صبح جمعه...
با مامان تنهام از ساعت هفت هی چشمام را رو هم فشار میدم که بخوابم ولی انگار نه انگار...
ترجیح میدم که بیدار شم و به کارها و فعالیتام برسم میدونم هر کوتاهی هر تنبلی ،کسالت میندازه به جون روزم...
بلند میشم موهامو شونه میکنم و میبافم، صدای گنجشک ها از دور میاد پرده رو میزنم کنار و پنجره رو باز میکنم بوی بهارنارنج و خنکای باد بهار میپیچه تو اتاقم.
میرم روبه روی آینه، نور پاشیده رو صورتم موچین رو برمیدارمو زیر ابروهامو تمیز میکنم.
کتری رو آب میکنم برای چایی، تا آماده شه برمیگردم تو اتاقم مانتو های شسته شده رو از رگال درمیارمو ردیف میکنم برای اتو، مقنعه ها رو میخوابونم تو آب و نرم کننده و کیف ورزشی فردا رو آماده میکنم، چایی رو دم میزارم و دارم گردو میشکنم که مامان میاد ،مامان هم هیچوقت خواب نداره بنده خدا، همیشه از سر صبح بیداره، چای میریزم تو فنجون گلگلی هایی خونه دوتایی صبحونه میخوریم،بعد صبحانه میشینم به لباس اتو کردن، مامان دکمه های یکی از مانتوهای منو سفت میکنه .
راس ساعت ده همه کارا انجام شده، خورشت کرفس بار گذاشته شده و خب خونه هم از قبل مرتبه.
خدارو شکر کارای درسی رو روز قبل انجام دادمو منتظر پاسخ از طرف اساتیدم.
مطالعه کردن رو وارد لیستی که ته سر رسیدم درست کردمو هر روز باید انجام بدم کردم، دیگه تازگیا خوب خودمو توجیه میکردم که من شاغلمو و وقت ندارمو درس هست و کار هست و باشگاه هست و کلاس نقاشی و تمریناش هستو درسای بابا هست و کارای تدریسم هستو...
دیگه اینکه مامان اصرار داره برم دکتر پوست که کرم دور چشم و اینا بگیرم میگه باید کم کم استفاده ازشون رو شروع کنم...چرا که نه، فردا زنگ میزنمو وقت میگیرم.
برم حاضر شم با مامان بریم میوه بخریم.
جمعه قشنگی داشته باشید.
پ ن: پایین ساختمون درختایی هست که گلهای سفید داره و بوی بهارنارنج میده ،بوی خیلی خوبی میپیچه تو خونه مخصوصا شب ها.
- ۹۵/۰۱/۲۰