از سرکار که برمیگردم اول تند تند سوپ بار میزارمو بعدش شروع میکنم به جمع کردن اتاقم
بعد میام آشپزخونه و قارچ ها رو میشورمو میزارم که سرخ شن، یه سیب برمیدارم میام پذیرایی، چشمامو میبندمو سیب رو از ته وجودم بو میکشم، از مسجد محل صدای سرود انقلابی پخش میشه و پرتم میکنه به دوران راهنمایی و دبیرستان، چقد دلتنگم
چقد دلم گرفته، چقد دلم گرفت وقتی اومدم خونه و خونه رو سوت و کور دیدم، بدون حضور مامان، بدون دیدن صحنه نماز خوندن بابا، چقد دلم پیششونه، چقد دلم میخواست الان کنار مامانم بودمو دورش میگشتم.
چه نعمتی رو داشتمو شکر خدا هنوزم دارمو به چشمم نیومده، انگار که این چرخه یه چرخه تکراریه که من بیام مامان در حال خوندن کتاب و بابا در حال نماز، که غذا ی گرم مامان همیشه آماده باشه، که شبایی که مریضم مامان قرص بیاره و کیسه آب گرم، که شبای خیلی سرد که آش درست میکنه دایم چشم انتظار خواهرم باشه.
که دیشب هم که بییمارستان بودفکر ناهار من بود که زنگ زد گفت غذام یادم نره
چقد خونه بدون تو سوت و کور مامان، اصلا صدای اذان مغرب امروز هم یه حزن غریبی داره، یه حزنی که چنگ میزنه به گلوم.
فرشته قشنگ خونمون زود خوب شو، زود خوب شو و برگرد، خونه بدون تو رونق نداره.
خدایا بازم شکرت مهربون.
- ۹۴/۱۱/۲۰