مایع کتلتو میندازم تو روغن داغ و دورش رو با کناره قاشق صاف میکنم، صدای جیلیز و ویلیز سرخ شدن و بوی مطبوع ادویه ها میپیچه تو آشپزخونه، برای خودم یک لیوان شیرموز میریزمو تکیه میدم به دیوار آشپزخونه.
فکر میکنم مریم امروز رو نمیشناسم، دختر بی حیای درونم رو نمیشناسم، کی بهش این همه پر و بال دادم، که جرات کنه قضاوت کنه، شرایط خاص دیگران رو نادیده بگیره و فقط به فکر خودش باشه، اصلا من کی بهش یاد دادم انقد خودخواه باشه، که نچ نچ گویان و خودمحورانه متهم کنه دوستی رو، عزیزی رو، اونم در شرایطی که کمتر حق باهاشه.
امان از دست ما آدم ها، چه بی رحم میشیم گاهی، بخدا که ظلمه، بخدا که ظلم کردم، کاش قبل از متهم کردن فکر میکردم که چه راحت با یه جمله میشه دلی رو شکست، که بخدا دل شکسته رفو نمیشه که دل شکسته خودم هرگز
رفو نشد.
بشقاب بند زده هم دیگه بشقاب نمیشه، دل که دله، کاش ببخشدم، هرچند خودم هم چیزایی شنیدم که مستحقشون نبودم چیزهایی که مرورشون منو تا گریه میکشونه ولی کاش من شرمنده خودم نبودم.
- ۹۴/۱۲/۰۴