کنار مامانم بودمو دورش میگشتم.

چه نعمتی رو داشتمو شکر خدا هنوزم دارمو به چشمم نیومده، انگار که این چرخه یه چرخه تکراریه که من بیام مامان در حال خوندن کتاب و بابا در حال نماز، که غذا ی گرم مامان همیشه آماده باشه، که شبایی که مریضم مامان قرص بیاره و کیسه آب گرم، که شبای خیلی سرد که آش درست میکنه دایم چشم انتظار خواهرم باشه.

که دیشب هم که بییمارستان بودفکر ناهار من بود که زنگ زد گفت غذام یادم نره

چقد خونه بدون تو سوت و کور مامان، اصلا صدای اذان مغرب امروز هم یه حزن غریبی داره، یه حزنی که چنگ میزنه به گلوم.

فرشته قشنگ خونمون زود خوب شو، زود خوب شو و برگرد، خونه بدون تو رونق نداره.

خدایا بازم شکرت مهربون.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

محکم باش.

هیتر زیر پام رو روشن میکنم، گرماش میخوره به مچ و ساق پام بهم احساس امنیت میده.

بعد از سر درد وحشتناک دم دمای صبح امروز و بالا آوردن هر قرص مسکنی که میخوردم الان این گرما حس خوبیه

هرچند غمگینم خیلی غمگینم، باید همون دیشب که خواهرم ساعت ده شب بی مقدمه اومد خونمون میفهمیدم، اصلا باید از دلشوره مدام این چند روز میفهمیدم.

مامانینا تو مسیر شهرستان تصادف کردن، خدارو صدهزار مرتبه شکر چیزیشون نشده و فقط مامان بینیش شکسته و باید عمل کنه.

اگه واسه اون سرماخوردگی لعنتی سه روز تو خونه نیفتاده بودم الان میتونستم مرخصی بگیرم برم پیشش.

خواهر طفلکم هم امتحان داره، دیشب نشست به درس خوندن و من ظرفارو شستم اجاقو تمیز کردمو خونه رو مرتب کردم بلکه مامان که میاد یه موقع کار نکنه، ولی خب خونه به اون بزرگی مگه تمیزکاریش کار یک شبه؟ بعد کار امروز حسابی تمیزش میکنم هرچند هنوز به شدت سرماخورده امو دیشب هم از بس بالا آوردم یک دقیقه هم نخوابیدم و کم خونی طبیعی این روزا خیلی هم واسم انرژی و توان نذاشته.

دلم عجیب شور میزنه و نمیدونم شاید چون احساس مسیولیت میکنم، دیشب که از سردرد به خودم میپیچیدم دلم میخواست دستای خواهرمو که کنارم خوابیده بگیرم کاری که هر وقت مریضم با مادرم میکنم، حالا من با این سطح از وابستگی احساس شدید مسوولیت میکنم، احساس میکنم باید محکم باشم، نگم خسته ام، نگم سردرد دارم، نگم حالم خوب نیس، این روزا من باید حالم خوب باشه، انقد خوب که خونه رو مرتب کنم، آشپزی کنمو نزارم آب تو دل مامانم تکون بخوره.

...

خدارو هزار مرتبه شاکرم که هرچند تصادف سبکی نبوده و هفت تا ماشین خوردن بهم ولی بازم خسارت جانی به کسی وارد نشده، خدایا خانوادمو به من بخشیدی، هر نفس شکرت.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
اومدم تو اتاق کنفرانس نشستم،چرا؟ نمیدونم، شاید چون منظره ساختمونای تو همش رو از پنجره آفتابگیرش دوست دارم، شاید چون میتونم سرمو بزارم رو میز بزرگ و خنکش...
شاید چون هیچکس الان تو طبقه ما نیستشو من غرق شدم تو این سکوت...
روز به نیمه رسید، چقد زود چقد تند، بدو بدو داره زندگی انگار...
زندگی جان کمی آهسته تر، به کجا چنین شتابان؟ کلی کار هست که من باید انجام بدم، میدونی چندوقته مامان نیومده تو اتاقم که با هم چای و شکلات تلخ بخوردیمو آهنگ شیرازی گوش بدیم؟
میدونی چندوقته با خواهرم نرفتم خرید؟
میدونی چندوقته قدم نزدم پیاده روهای این شهر رو؟
خبر داری یک ساله پدرمو نبوسیدم؟
دویست تا نذر صلوات دارمو نفرستادم؟
تابلوی گلدوزیم نصفه مونده؟
خبر داری طراحی درخت رو بلد نیستم؟
خبر داری تو ذهنم کلی فانتزی عاشقانه هست، اینکه میخام چهارتا بچه داشته باشم؟
بدو بدو میکنی که چی؟ که من از آرزوهام جا بمونم؟؟؟ زهی خیال باطل.
  • مریم ...