از لحظه ای که از خواب بیدار شدم اگر چند دقیقه ای که همراه با نوشیدن قهوه، کتاب خوندم رو نادیده بگیریم فقط و فقط و فقط کار خونه کردم و ابدا فکر نکنید که الان تو یه خونه تمیز و مرتب که برق میزنه نشستم تا از کیف این تمیزی بنویسم، راستش خونه اساسی جارو میخواد سرامیکها باید تمیز شن، یخچال باید مرتب شه و کابیننتها مفصل گردگیری بشن، نمیدونم وقتی کارهای یومیه ساعتها زمان میبرند چطور بعضیها به این قسم کارها که هفته ای یکبار تا ته کابینتهاشون رو هم تمیز میکنند میرسند؟
بگذریم برای خودم یک سالاد شیرازی مفصل درست کردم و با ماکارونی خوردم به جز پهن کردن لباسهای ماشین که تا چند دقیقه دیگه کارش تموم میشه تا ساعت هفت رو برای خودم هستم، برای خودم بودن یعنی نوشتن تو وبلاگ، نوشتن نقاط ضعف بچه های کلاس و فکر کردن در موردشون شاید کمی هم نقاشی اگر فرصتی بمونه...
خب بخوام از روزمرگی این روزهام بگم نمیدونم در جریانش هستید یا نه ولی دو ماهی هست که دیگه شاغل نیستم و فقط کار تدریس نقاشی کودکان رو انجام میدم و خب مشخصا درآمدم به شدت کم شده و امنیت مالی قبل رو ندارم ولی الان به مراتب احساس رضایت بیشتری از زندگیم دارم حس میکنم هدفی دارم که در حال تلاش کردن براش هستم و به زندگی فردیم انگیزه میده.
هر روز که از خواب بیدار میشم قبل شروع هر کاری قهوه دم میکنمو تا اتمام نوشیدن قهوه مشغول مطالعه کتاب " آناکارنینا" میشم، اولین کتابی هست که از تولستوی میخونم، هدیه تولد خودم به خودم که قرار بود کتاب جنگ و صلح باشه که به پیشنهاد کتاب فروش مورد اعتمادم قرار شد این کتاب رو قبل از اون بخونم و باید بگم ک اینروزها جلد اول تموم شده و واقعا کتاب بی نطیریه.
بعد از مطالعه معمولا درگیر خونه و گلها و شاگردهها و تصویرسازی و سفارش نقاشی و کلاس و همه چی با هم هستم و همیشه هم برای همه چیز وقت کم میارم.
روزمرگیها همیشه هم انقدر شیرین نیستن امروز وسط شستن کوها ظرفهای جا مونده از شب قبل یاد یکی از دعواهامون با همسرم در دوران نامزدی افتادم انقدر از حرفهای تلخ ناحقی که اون شب شنیده بودم عصبانی شدم که شما که غریبه نیستید دوست داشتم لیوان توی دستم رو خرد کنم. گاهی بعضی رفتارها چنان تاثیر سنگینی روی روح میزارند که فکر کنم دردش رو حتی پس از مرگ و توی خاک هم روی دلت حس کنی.
موسیقی شاد گذاشتم به روزهای خوش فکر کردم و ابدا اجازه ندادم که توی اون مود بمونم انقدر غم جمعی روزانه بهمون وارد میشه که واقعا نمیخوام خودم هم برای خودم غم بتراشم.
راستش احساس میکنم این نوشته خیلی تلخ شد، اصلا قرار نبود که این نوشته تلخ باشه، قرار بود بیام و بنویسم که ما حیاط کوچیک بینظیری داریم که پر از گله، حال حسن یوسفها و پتوسها و کاکتوسها خوب خوب خوب است و شمعدونیها گلهای قرمز قرمز قرمز دارند همون شمعدونیهایی که من اگه برم دق میکنن 😊 از بوی خاک دم غروبها که با بوی اسپند ترکیب میشه از کتابهایی که مدتهاست خلاصشون آماده اس ولی هنوز توی وبلاگ نذاشتم، از آش دوغی که امروز برای بار اول بخاطر همسرم درست کردم و هنوز هم باور نمیشه چطور میشه دوغ داغ پخته شده رو همراه با نخود خورد 😊 ولی انگار سایه غم اون خاطره هنوز روی لحظه هام هست.
بگذریم، کار ماشین لباسشویی هم تموم شد. من برم لباسها رو پهن کنمو به بقیه کارهای شخصی رسیدگی کنم.
- ۰۰/۰۶/۰۳
سلام :)
از خوندن روزمرگی ها و احساسات پشتش لذت بردم🌹