گلهای مریمی که عروس دیشب بهم داد رو از شاخه جدا میکنم لیوان سفال آبی کبود یادگار عمه خانم رو آب میکنم و گلای مریمو پخش میکنم تو سطح آب، بساط نقاشیمو پخش میکنم کف اتاقو و لیوان پر از گل مریممو میزارم کنار لیوان آب فیروزه ای سفالی که آبش کردم برای نقاشی آبرنگ.
طرحش رو دیشب کشیدم بعد از عروسی درست همون لحظه ای که چشمام از شدت خستگی باز نمیشد، طرحش رو کشیدمو همونجا کنار تخته شاسی خوابم برد...
آسمون نقاشیمو زرد و کبود میکنم و دل میدم به خونه های حاشیه بندر و دکلمه شعری که از گوشیم پخش میشه و بوی مریم پیچیده شده تو اتاقم.
دکلمه گوش میدمو ذهنم برای هر خونه بندر یه داستان میسازه... تو این خونه آبیه خانمی با دامن پف دار کنار گهواره نوزادش نشسته گلدوزی میکنه و منتظر مرد ماهیگیرش از دریا بیاد...تو این خونه که دودکشش گرمه دخترک داره تکالیف مدرسشو مینویسه اگر فکر معلم جدید با قد بلند وموهای لخت که همیشه رو پیشونیشه بزاره...قایق آقای رادولف تو طوفان چند روز پیش شکسته و الان تو اسکله داره تعمیرش میکنه....
امان از ذهن رویاپرداز...امان از آدمهای خاطره به دوش...یاد نمیگیرن تو واقعیت زندگی کنن...یاد نمیگیرم تو واقعیت زندگی کنم.
سر ظهر جمعه به این آرومی کتاب " عادت میکنیم((از زویا پیرزاد)) میچسبه نه؟؟؟
- ۹۴/۱۱/۰۲