امروز بیست و هفت ساله شدم.
هیچوقت تو روز تولدم انتظار جشن یا سورپرایز یا یه اتفاق خاص رو نداشتم از اون جهت که با مادرم متولد یک روزیم و همیشه این حس رو داشتم که من دختری ام که روز تولدش از خدا یک هدیه خاص میگیره...مادرش رو.
صبح از خواب بیدار شدم دوش آب گرم طولانی گرفتم موهامو روی بخاری خشک کردم و آرایش ملایم و موهای مادرمو بافتم.
ناهار دعوتیم خونه عمه خانم، مامان میگه روز مادره بریم سر خاک مامان(مادر پدرم). به سر خاک که میرسیم بابا داره به گلدونای خاک مادرش آب میده تمام محوطه پر شده از گلای بنفش ریز و تک تک بابونه.
مامانینا میشینن سر خاک و من میام امازاده برای زیارت.
بعد کتابا توجهمو جلب میکنن، یعنی هموز هست؟ همون کتاب قرآنی که استخاره داشت، "خوب" "بد" "متوسط" همونی که برای هر اتفاق نگران کننده ای خودمو رسونده بودم به امامزاده و کتاب رو گرفته بودم دستمو صلوات فرستاده بودمو سه بار بازش کرده بودم.
مثل اونموقع ها بچگیا که داشتم گل میچیدم عموم گفته بود مریم به نظرت درسامو قبول میشم؟ دیپلم میگیرم؟ بعد من بدو بدو اومده بودم امامزاده سه بار کتابو باز کرده بودم " خوب" متوسط"خوب" بعد بدو برگشته بودم که عمو بخدا قبول میشی ولی فک کنم بیست نشی.
حالا با تردید میام سمت قفسه کتابا، هنوزم هست، جلدش سرد و کهنشو لمس میکنمو کتابو میچسبونم به سینه ام، نیت میکنم برای کارم" خوب" متوسط" متوسط" لبخند میزنم خوب خدایا من اینو با ارفاق خوب قبول میکنم، نیت میکنم برای ازدواج، سوره الرحمن باز میشه، بالای صفحه نوشته " خوب".
مامان صدا میزنه" مریم عمه خانوم منتظره" چادرمو مرتب میکنم" اومدم".
- ۹۵/۰۱/۱۱