تو سررسیدم مینویسم 9 تا 10 شب پیاده روی.
چندتا آهنگ شاد دانلود میکنم، کتونیامو میپوشمو هندزفری رو فرو میکنم تو گوشمو از پله ها سرازیر میشم پایین.
شرایط جوری پیش رفته که نمیتونم باشگاه برم؟؟؟ خیالی نیس، پیاده روی رو میزارم تو برناممو بابت این تصمیم یک دنیا از خودمم ممنونم.
....
مامان میاد تو اتاقم میگه داری چیکار میکنی؟
+ هیچی خاطره های قبلیمو مرور میکنم
بعد یه قسمتایی از آرشیو رو براش میخونم، دستش که زیر چشمم کشیده میشه سرمو میارم بالا"مامان چرا بغض کردی، داری گریه میکنی؟"
+ نمیدونم.
میگه چقد مامان مامان کردی حالا هر کی یادداشتات رو بخونه میگه این دختره چقد مامانیه و من فکر میکنم مگه میشه دختر مامانی مثل تو بود و مامانی نبود؟
...
درب کمد لباسامو باز میکنم، ممممم برای فردا چی بپوشم؟ رسمی یا اسپرت؟ سرمه ای یا مشکی؟ کیف و کفش زرشکی بپوشم؟ یا قهوه ای؟
برای فردا ذوق دارم، برای شنبه نیومدم، برای قیافه های خوابالود اتوبوس و پیاده شدن سر کوچه شرکت و قدم زدن تو این اسفند بهاری :)، برای صبحانه هشت صبح با سنگگ تازه و غرای مستخدم که پاشید دیگه میخام میز رو جمع کنم.
برای نوشتن الویتای کاریم با خودکارای رنگیمو و تماس با استاد راهنمام.
اممممم مانتو و مقنعه و شلوار سرمه ایم رو آماده میکنم برای فردا و برق میندازم کیف و کفش مشکیم رو.
شنبه خوب من آبی پررنگه :)
...
مادرم باید زن خوشبختی باشه که دختردایی هفت ساله ی عاشق شیر و شیرکاکایوم، با یه نایلون پر از شیر و شیرکاکایو میاد بالاسر مامانم که " عمه اینارو مدرسه بهمون داده بیا همشو برای شما جمع کردم"