وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰
صبحی که بلند شدم مامانینا هنوز خواب بودن ، بابا سرکاره ولی مامان و داداش خوابن...
لوبیاها رو میزارم خیس بخورن، گوشت رو میزارم یخش باز شه و پیاز خرد میکنم برای پیاز داغ...
غذارو که بار میزارم، میرم تو اتاقم همه کمدهارو میریزم بیرون و یکی یکی از اول میچینمشون...
گرد کتاب فروغ رو میگیرم و ورق میزنم از ترمه تا تغزل منزوی رو، چه خاکی روی حافظم نشسته، اول کتاب یک عاشقانه آرام نوشته" به مریم...که آرام و عاشقانه دوستش میدارم"تاریخ خورده" زمستان سرد آن سالها"...
کارت پستالامو یکی یکی نگاه میکنم این رو فلان کاره ی دانشگاه تهران بهم داده، پارش میکنمو میریزم تو سطل، این یکی رو فلان هییت علمی شریف داده، اینم میره تو سطل کنار اون یکی، نگه دارم که چی!؟ که بشن آلت پز واسه فلان فامیلای بابام که یه بارم ندیدمشونو حس میکنن از دماغ فیل نزول کردن؟!
حس خوبم از گل پامچال مامانم میاد، از فنجون قهوه ام، از عروسکای ساده دست سازم، از گرفتن گرد کتابخونه ام، از غرغرای مامانمو سختگیریای بابام...
اتاقم که برق میفته میرم برنج رو دم بزارم که میبینم مامان همه کارا رو کرده میگم اااااا مامان بازم کار کردی؟ مگه امتحان نداری؟ برو درستو بخون؟ میگه نه نمیخام اینکارا رو تو کنی این مواد و مایع ظرفشویی ها دستاتو میبره...
بعد ناهار راه میفتیم سمت کرج، غروبی بله برونه پسرخالمه، ولی خواهرم پیغام داده مریم اول بیاید اینجا، واسه تو و مامان پارچه خریدم پالتو بدوزم بیاید اندازه هاتونو بگیرم...
بعد مراسم، تو خونه،  به مامان میگم وای مامان واسه خودت اسفند دود کن از همه خامومای جشن هم خوشگلتر بودی هم خوشتیپ تر، به نظرم خانوما چهل رو که رد میکنن باید یکی رو داشته باشن که قربون صدقه خوشگلی و جوونیشون بره، کاش منم که چهل رو رد کردم یکیو داشته باشم...
...
امروز دو تا اشتباه کردم که از مهرطلبیم نشات میگرفت، اشتباه کردمو سعی میکنم تکرار نکنم، تموم شد و رفت، قرار نیس خودمو سرزنش و اذیت کنم...







  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
از پای میز صبحونه بلند میشم تو لیوان دمنوشم یکم برگ خشک چایی سبز میریزمو زیره و روشو آب جوش میبندم و سرشو میزارم تا دم ببره، کاری که هر روز صبح بعد صبحانه انجام میدم.
لیوان دمنوشمو میگیرم دستمو میام پشت میزم میشینم، از تو کولم سررسیدمو درمیارم میرم تو تاریخ 5 دی مینویسم: 6000 تومن گلدون، 23500 تومن قهوه جوش و پودر کیک و...
بعد میرم قسمت نوشته ها و یاداشتای سررسید، شروع میکنم نوشتم حالا اینکه توش چی بنویسم بستگی داره که تو اینستا یا کانالای تلگرام یا شبکه های روانشناسی یا نوشته های وبلاگ شما چی چشممو بگیره، بعد اون نوشته اون پیام اون روزمره ی یکی از شما میشه سرمشق جدید زندگی من.
دیروز بعد از کار، روی پاهام نمیتونم وایسم،  آلودگی هوای تهران داره میکشتم از شدت چشم درد چشمام رو به زور باز نگه داشتم ولی مستقیم میرم گلفروشی، سرمشق جدید اینه که هرماه به محض حقوق گرفتن یه چیز کوچولو برای مامان بخرم، میرم شهر گل و با کلی وسواس یه گل پامچال با گلبرگای بنفش انتخاب میکنمو میدم خاک و گلدونشو عوض کنند، بعد هم میرم فروشگاه تا پودر کیک بخرم که سرفرصت واسه تولد حضرت محمد(ص) کیک درست کنم...
میرسم خونه کسی خونه نیست، وسایلمو ول میکنم جلوی درب و مانتو و مقنعمو میندازم همونجا و میرم رو تخت بیهوش میشم تا هفت صبح امروز.
صبحی مامانو از خواب بیدار میکنم ترشی بزاره ببرم میگه اون ملاقه رو بردار یکم بریز هنوز حرفش تموم نشده که با قهر میگم مامان من اگه وقت داشتم که به شما نمیگفتم بعد میرم تو اتاقم تا تند تند وسایلمو جمع کنم...
تو شرکت میام ظرف غذامو بزارم تو یخچال شرکت میبینم یه ظرف بزرگ ترشی هست، لبخند میاد رو لبم، کارد بخوره به اون شکمت دختر فقط واسه اینکه کلی از ترشیای مامانت واسه همکارا تعریف کردی از خواب بیدارش کردی و اونجوری باهاش حرف زدی؟بمیری.
پاشم، پاشم بهش زنگ بزنم بگم هرچند خودش گل خونمونه ولی یه گلدون کوچولو براش خریدم، پاشم بهش بگم دارم از عذاب وجدان میمیرم.
...
پ ن: دوستای گلم خیلی وقته که با گوشی پست و نظر میزارم، بعد درحالیه پست میزارم که بینش کلی کار پیش میاد که باید انجام بدم واسه همین تمرکزم تو نوشتن اومده پایین، خلاصه اگه غلط دیکته ای، رسم الخطی، چیزی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

عشق

نشستم رو زمین سفت آشپرخونه، همون قسمتی از خونه که بهم آرامش میده همونجایی که خیلی وقتا نشستمو.درس خوندم، ترشی درست کردم یا با سپید نشستیمو دردودل کردیم...

لیوان قهوه ی داغ دستمه و بوی قهوه دمی کل خونه رو برداشته، محسن چاوشی تو گوشم میخونه" نگو دل بریدی خدایی نکرده، ببین خواب چشمات با چشمام چه کرده"

بغضی ام نمیدونم چرا، این آهنگ رو دور تکراره و من بارها و بارها باهاش گریه کردم،

آهنگ رو میفرستم برای شادی، سرمو تکیه میدم به دیوارو چشمامو میبندمو قهوه رو.تو دهنم آروم آروم مزه میکنم.

دلم خیلی گرفته، احساس بدبختی نمیکنم، غم کمرمو خورد نکرده حالم خوبه فقط دلم گرفته خیلی گرفته، میشه یکیتون پاشید بیاید با من قهوه بنوشید؟

...

پا میشم یه قاشق چایخوری قهوه رو تو یه فنجون آب حل میکنم برای یه قهوه دیگه، فکر میکنم به خطری که از کنار گوشم گذشت، کنار گوش من که نه از کنار عزیزم، بازم بغض کردم آه خدا یه بار دیگه دستمو گرفتی دست عزیزمو گرفتی، خدایا هنوز بغضی ام هنوز بعد از گذشت چند هفته استرس دارم، تو.کمکم کردی تو دستمو گرفتی آخ نکنه یادم  بره.

...

خدایا منو به این زندگی دعوت کردی منو قابل دونستی جونم، سلامتیم امانتته دستم کمک کن درست استفاده کنم،خدایا الان که همه چی روبه راهه سپاسگزارتم کاش فقط تو غصه هام یادت نباشم، خدایا الان که آرومم شکر، هزاربار شکر، هر نفس شکر... 

...

یه پنج شنبه ی دوست داشتنی دیگه گذشت که من رفتم سرکار که برای بابا مقاله نوشتم که رفتم کلاس ، که استاد گفت مریم ترم جدید منظره پیشرفته کار کنیم یا گل!!؟؟ که بعد کلاس قدم زدم ستارخان رو در حالیکه چاوشی تو گوشم میخوند...

...

پاشم یه مرغ بزارم بیرون تا فردا یخش باز شه مامانینا فردا باغ نمیرن برای ناهار مرغ شکم پر درست کنم دور هم بخوریم مامان میگفت هوس کرده.

...

پ ن1: شادی از دوستان نزدیکمه که پارسال رفت آمریکا

پ ن2: گفتم:منظره پیشرفته

پ ن3:دنبال عنوان میگردم پیدا نمیکنم مامان میاد تو آشپزخونه کنارم میشینه هندزفری رو از گوشم درمیارم میزارم تو گوشش میگم مامان یه کلمه بگو میگه "عشق"


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

میگه مریم تو به کسی بدهکار نیستی

میگه مریم زندگی خیلی واقعیه

میگه مریم دل کندن سخته انگار یه تیکه از وجودتو میگیرن و تو هر صبح که بلند میشی دنبالش میگردی

میگه مریم خدای اونم بزرگه

میگه مریم تو به فکر سرنوشت خودتو بچه های آیندت باش.

میگه مریم اگه بابات گفت نه اصرار نکن تلاش نکن قانع شو.

میگم باشه

....

از تصمیمات عاقلانه متنفرم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تو خونه جدیده خالینا...

تنها تو اتاق نشستم روی بالشا و لحافارو میدوزم، بقبه دارن تو هال صحبت میکنن حرف مراسم خواستگاری پسرخالمه که شب قبل انجام.شده و بله برون و تالار و.عقد و...

حسودیم شد پسرخالم دوسال از من کوچیکتره.

....

مامان اومده تو اتاقم گردنشو با یه روسری بسته، لامصب بد دردیه گردن درد، منم گاها دچارشم.

میگه رفته بودم فروشگاه الف و زنش رو دیدم، میگم مگه زن گرفت میگه آره یه پسر هشت ماهه هم داره.

میپرسم خانمش چادریه؟ میگه آره با بدجنسی میپرسم خوشگل هست!؟ مامان میگه آره خوبه، میگم خوشگلتر از...(همسر سابقش)؟؟؟ میگه نه فک نکنم هیچ زنی تو زندگی الف به خوشگلی اون پیدا شه.

الف از بچه محلای شهرستان بود که از قضا به کمک پدرم بعدها همکار شدند و ادامه تحصیل داد و موقعیت خودشو تثبیت کرد، یادمه عروسیش ده ساله بودم یه سارافن کت سبز تنم بود که مامانم دوخته بود، اتفاقا همسرش هم همسایمون بود، همسرش محجبه، خوشگل و خانوم و بسیار خوشتیپ...

از خیانت الف تا قهر همسرشو جداییشون زمان زیادی نکشید، الف میگفت از خودش بچه میخواسته و دلیلش واسه رفتن سراغ یه زن دیگه این بوده و همسرش هم میگفت خب بچه میخای من که خدا بهم نمیده منو طلاق میدادی بعد...حرمتش شکسته بود.

مامان گفت زن الف یه مانتوی بافت خوشگل پوشیده بود.

میگم مامان زن سابقشم ازدواج کرد نه!؟میگه آره باید بودی میدیدی چه عروسی براش گرفتن چه حنابندونی، آخه پسره مجرد بود، قبل ازدواج این دختره با الف هم عاشقش بود هم خودش هم برادر بزرگش

خلاصه اینکه دو تا برادر به نفع هم کشیده بودن کنارو برادربزرگتر با دخترخالشون ازدواج کردو برادر کوچیکتر مجرد موند تاااااااا...

واقعا سرنوشت چه بازیایی داره آینده چقد مبهمه کسی چه میدونه فرداش چی میشه ذهنم مونده پیش دختربچه ده.ساله ای که با سارافن کت سبز اینور اونور میره و با بهت به عروس گریونی که چند دقیقه پیش از حیاط خونه باباش راهیش کردن به خونه آرزوهاش.

مونده تو بیست سالگیم که خونه تهرانشونم طبقه بالای ما بود گاها برای چیدمان سفره های نذری میرفتم کمکش.

الان بانوی خونه یه مرد دیگست، الف از یه زن دیگه بچه داره و باهاش میاد خرید.

ذهنم هنوزم اون دو تا رو زوج خوشبختی میدونه که بالا سرمون زندگی میکنن، بعید میدونم جدا شده باشن باید یه بار دیگه قصه جداییششون رو از مامان بپرسم.

....

روانشناس لازمم کاش جرات کنمو برم.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

پله های شرکتو میام پایینو میرم طبقه چهارم، میگم اااا خانم فلانی مگه قرار نبود برید عیادت مادرشوهرتون اینجایید که هنوز!؟میگه اره کارم تموم نشد میگم ااااا خب به من توضیح بدید من انجام بدم، کارارو با هم انجام میدیمو با هم از شرکت میزنیم بیرون...

میرسم خونه، خونه پره مهمونه، وقتی میگم پر یعنی قشنگ منظورم پره ها، یعنی انقد که امروز صبح خالم میخواست نماز صبح بخونه جا برای نماز خوندن پیدا نمیکرد، البته فکر کنم آشپزخونه به ذهنش نرسیده بوده...

حالم گرفته میشه قصد داشتم این سه روز حسابی به پایان نامم برسم و درسای بابا ولی حالا...

خب که چی!؟ الان اگه غر بزنی همه چی درست میشه!؟ مهمونا میرن!؟ فقط اعصاب مامانت خورد میشه!؟ اصلا چی بهتر از اینکه تو سه روز تعطیلی دخترخاله ها دورت باشند...

لباسامو که عوض میکنم بابامو صدا میکنم تو اتاقمو فرمولای مهم آمار رو باهاش کار میکنمو تا آخر شب رو پایان نامه کار میکنم، وقتی به اون مرحله ای  میرسم که دیگه یه کلمه هم نمیفهمم جمع میکنم که برم با دخترا چایی بخورمو تخمه و برگ زردآلو و بیدار بودن تا دیروقت...

صبح که بیدار میشم از شلوغی خونه شاکی باشم یا از وقتم به بهترین نحو استفاده کنم!؟؟

دوش میگیرم و موهامو با سشوآر خشک میکنم عطر زارای توی موهام با بوی شامپوی میوه ای قاطی میشه، لباس عوض میکنم مرطوب کننده میزنمو میرم حلیم نذری میخورم...

بابا میاد تو اتاقم چندتا فرمول جدید کار میکنیم بابا به شدت عرق کرده، میگم بابا حالت خوب نیس؟ میگه سرم درد میکنه، دستمو میزارم رو پیشونیش میگم بریم دکتر؟ میگه نه، میگم بابا برو بخواب عقب نیستیم بعد ناهار اینارو کار میکنیم...

بابا از اتاقم میره بیرون...

باز هایلایتامو پخش میکنم زمین، دفتر نت نویسیموباز میکنم، مثلا این سررسیدو گرفتم برای کارای پایان نامه توش پره از حساب کتابای خریدام، تاریخ پریودام، داستای نصفه و نیمه خودمو دیگران، لیست خریدایی  که قراره با حقوق ماه بعد بگیرم... 

هندزفریمو میکنم تو گوشمو میزارم یه آهنگ دلنشین فرانسوی پخش شه و تو دفترم مینویسم فرضیه چهارم....

...

پ ن1: بوی آش رشته تو اتاقم...

پ ن 2: آهنگ فرانسوی که گوش میدم با اسم derninere densr جستجو کنید.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
تو صف بی آرتی کارت مترومو از جیبم درمیارم میزارم رو گیت، مسوولش میگه خانم اعتبار نداره، خب از اونجایی که بنده کیف پولمو روز قبلش شرکت جا گذاشتم مجبورم پیاده تا شرکت برم، با اعصاب خورد...
تو راه با حرص فکر میکنم، اه بازم هورمونای من بهم ریخت اصلا من چرا باید هورمونام بهم بریزه اصلا به من چه که این مساله قسمتی از چرخه ی تولید مثله، خب هر کی ازدواج کرد و بچه خواست شبش به خدا بگه و صبح که بیدار شد یه بچه بغلش باشه...
چه میدونم یه مدله دیگه این مدلی نه چرا ماها باید عذاب بکشیم درد بکشیم افسرده شیم اگه من نزدیکه دورم نبود حتما امروز از دیدن پیرمرد همیشگی که چند روز میشد نبود خوشحال میشدم از سلامتش ذوق میکردم ولی امروز...
بعد هی تو ذهنم تکرار میکردم فکر نکن فکر نکن فکر نکن تا شاید تکرار مداومش تمرکز فکر کردن رو ازم بگیره.
بعد رسیده بودم دفتر و رفته بودم طبقه بالا، طبقه پنجم، امروز طبقه پنج خلوته همه یا مسافرتند یا نیومدند یا طبقه چهار دارند صبحانه میخورند، بعد رفته بودم تو سرویس تا دستمو بشورم، بعد یکی از خانوما کارم داشت اومد طبقه پنجم زنگ زد ولی دستم خیس بود درب رو دیر باز کردم به محض باز کردن درب محکم بغل کرده که عزیزم خوبی؟! نگرانت شدم، با تعجب نگاش کردم که خوبم گفت آخه نبودی، پیش خودم فکر کردم که واااااا ما که دیروز عصر از هم خداحافظی کردیم کی نبودم!؟ میگم بودم که، میگه نه الان درب رو دیر باز کردی خیلی نگران شدم تورو خدا خوب  باش میگم خوبم داشتم دستامو میشستم...
بعد روز من ساخته شد، با یه بغل محکم، با یه جمله خوبی که با نگرانی ادا شده، نمیدونم من این رفتار رو یه بازخورد میبینم که همکارام دوسم دارن و این یه حس خوبه.
پ ن: اداره ما یه ساختمون بزرگ پنج طبقه است که همیشه پشت درب هر طبقه به صورت دایم کلید از بیرون هست که همکارا که رفت و آمد میکنن هی در نزنن و یکی پاشه درب رو باز کنه، آخه شرکت خیلی شلوغ و.پر رفت و آمده ولی امروز کلید رو درب طبقه پنج نبود برای خود منم مستخدم درب رو با کلید خودش باز کرد.
پاشم برم یه چایی سبز درست کنم و به کارام برسم.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
آهسته آهسته قدم بر میدارم رضا رویگری تو گوشم میخونه" سفربخیر مسافر، رفتی تو از کنارم..." هوا سرده و لباس منم کم، با همه سرمایی بودنم عادت نمیکنم لباس مناسب بپوشم...
به باشگاه که میرسم خانوما دارن حرف میزنن،  از شنیدن موضوع حالم گرفته میشه میخوان مربی رو عوض کنند، اعصابم میریزه بهم، آخه چرا باید مربی رو که سر وقت میاد سر وقت میره یه گوله انرژیه و هیچوقت کلاسش کنسل نمیشه رو عوض کنند...
اعتراض میکنیم به مدیریت میگیم مشکلش چیه میگه هیچی این تصمیم مدیریتیه منه...
خدا قدرتو دست نااهلش نده...
میرسم خونه دستام یخ کردن لباسامو عوض میکنم دنبال یه چیز گرم میگردم که روی تی شرتم بپوشم چشمم میخوره به شنلی که با بابا خریدیم خیلی سال قبل هفت سالگی، از بازار روس ها...
با شنل میرم آشپزخونه، مامان خوشمزه جات چی داریم!؟ مامان ظرف سوپ داغ و شیشه آبلیمو رو میزاره جلوم...
میام تو اتاقم بوی فرش نو که دیشب با خواهرم انتخابش کردم حالمو خوب میکنه، میشینم رو تخت بالشمو میچسبونم به شوفاژ و پاهامو جمع میکنم زیر لحاف...
مامان برگه زردآلو میاره...
امروز هم گذشت.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

امروز شنبه است، یه هفته ی قشنگه دیگه، یه هفته ی پر از نور، پر از ایمان، پر از عشق...

دو تا فنجون خوشگل قدیمی از خونه خاله آوردم از اون فنجونا که روش نقش یه آقاهه است که گیتار دستشه و با عشق به خانوم  دامن پفیش نگاه میکنه!

سر سفره میگم وای خاله این فنجونا چه خوشگلن میگه تنها چیزیایی اند که از جهازم موندن، گردنمو کج میکنم که میشه مال من؟؟؟

حالا من دو تا فنجون خوشگل دارم یکی واسه سرکار که توش قهوه و چایی بخورم یکی هم خونه.

این شنبه با دو تا فنجون خوشگل یه شنبه شاده یه شنبه دوست داشتنی.

خواهرم میگه مریم خیلی چاق شدم میخوام رژیم بگیرم و من تصمیم گرفتم هی جملات مثبت براش بفرستمو انگیزشو تقویت کنم،  چقد دوسش دارم عزیز مهربونمو...

...

نمیدونم قرص بودن دهان خوبه یا نه؟ ولی من برخلاف اون چیزی که در مورد خودم صدق میکنه در مورد دیگران به شدت رازنگهدارم، سینه ام پر شده از راز، راز دخترخاله ها، راز پسرعمو، راز بابا، راز خواهرم، راز عمه ها، رازهایی که تهش میگن مریم فقط به تو گفتیمااااا و من آخرین زنجیره این رازم، امکان نداره از من چیزی درز کنه" متاستفانه". خب درد داره دونستن غم کسایی که یه تیکه از وجودتند، موندم پای غمهاشون، گریه های پابه پا.

حجم این رازها چقد زیاد شده دیگه رو سینه ام سنگینی میکنه، امروز صبح که بیدار شدم سینه ام میسوخت، سمت چپ، اونجایی که قلب هست، لبخند زدم که مثلا الان این سوزش قلب میخواد روز منو خراب کنه!؟ که یه شنبه غمگین رو شروع کنم؟ انگشت وسطمو تو آینه میگیرم سمت قلبم که زهی خیال باطل...

بلند میشم لباس میپوشم عطر میزنم ظرف غذامو برمیدارم پالتوی چرممو میپوشم رو مانتومو از خونه میزنم بیرون، راستی چرا چند روزیه این پیرمرده که هر روز تو مسیر مبیببنمش نیس؟! نگرانشم، برای سلامتیش آیه الکرسی میخونم خدا خودت حفظش کن.

قطعا این هفته، هفته ی بی نظیریه وگرنه که من اینجوری دلم واسه نماز ظهر و عصر تو سینه نمیکوبید وگرنه همکارم به چادر سبزآبی نمازم اشاره نمیکرد که وای چقد خوشرنگه، وگرنه مامانم تو کیفم برگه زردآلو و دو تا سیب زرد نمیذاشت...

شنبه جانم کی گفته تو یه روز مزخرف و سختی،  من عاشق ساعت هشت صبح توام، تو یک شروع دوباره ای.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

صبحی که همزمان با آماده شدن تو اتاقم داشتم رادیو قرآن گوش میدادم آقاهه میگفت خدا گفته اگه بنده هام مقدار رحمت منو میدونستن هیچوقت نمیگفتن چرا به فلانی انقد دادی به من انقد، چرا زندگی من فلانه و زندگیه فلانی فلان...

بعد من پوزخند زده بودم که خدایا البته که رحمت بارزترین صفتته ولی بینایی هم صفتته دیگه، خدایا من اون پیرمردرو هر روز صبح تو مسیرم میبینم تو هم میبینیش؟ اون آقای نابینای کبریت فروش امیرآباد یادته؟ من دیگه نمیبینمش تو چی!؟ اون بچهه که تو انقلاب میشینه فال میفروشه گاهی هم به عابرا فحش میده من چند وقت یکبار میبینمش تو کی ها میبینیش!؟

یا اون معلول تو کهریزک که برام تعریف میکرد وای مریم خانوم یه بار خواب دیدم دارم دوچرخه سواری میکنم نمیدونی چه لذتی داشت.

میدونی خدا من دلم به درد میاد، دلم به درد میاد وقتی مستخدم جدید شرکت واسه آماده کردن صبحانه مهمونا پله ها رو میدوا که دیر نکنه که سه تا بچه داره که همش سی و چند سالشه.

من فقط دلم به درد میاد خدا کاری که از دستم برنمیاد، تو دلت به درد نمیاد؟ دستت چی؟! 

  • مریم ...