همین چند روز پیش بود، همین چند روز پیش که با غم و افسردگی از خونه تا محل کار رو پیاده میرفتم...همین چند روز پیش که از کنار پیرمردی که هر روز صبح با ترازوی جلوش نشسته رد شدم...
دقیقا لحظه ای که از کنارش رد شدم داشتم به این فکر میکردم اگه من فردا سرکار نرم هم این پیر شالگردنشو میبنده دور صورتشو میاد همین جا میشینه اصلا اگر بمیرم هم اینکار رو میکنه، اصلا هم متوجه نمیشه یه دختری بود که صبح به صبح به چشماش نگاه میکرد...
همینه دیگه چه انتظاری دارم دنیا که متوقف نمیشه، دنیا که واینستاده نازتو بخره...
نمیدونی چقد سخته هی هر روز اینارو با خودت تکرار کنی و سعی کنی با لبخندت از دنیا انتقام بگیری ولی نتونی...
خدایا شکرت که روزای سیاه تموم شد.
....
جمعه ای که گذشت یه مهمونی ناهار کاری مهم دعوت بودم که خیلی دوست داشتم برم ولی نرفتم، دلیلش خیلی سادست عمه ام خونمون بود، و خانواده برای من باارزش ترین چیزیه که دارم، درعوض پاشدم دمی گوجه درست کردم از دبه شور درآوردم و زیتون...هر یه قاشقی که میخورم میگم هوم دستم درد نکنه، عمه میگه مریم یه دمی گوجه گذاشتیااااااا، میخندمو عکس بشقاب غذامو میفرستم برای خواهرم...
لطفا هم گیر ندید ظرفا مثل هم نیستو فاکتور سلیقه اعمال نشده و این حرفا...
بعداز ناهار میچپم زیر پتو کنار شوفاژ تازه چشمم گرم شده که تلفن زنگ میخوره، نخیر به ما خواب نیومده پاشم کیک درست کنم...
از لحظات خوش آشپزخونه ای همین بس که صدای آهنگ مورد علاقت با صدای همزن قاطی میشه و به تک زدن یاکریما به شیشه پنجره آشپزخونه عادت نمیکنی و هر بار دلت میریزه...
دمای فر رو تنظیم میکنمو بساط نقاشیمو پخش میکنم کف هال، ولی مگه این دل طاقت میاره ثانیه به ثانیه به کیک سر میزنم...
این جمعه هم گذشت...یک روز دیگه از بیست و شش سالگی...
دنیا نازتو نمیخره مریم با لبخند حقتو بگیر.