صبحی که بلند شدم مامانینا هنوز خواب بودن ، بابا سرکاره ولی مامان و داداش خوابن...
لوبیاها رو میزارم خیس بخورن، گوشت رو میزارم یخش باز شه و پیاز خرد میکنم برای پیاز داغ...
غذارو که بار میزارم، میرم تو اتاقم همه کمدهارو میریزم بیرون و یکی یکی از اول میچینمشون...
گرد کتاب فروغ رو میگیرم و ورق میزنم از ترمه تا تغزل منزوی رو، چه خاکی روی حافظم نشسته، اول کتاب یک عاشقانه آرام نوشته" به مریم...که آرام و عاشقانه دوستش میدارم"تاریخ خورده" زمستان سرد آن سالها"...
کارت پستالامو یکی یکی نگاه میکنم این رو فلان کاره ی دانشگاه تهران بهم داده، پارش میکنمو میریزم تو سطل، این یکی رو فلان هییت علمی شریف داده، اینم میره تو سطل کنار اون یکی، نگه دارم که چی!؟ که بشن آلت پز واسه فلان فامیلای بابام که یه بارم ندیدمشونو حس میکنن از دماغ فیل نزول کردن؟!
حس خوبم از گل پامچال مامانم میاد، از فنجون قهوه ام، از عروسکای ساده دست سازم، از گرفتن گرد کتابخونه ام، از غرغرای مامانمو سختگیریای بابام...
اتاقم که برق میفته میرم برنج رو دم بزارم که میبینم مامان همه کارا رو کرده میگم اااااا مامان بازم کار کردی؟ مگه امتحان نداری؟ برو درستو بخون؟ میگه نه نمیخام اینکارا رو تو کنی این مواد و مایع ظرفشویی ها دستاتو میبره...
بعد ناهار راه میفتیم سمت کرج، غروبی بله برونه پسرخالمه، ولی خواهرم پیغام داده مریم اول بیاید اینجا، واسه تو و مامان پارچه خریدم پالتو بدوزم بیاید اندازه هاتونو بگیرم...
بعد مراسم، تو خونه، به مامان میگم وای مامان واسه خودت اسفند دود کن از همه خامومای جشن هم خوشگلتر بودی هم خوشتیپ تر، به نظرم خانوما چهل رو که رد میکنن باید یکی رو داشته باشن که قربون صدقه خوشگلی و جوونیشون بره، کاش منم که چهل رو رد کردم یکیو داشته باشم...
...
امروز دو تا اشتباه کردم که از مهرطلبیم نشات میگرفت، اشتباه کردمو سعی میکنم تکرار نکنم، تموم شد و رفت، قرار نیس خودمو سرزنش و اذیت کنم...
- ۹۴/۱۰/۰۹