آخ که چقد دلم تنگ شده بود برای فضای نیمه تاریک اتاقم و صدای شعری که هر غروب برای امام زمان از مسجد محل پخش میشه و صداهای دعای و اذان بعدش...
با موهای خیس روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقای امروز فکر میکنم، بعد از ناهار همراه خواهرمینا برگشتم تهران، خواهرم و همسرش رفتند منزل خودشون و من موندم و تنهایی...
یک ساعتی از رسیدنم گذشته بود که مامانینا با سبزه و هندونه و کلی مخلفات دیگه اومدن؛ مامان میگه حالا که تو دوست نداری بیای بیرون ما سیزده بدر رو برات آوردیم خونه، هیچی دیگه سبزه گره زدمو کلی هندونه خوردمو الانم بوی پیازداغ آش میاد...
امروز بدقلقی کردم، این خلاف قراری بود که با خودم گذاشتم، خلاف وعده ی صبور بودن...
نمیتونم به خودم خرده بگیرم قسمت عظیمی از این بدقلقی ها مال هورمونهاست نمیدونم دیگران چطور باهاش کنار میان ولی من اینجور مواقع از شدت ناراحتی و افسردگی به خودم میپیچمو هر چقد سعی میکنم یکم آروم باشم نمیشه.
هم به خودم خرده نمیگیرم هم سعی میکنم در مواقع بعدی منطقی تر باشم.
کلی ذوق دارم از تموم شدن تعطیلات، از نظمی که زندگی میگیره ولی انقد خسته ام که نمیتونم عنوانش کنم.
پستای غمگین رو پاک کردم تا هم به خودم یادآوری نشن هم خاطر خواننده های محدود وبلاگم مکدر نشه، این وبلاگ جای اتفاقات شاد زندگی منه.
- ۹۵/۰۱/۱۳