چند روزیه که میخوام بنویسم یعنی مینویسم ولی وسطای مطلب خوابم میگیره، نوشتمو ثبت موقت میکنم که بعدا تکمیلش کنم و بیهوش میشم...
به خودم قول داده بودم 95 انقد بدو بدو نباشه به نظر میاد آدم خوش قولی نیستم...مساله ای نیست چاره اش برنامه ریزیه و کی بهتر از کسی که تحصیلات مدیریتی داره برنامه ریزی بلده؟
به کار پایان نامم اصلاحیه خورد که انجام میشه به لطف خدا، بعد از دیدن ایمیل استادم، برای خودم یه دمنوش ترکیبی درست کردمو همزمان که از نوشیدنش لذت میبردم سعی میکردم کارم رو اصلاح کنم.
بعد هم باشگاه و کتابخونه برای گرفتن کتاب برای مامان و خودم و رفتن به گلفروشی...
نمیخواستم دست خالی برم خونه، میوه که شکر خدا همیشه تو خونه هست، شیرینیجات هم که ضرر داره میرم سمت گلفروشی و یه دست گل اینبار برای بابام میگیرم....کاملا بی مناسبت...بابا رو میبوسم، میگه روز پدره؟؟؟ میگم نه روز خرید گل بی مناسبت برای بهترین پدر دنیاست...میگه تو خودت گلی.
زندگی به اندازه کافی بهمون سخت میگیره خودمون به خودمون سخت نگیریم.
امیدوارم آشنایی این صفحه رو نخونه.
از همه نوشته هام که تو این یه هفته ثبت موقت شدن همینا تیتروار موند.