نشستم رو زمین سفت آشپرخونه، همون قسمتی از خونه که بهم آرامش میده همونجایی که خیلی وقتا نشستمو.درس خوندم، ترشی درست کردم یا با سپید نشستیمو دردودل کردیم...
لیوان قهوه ی داغ دستمه و بوی قهوه دمی کل خونه رو برداشته، محسن چاوشی تو گوشم میخونه" نگو دل بریدی خدایی نکرده، ببین خواب چشمات با چشمام چه کرده"
بغضی ام نمیدونم چرا، این آهنگ رو دور تکراره و من بارها و بارها باهاش گریه کردم،
آهنگ رو میفرستم برای شادی، سرمو تکیه میدم به دیوارو چشمامو میبندمو قهوه رو.تو دهنم آروم آروم مزه میکنم.
دلم خیلی گرفته، احساس بدبختی نمیکنم، غم کمرمو خورد نکرده حالم خوبه فقط دلم گرفته خیلی گرفته، میشه یکیتون پاشید بیاید با من قهوه بنوشید؟
...
پا میشم یه قاشق چایخوری قهوه رو تو یه فنجون آب حل میکنم برای یه قهوه دیگه، فکر میکنم به خطری که از کنار گوشم گذشت، کنار گوش من که نه از کنار عزیزم، بازم بغض کردم آه خدا یه بار دیگه دستمو گرفتی دست عزیزمو گرفتی، خدایا هنوز بغضی ام هنوز بعد از گذشت چند هفته استرس دارم، تو.کمکم کردی تو دستمو گرفتی آخ نکنه یادم بره.
...
خدایا منو به این زندگی دعوت کردی منو قابل دونستی جونم، سلامتیم امانتته دستم کمک کن درست استفاده کنم،خدایا الان که همه چی روبه راهه سپاسگزارتم کاش فقط تو غصه هام یادت نباشم، خدایا الان که آرومم شکر، هزاربار شکر، هر نفس شکر...
...
یه پنج شنبه ی دوست داشتنی دیگه گذشت که من رفتم سرکار که برای بابا مقاله نوشتم که رفتم کلاس ، که استاد گفت مریم ترم جدید منظره پیشرفته کار کنیم یا گل!!؟؟ که بعد کلاس قدم زدم ستارخان رو در حالیکه چاوشی تو گوشم میخوند...
...
پاشم یه مرغ بزارم بیرون تا فردا یخش باز شه مامانینا فردا باغ نمیرن برای ناهار مرغ شکم پر درست کنم دور هم بخوریم مامان میگفت هوس کرده.
...
پ ن1: شادی از دوستان نزدیکمه که پارسال رفت آمریکا
پ ن2: گفتم:منظره پیشرفته
پ ن3:دنبال عنوان میگردم پیدا نمیکنم مامان میاد تو آشپزخونه کنارم میشینه هندزفری رو از گوشم درمیارم میزارم تو گوشش میگم مامان یه کلمه بگو میگه "عشق"
میگه مریم تو به کسی بدهکار نیستی
میگه مریم زندگی خیلی واقعیه
میگه مریم دل کندن سخته انگار یه تیکه از وجودتو میگیرن و تو هر صبح که بلند میشی دنبالش میگردی
میگه مریم خدای اونم بزرگه
میگه مریم تو به فکر سرنوشت خودتو بچه های آیندت باش.
میگه مریم اگه بابات گفت نه اصرار نکن تلاش نکن قانع شو.
میگم باشه
....
از تصمیمات عاقلانه متنفرم.
تو خونه جدیده خالینا...
تنها تو اتاق نشستم روی بالشا و لحافارو میدوزم، بقبه دارن تو هال صحبت میکنن حرف مراسم خواستگاری پسرخالمه که شب قبل انجام.شده و بله برون و تالار و.عقد و...
حسودیم شد پسرخالم دوسال از من کوچیکتره.
....
مامان اومده تو اتاقم گردنشو با یه روسری بسته، لامصب بد دردیه گردن درد، منم گاها دچارشم.
میگه رفته بودم فروشگاه الف و زنش رو دیدم، میگم مگه زن گرفت میگه آره یه پسر هشت ماهه هم داره.
میپرسم خانمش چادریه؟ میگه آره با بدجنسی میپرسم خوشگل هست!؟ مامان میگه آره خوبه، میگم خوشگلتر از...(همسر سابقش)؟؟؟ میگه نه فک نکنم هیچ زنی تو زندگی الف به خوشگلی اون پیدا شه.
الف از بچه محلای شهرستان بود که از قضا به کمک پدرم بعدها همکار شدند و ادامه تحصیل داد و موقعیت خودشو تثبیت کرد، یادمه عروسیش ده ساله بودم یه سارافن کت سبز تنم بود که مامانم دوخته بود، اتفاقا همسرش هم همسایمون بود، همسرش محجبه، خوشگل و خانوم و بسیار خوشتیپ...
از خیانت الف تا قهر همسرشو جداییشون زمان زیادی نکشید، الف میگفت از خودش بچه میخواسته و دلیلش واسه رفتن سراغ یه زن دیگه این بوده و همسرش هم میگفت خب بچه میخای من که خدا بهم نمیده منو طلاق میدادی بعد...حرمتش شکسته بود.
مامان گفت زن الف یه مانتوی بافت خوشگل پوشیده بود.
میگم مامان زن سابقشم ازدواج کرد نه!؟میگه آره باید بودی میدیدی چه عروسی براش گرفتن چه حنابندونی، آخه پسره مجرد بود، قبل ازدواج این دختره با الف هم عاشقش بود هم خودش هم برادر بزرگش
خلاصه اینکه دو تا برادر به نفع هم کشیده بودن کنارو برادربزرگتر با دخترخالشون ازدواج کردو برادر کوچیکتر مجرد موند تاااااااا...
واقعا سرنوشت چه بازیایی داره آینده چقد مبهمه کسی چه میدونه فرداش چی میشه ذهنم مونده پیش دختربچه ده.ساله ای که با سارافن کت سبز اینور اونور میره و با بهت به عروس گریونی که چند دقیقه پیش از حیاط خونه باباش راهیش کردن به خونه آرزوهاش.
مونده تو بیست سالگیم که خونه تهرانشونم طبقه بالای ما بود گاها برای چیدمان سفره های نذری میرفتم کمکش.
الان بانوی خونه یه مرد دیگست، الف از یه زن دیگه بچه داره و باهاش میاد خرید.
ذهنم هنوزم اون دو تا رو زوج خوشبختی میدونه که بالا سرمون زندگی میکنن، بعید میدونم جدا شده باشن باید یه بار دیگه قصه جداییششون رو از مامان بپرسم.
....
روانشناس لازمم کاش جرات کنمو برم.
پله های شرکتو میام پایینو میرم طبقه چهارم، میگم اااا خانم فلانی مگه قرار نبود برید عیادت مادرشوهرتون اینجایید که هنوز!؟میگه اره کارم تموم نشد میگم ااااا خب به من توضیح بدید من انجام بدم، کارارو با هم انجام میدیمو با هم از شرکت میزنیم بیرون...
میرسم خونه، خونه پره مهمونه، وقتی میگم پر یعنی قشنگ منظورم پره ها، یعنی انقد که امروز صبح خالم میخواست نماز صبح بخونه جا برای نماز خوندن پیدا نمیکرد، البته فکر کنم آشپزخونه به ذهنش نرسیده بوده...
حالم گرفته میشه قصد داشتم این سه روز حسابی به پایان نامم برسم و درسای بابا ولی حالا...
خب که چی!؟ الان اگه غر بزنی همه چی درست میشه!؟ مهمونا میرن!؟ فقط اعصاب مامانت خورد میشه!؟ اصلا چی بهتر از اینکه تو سه روز تعطیلی دخترخاله ها دورت باشند...
لباسامو که عوض میکنم بابامو صدا میکنم تو اتاقمو فرمولای مهم آمار رو باهاش کار میکنمو تا آخر شب رو پایان نامه کار میکنم، وقتی به اون مرحله ای میرسم که دیگه یه کلمه هم نمیفهمم جمع میکنم که برم با دخترا چایی بخورمو تخمه و برگ زردآلو و بیدار بودن تا دیروقت...
صبح که بیدار میشم از شلوغی خونه شاکی باشم یا از وقتم به بهترین نحو استفاده کنم!؟؟
دوش میگیرم و موهامو با سشوآر خشک میکنم عطر زارای توی موهام با بوی شامپوی میوه ای قاطی میشه، لباس عوض میکنم مرطوب کننده میزنمو میرم حلیم نذری میخورم...
بابا میاد تو اتاقم چندتا فرمول جدید کار میکنیم بابا به شدت عرق کرده، میگم بابا حالت خوب نیس؟ میگه سرم درد میکنه، دستمو میزارم رو پیشونیش میگم بریم دکتر؟ میگه نه، میگم بابا برو بخواب عقب نیستیم بعد ناهار اینارو کار میکنیم...
بابا از اتاقم میره بیرون...
باز هایلایتامو پخش میکنم زمین، دفتر نت نویسیموباز میکنم، مثلا این سررسیدو گرفتم برای کارای پایان نامه توش پره از حساب کتابای خریدام، تاریخ پریودام، داستای نصفه و نیمه خودمو دیگران، لیست خریدایی که قراره با حقوق ماه بعد بگیرم...
هندزفریمو میکنم تو گوشمو میزارم یه آهنگ دلنشین فرانسوی پخش شه و تو دفترم مینویسم فرضیه چهارم....
...
پ ن1: بوی آش رشته تو اتاقم...
پ ن 2: آهنگ فرانسوی که گوش میدم با اسم derninere densr جستجو کنید.
امروز شنبه است، یه هفته ی قشنگه دیگه، یه هفته ی پر از نور، پر از ایمان، پر از عشق...
دو تا فنجون خوشگل قدیمی از خونه خاله آوردم از اون فنجونا که روش نقش یه آقاهه است که گیتار دستشه و با عشق به خانوم دامن پفیش نگاه میکنه!
سر سفره میگم وای خاله این فنجونا چه خوشگلن میگه تنها چیزیایی اند که از جهازم موندن، گردنمو کج میکنم که میشه مال من؟؟؟
حالا من دو تا فنجون خوشگل دارم یکی واسه سرکار که توش قهوه و چایی بخورم یکی هم خونه.
این شنبه با دو تا فنجون خوشگل یه شنبه شاده یه شنبه دوست داشتنی.
خواهرم میگه مریم خیلی چاق شدم میخوام رژیم بگیرم و من تصمیم گرفتم هی جملات مثبت براش بفرستمو انگیزشو تقویت کنم، چقد دوسش دارم عزیز مهربونمو...
...
نمیدونم قرص بودن دهان خوبه یا نه؟ ولی من برخلاف اون چیزی که در مورد خودم صدق میکنه در مورد دیگران به شدت رازنگهدارم، سینه ام پر شده از راز، راز دخترخاله ها، راز پسرعمو، راز بابا، راز خواهرم، راز عمه ها، رازهایی که تهش میگن مریم فقط به تو گفتیمااااا و من آخرین زنجیره این رازم، امکان نداره از من چیزی درز کنه" متاستفانه". خب درد داره دونستن غم کسایی که یه تیکه از وجودتند، موندم پای غمهاشون، گریه های پابه پا.
حجم این رازها چقد زیاد شده دیگه رو سینه ام سنگینی میکنه، امروز صبح که بیدار شدم سینه ام میسوخت، سمت چپ، اونجایی که قلب هست، لبخند زدم که مثلا الان این سوزش قلب میخواد روز منو خراب کنه!؟ که یه شنبه غمگین رو شروع کنم؟ انگشت وسطمو تو آینه میگیرم سمت قلبم که زهی خیال باطل...
بلند میشم لباس میپوشم عطر میزنم ظرف غذامو برمیدارم پالتوی چرممو میپوشم رو مانتومو از خونه میزنم بیرون، راستی چرا چند روزیه این پیرمرده که هر روز تو مسیر مبیببنمش نیس؟! نگرانشم، برای سلامتیش آیه الکرسی میخونم خدا خودت حفظش کن.
قطعا این هفته، هفته ی بی نظیریه وگرنه که من اینجوری دلم واسه نماز ظهر و عصر تو سینه نمیکوبید وگرنه همکارم به چادر سبزآبی نمازم اشاره نمیکرد که وای چقد خوشرنگه، وگرنه مامانم تو کیفم برگه زردآلو و دو تا سیب زرد نمیذاشت...
شنبه جانم کی گفته تو یه روز مزخرف و سختی، من عاشق ساعت هشت صبح توام، تو یک شروع دوباره ای.
صبحی که همزمان با آماده شدن تو اتاقم داشتم رادیو قرآن گوش میدادم آقاهه میگفت خدا گفته اگه بنده هام مقدار رحمت منو میدونستن هیچوقت نمیگفتن چرا به فلانی انقد دادی به من انقد، چرا زندگی من فلانه و زندگیه فلانی فلان...
بعد من پوزخند زده بودم که خدایا البته که رحمت بارزترین صفتته ولی بینایی هم صفتته دیگه، خدایا من اون پیرمردرو هر روز صبح تو مسیرم میبینم تو هم میبینیش؟ اون آقای نابینای کبریت فروش امیرآباد یادته؟ من دیگه نمیبینمش تو چی!؟ اون بچهه که تو انقلاب میشینه فال میفروشه گاهی هم به عابرا فحش میده من چند وقت یکبار میبینمش تو کی ها میبینیش!؟
یا اون معلول تو کهریزک که برام تعریف میکرد وای مریم خانوم یه بار خواب دیدم دارم دوچرخه سواری میکنم نمیدونی چه لذتی داشت.
میدونی خدا من دلم به درد میاد، دلم به درد میاد وقتی مستخدم جدید شرکت واسه آماده کردن صبحانه مهمونا پله ها رو میدوا که دیر نکنه که سه تا بچه داره که همش سی و چند سالشه.
من فقط دلم به درد میاد خدا کاری که از دستم برنمیاد، تو دلت به درد نمیاد؟ دستت چی؟!