چاییمو با آخرین شکلات تلخی که تو دفتر دارم مزه مزه میکنمو یه متنی از یه کانال تلگرامی میخونم" من با استعداد بودم، یعنی هستم، بعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی شوم یا یک چیز دیگر. ولی دستهایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند... دستهایم را حرام کرده ام، همینطور ذهنم را..."
به دستام نگاه میکنم پوست دستم خشک شده و کرم مرطوب کننده که تو دفتر میزارم هم تموم شده، ناخن انگشت وسط دست چپم هم شکسته، ناخن هام برق میزنن ولی باز یکم سوهان میخوان.
فکر میکنم ما آدما واقعا چقدر پر توقعیم، همه جا و تو هر زمینه ای، مگه دستام قرار بود چیکار کنن؟؟؟ مگه همه باید پیانیست بشن یا یه نقاش ماهر؟ دستهای من دیشب اجاق رو تمیز کردن، دستای من دیشب موکت آشپزخونه رو جارودستی کشید،دستای من نقاشی میکنن، گلدوزی میکنن، غذا هم میزنن، کتلت سرخ میکنن، فاکتور جمع میزنن و هزارتا کار دیگه که هیچکدوم نواختن پیانو نیست یه کار بزرگ نیست ولی من ممنونشونم، بابت تمام اینکارای ریز و به ظاهر بی ارزش ممنونشونم و متاستفم که بهشون نمیرسم، متاستفم که به خودم نمیرسم که پوست همیشه خشکم اذیتم میکنه و بابتش دکتر نمیرم، متاستفم که جلسات روانشناسیمو نمیرم، متاستفم که انقد به خودم سخت میگیرم، کاش خودمون رو دوست داشته باشیم، بدنمون، دستامون، افکارمون رو...
زندگی همیناست همین غرغرای شنبه صبح، همین چای و شکلات تلخ وسط روز، همین هایلایتای رنگی روی میزم، همین برنامه ریزیامون بابت تولد استاد نقاشی، تماشای لوله های بخاری و دود گرمشون از اتاق کنفرانس طبقه پنجم و صدای وانتی خریدار آهن پاره، اصلا همین اتفاقای تلخش، تصادف مامانینا، مشکلات مالیش، دغدغه های پایان نامه، چک کردن ایمیلم به امید پیامی از استاد راهنما...
زندگی همیناست من توش منتظر هیچ اتفاق عجیب و شگرفی نیستم.
من دستامو حروم نکردم، همینطور ذهنم رو.
- ۹۴/۱۱/۲۴