اومدم تو اتاق کنفرانس نشستم،چرا؟ نمیدونم، شاید چون منظره ساختمونای تو همش رو از پنجره آفتابگیرش دوست دارم، شاید چون میتونم سرمو بزارم رو میز بزرگ و خنکش...
شاید چون هیچکس الان تو طبقه ما نیستشو من غرق شدم تو این سکوت...
روز به نیمه رسید، چقد زود چقد تند، بدو بدو داره زندگی انگار...
زندگی جان کمی آهسته تر، به کجا چنین شتابان؟ کلی کار هست که من باید انجام بدم، میدونی چندوقته مامان نیومده تو اتاقم که با هم چای و شکلات تلخ بخوردیمو آهنگ شیرازی گوش بدیم؟
میدونی چندوقته با خواهرم نرفتم خرید؟
میدونی چندوقته قدم نزدم پیاده روهای این شهر رو؟
خبر داری یک ساله پدرمو نبوسیدم؟
دویست تا نذر صلوات دارمو نفرستادم؟
تابلوی گلدوزیم نصفه مونده؟
خبر داری طراحی درخت رو بلد نیستم؟
خبر داری تو ذهنم کلی فانتزی عاشقانه هست، اینکه میخام چهارتا بچه داشته باشم؟
بدو بدو میکنی که چی؟ که من از آرزوهام جا بمونم؟؟؟ زهی خیال باطل.
- ۹۴/۱۱/۱۸