وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

دعای خیر من پشت سرت...

آخرین روز بیست و شش سالگی...

از سرکار برگشتمو و بعد خوردن یه ناهار خوشمزه با ترشی های شمال و دوغ خوزستان روی تختم برای خواب قیلوله دراز کشیدم.

صدای دعا از مسجد محل میاد و نور آفتاب از گوشه پرده آبی خودشو میرسونه به چشمامو سنگینشون میکنه.

هنوز خستگی بازگشت از سفر کامل از تنم درنیومده که رفتم سرکار و چه حس خوبی...چه حس خوبی...

شروع دوباره زندگی تو این بهار قشنگ, زندگی خوب و بد زیاد داره من بداش رو نمینویسم بدیها که مال نوشتن نیستن مال گذر هستن مثل یه قاصدک که توگوشش دعا میکنی و نرم و سبک میسپریش به باد...

راستی بیست و شش سالگی خوبم تو رو هم به همون نرمی و سبکی سپردم دست باد تویی که باهام خوب تا کردی تویی که برام گواهینامه گرفتی و خوب درس خوندی تویی که سرکار رفتی و مسوولیت پذیر بودی تویی که با همه خستگی ورزش کردی تویی که صبور بودن رو تمرین کردی...

تو با من خوب بودی و من ناگزیرم از سپردنت دست باد, از گذشتن ازت, من با همه وجودم به همین چند ساعت باقی مونده ازت قانعم.

برای بیست و هفت سالگی تصمیمات بزرگ ندارم, اصلا امروز صبح که یهو اون خانومه تو اتوبوس خیلی بی مقدمه بهم گفت که " شفای بچمو از عیسی مسیح گرفتم ایشالا مسیح حاجت دلتو بده" خواستم تو دلم یه دعایی کنمو بگم آمین ولی نداشتم حاجتی نداشتم, این هم باید از سر لطفت باشه خدا.

چشمام گرم شده و صدای بازی گنجشکها و این نور آفتاب بیشتر خوابالودم میکنن.

ظهرتون بخیر

پ ن : این بهار قشنگ مبارکتان.

  • ۹۵/۰۱/۱۰
  • مریم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی