وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

همین چند روز پیش بود، همین چند روز پیش که با غم و افسردگی از خونه تا محل کار رو پیاده میرفتم...همین چند روز پیش که از کنار پیرمردی که هر روز صبح با ترازوی جلوش نشسته رد شدم...

دقیقا لحظه ای که از کنارش رد شدم داشتم به این فکر میکردم اگه من فردا سرکار نرم هم این پیر شالگردنشو میبنده دور صورتشو میاد همین جا میشینه اصلا اگر بمیرم هم اینکار رو میکنه، اصلا هم متوجه نمیشه یه دختری بود که صبح به صبح به چشماش نگاه میکرد...

همینه دیگه چه انتظاری دارم دنیا که متوقف نمیشه، دنیا که واینستاده نازتو بخره...

نمیدونی چقد سخته هی هر روز اینارو با خودت تکرار کنی و سعی کنی با لبخندت از دنیا انتقام بگیری ولی نتونی...

خدایا شکرت که روزای سیاه تموم شد.

....

جمعه ای که گذشت یه مهمونی ناهار کاری مهم دعوت بودم که خیلی دوست داشتم برم ولی نرفتم، دلیلش خیلی سادست عمه ام خونمون بود، و خانواده برای من باارزش ترین چیزیه که دارم، درعوض پاشدم دمی گوجه درست کردم از دبه شور درآوردم و زیتون...هر یه قاشقی که میخورم میگم هوم دستم درد نکنه، عمه میگه مریم یه دمی گوجه گذاشتیااااااا، میخندمو عکس بشقاب غذامو میفرستم برای خواهرم...



لطفا هم گیر ندید ظرفا مثل هم نیستو فاکتور سلیقه اعمال نشده و این حرفا...

بعداز ناهار میچپم زیر پتو کنار شوفاژ تازه چشمم گرم شده که تلفن زنگ میخوره، نخیر به ما خواب نیومده پاشم کیک درست کنم...

از لحظات خوش آشپزخونه ای همین بس که صدای آهنگ مورد علاقت با صدای همزن قاطی میشه و به تک زدن یاکریما به شیشه پنجره آشپزخونه عادت نمیکنی و هر بار دلت میریزه...

دمای فر رو تنظیم میکنمو بساط نقاشیمو پخش میکنم کف هال، ولی مگه این دل طاقت میاره ثانیه به ثانیه به کیک سر میزنم...

این جمعه هم گذشت...یک روز دیگه از بیست و شش سالگی...





دنیا نازتو نمیخره مریم با لبخند حقتو بگیر.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

بالشمو آوردم تو آشپزخونه و تکیه دادم به دیوار آشپزخونه، لیوان بزرگ شیر قهوه داغ دستمه و دارم صفحه های اینستای مردم رو چک میکنم.

بابا که میاد تو آشپزخونه میگه مریم این جزوه آمار رو بلدی؟ میگم آره، دروغ میگم، مهم نیس که مطالب برام آشنا نیس من باید یادم بیاد، باید یادم بیاد چون بابا امتحان داره، باید مشکلات اینروزا رو من حل کنم، مثل همیشه مثل پریشب که به حساب ایکس پول ریختم چون پریود شده بود و حتی پول نواربهداشتی نداشت، چون شوهرش باهاش لج کرده و...

یا شب قبلش که...یا چندماه قبلترش که...

پس کی مواظب من باشه؟ پس کی جای سوختگی روی دست چپمو نشونم بده و بگه دوباره مریم؟ کی به سردرد الانم اهمیت بده؟ کی بدونه تو هوای آلوده من چشم درد میگیرمو کارم به سِرُم میکشه، کی تو اینروزا که باز هورمونای من بهم ریخته سَر غم منو به آغوش میگیره؟

...

پ ن ۱:شماها وقتی خیلی فکر و خیال داریددبرای اینکه،حواس خودتونو پرت کنید چیکار میکنید؟ من رفتمو موهای خیلی بلندم رو تا بالای شونه کوتاه کردم.

پ ن ۲: خواهرمو میخام.

پ ن ۳: خدایا مندحواسم به اوهست میشود تو حواست به من باشد؟



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
اتفاقی افتاده که بد است، که تلخ است، که دوستش ندارم که اشکهایم را روان کرده و قلبم را مچاله...
اتفاقی که حواسم را پرت کرده که همکارم کلی حرف میزند و من تهش میگویم "هان؟"
اتفاقی که ترساندتم...
گیجم کرده انقد گیج که هنگام عبور از خیابان اتوبوس را نبینم و اتوبوس با بوق کشدار و با فاصله ای بسیار کم از کنارم رد شود...
بعد تصمیم بگیرم محکم باشم مقتدر باش جمع کنم این فین فین بازیها را و من آدم قوی داستان باشم...
نفس عمیق میکشم پالتویم را  محکمتر دور خودم میپیچمو شروع میکنم آیه الکرسی خواندن...
آیه الکرسی میخوانمو اهمیت نمیدم مردی که پشت سرم هست چه زیر گوشم میخواند قدمهام رو تند میکنم و از خیابون رد میشم...
خدایا همیشه لطفت شامل حالم هست میدانم.
...
پ ن: دوستان جان، شما محرم اصرارید، شما قوت قلبید، دلم به بودنتان خوش است ،اینکه چه چیزی روزگار این روزهایم را سیاه کرده را برایتان خصوصی خواهم نوشت ، لطفا دعا کنید به خیر بگذر.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

مبادا...

سرماخوردگی کرختم کرده ولی دوسش دارم اصلا کرختی سرماخوردگی رو دوست دارم اومدم تو فضای کم بین شوفاژ و دستگاهی که روش فکسه پشت میز منشی وایسادمو از گرما لذت میبرم و ذهنم از سوپای داغ و خوشمزه مامانم که قراره عصری که رفتم خونه بخورم منحرف نمیشه.

از دست خودم دلخورم خیلی خیلی زیاد، من معمولا با آدما سازگارم کمتر پیش میاد بدخلقی کنم جواب کسیو بدم هزاربار به نیروی جدید هم یه چیز ساده رو توضیح بدم بازم همونو بپرسه مثل بار اول آروم و با بدون ادا مشکلش رو حل میکنم، مستخدم شرکت خیلی اذیتم میکنه ولی حتی یک بار دلم نیومده شکایتش رو به مدیرمون کنم اصلا ناراحت هم نمیشم فقط یکبار ناراحت شدم که تو جمع چیزی گفت که مستحقش نبودم ولی بازم گذشتم.

میدونید من کلا یه قراری با خودم گذاشتم که اشکالی نداره اگه نماز نخونی روزه نگیری اصلا اشکالی نداره که عاشورا هییت نری یا اشک نریزی ولی حق نداری نداری نداری با زبونت، دستت یا به هر شکل دیگه ای دل کسی رو بشکونی، وای به روزگارت حقی ناحق شه وای به روزگارته اگه با حرفات میون کسی رو بهم بزنی واسه همینم هست که امروز که همکارم گفت مستخدم شرکت چقد بده با منم قهر کرده نگفتم همینجوریه پدر منم درآورده گفتم چیزی تو دلش نیس زودی آشتی میکنه به دل نگیر.

حالا همین منی که به خودم قول دادم کسیو نرنجونم در جواب جمله ی "مریم جان وقتی مهمون داریم لباس مناسبتری بپوش" پدرم که خیلی هم آروم و با ملاحظه گفته شد موضع گرفتم که بی زحمت ما هم مهمون کمتری داشته باشیم و البته که پدر من معمولا جو خونه رو بابت اینچیزا متشنج نمیکنه و سکوت کرده بود.

بعد رفته بودم تو اتاقم و قصد کرده بودم سر شام نرم ولی به محض ورود به اتاقم پشیمون شده بودم که لال بمونی دختر جواب نمیدادی نمیشد؟؟؟

بعد رفته بودم سر میز شام و خانوادگی نشسته بودیم یه فیلم سینمایی ایرانی بی مزه که از آی فیلم پخش میشد دیدیمو در جواب اعتراض همه گفته بودم کانال رو عوض نمیکنیدااااا من دارم نگاه میکنم بعد برای اعلام صلح تخمه آورده بودم و بعدِ اتمامِ فیلم گفته بودم چه فیلم مزخرفی من فیلم میساختم بهتر میشد بعد تمام اعضای خانواده با شکل دونقطه خط به من نگاه کرده بودن.

خلاصه که خودم قهر کردم کسی متوجه قهرم نشد و خودمم آشتی کردم.

...

پ ن۱: لباسم نامناسب نبودااا ولی آستینش یکم بالای آرنج بود.

پ ن ۲: همین خوشبختی مارا بس که امروز عصر چهارشنبه ست.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

ف جان

پیام داده بود که دستور سالادای فصل مامانمو میخاد نوشته بود تو تمام زندگیش تاحالا ترشی به اون خوشمزگی نخورده،اولش نشناخته بودمش ولی بعد که فهمیدم "ف" هست کلی تعجب کردم.

تعجب کردمو ذهنم پرت شد به اول دبیرستان که از امتحان ریاضی برمیگشتیم که سر راه حل یک مساله به اختلاف خورده بودیم و با استرس برگشته بودیم مدرسه پیش معلم ریاضیمون که هنوز منتظر بود بچه ها امتحانشون تموم شه و هر دو هولهولکی راه حلهامون رو توضیح داده بودیم معلممون رو کرده بود به من "مریم عددهاتو چند درآوردی؟"، پنج و ده، بعد رو کرده بود به "ف" که تو چند درآوردی ؟"پنج و ده"...

بعد معلم ریاضیمون با خنده نگاهمون کرده بود توروخدا شاگرد اولای منو ببین، بعد منو" ف "خوش و خرم از راهِ عالی به خونه برگشته بودیم.

راستی گفتم که من و "ف "برای برگشت به خونه سه تا مسیر متفاوت داشتیم که روشون اسم گذاشته بودیم،"راهِ عالی، راهِ خوب، راهِ بد" که اسم راه بد بعدها به اصرار ف به راه متوسط تغییر نام داد بنظرش هیچ راهی تو زندگی نمیتونست اونقدرها بد باشه نهایتا میتونست متوسط باشه، انتخاب ف همیشه راه عالی بود حتی روزی که نمره هفده میگرفت برعکس من که گرفتن نمره نوزده و هفتاد و پنج جوری بهم میریختم که نه تنها باید از راه بد میرفتیم بلکه میتونستیم بریم بمیریم.

همین روحیه اش "ف "رو به یه دختر خاص تبدیل کرده بود پدری که در هشت سالگیش به شیوه تلخی فوت کرده بود و خواهری که از همان روزها افسردگی شدید داشت و برادری بسیار بیمار که معمولا در بیمارستان بود و مادری که از خانه و خانه داری هیچ نمیدونست از اون جهت که دختری نازپرورده از خانواده ای اصیل بوده که دست سرنوشت چنین سرنوشتی رو براش رقم زده بود، یادمه یه بار مادرش با خنده تعریف میکرد اولین بار که وارد خونه اقوام شوهرش شده بود با دیدن پای مرغ در سوپ به پدرش زنگ زده بود و همونجا سر سفره پشت تلفن زده بود زیر گریه.

یادم میاد روزایی که میومد خونمون و با تعجب به غذاهامون نگاه میکرد که مریم این چیه میخورید بعد من درحالیکه قاشق ماستم رو میذاشتم دهنم میگفتم عدس پلو دیگه نخوردی تا حالا میگفت نه کارگرمون درست نمیکنه، نمیدونم شاید تو زندگی بهم ریختشون با وجود خواهر و برادر مریض و مادربزرگ پیر آلزایمری و خانواده ی پدری که طردشون کرده بودن تنها شانس بزرگش ثروتی بود که به مادرش رسیده بود از جانب پدربزرگ مادریش.

...

بهش پیام دادم که دستور سالاد فصل رو براش میگیرمو بعد هم همدیگرو توی اینستاگرام پیدا کردیم.

بی اغراق بگم دیدن عکساش حسادتم رو تحریک کرد البته که "ف" مستحق خوشبختیست و من با دیدن هر عکسش قربون صدقه خوشبختیش میرفتم ،حالا" ف" زن خانه داری شده که صبح به صبح بعد از بارگذاشتن غذاش میشینه پای تابلوفرش بزرگ و زیبایش که هر روز عکس کاملترش رو تو اینستاش میزاره و هروقت خسته شد پا میشه یه لیوان چای داغ میریزه و تو تراس خونش مینوشه و هر غروب قلبش تو سینه برای ورود همسرش میتپه.

...

باید به دیدنش برم با یه ظرف از سالاد فصلای مامان و هدیه برای ازدواجش، باید دستگاه دم کردن قهوه براش کادو ببرم تا زمانی که در انتظار برگشت همسرش دونه دونه گره میزنه خوشبختیاشو پای دار تابلوش عطر قهوه تازه دم و کیکی که خودش پخته فضای دوست داشتنی خونشو دوست داشتنی تر کنه.

...

درد و دل نوشت: یادش بخیر "ف" جان تو قرار بود جراح قلب شوی و من معلم شیمی، یادت هست؟؟؟ نه تو جراح قلب شدی و نه من معلم شیمی، ولی هر دو خوشبختیم، نیستیم؟؟

پ ن:پست گذاشتن با گوشی خر است. 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تهران اصیل.

آخ بالاخره رسید
رسید زمانی که من با یه لیوان چای سبز داغ نشستم روبه روی سیستم و باز نوشتن...
تو دو هفته ای که گذشت کارهارو از رو سیستم خودم به نیروی جدید یاد میدادمو اصلا وبلاگ رو چک نمیکردمو نمیتونستم بنویسم همون یکی دو پست قبل رو هم با موبایل آخر شب نوشتمو بعدش بیهوش شدم، حتی دلم برای کامنت گذاشتن تنگ شده که متاستفانه نظرات با گوشی ثبت نمیشه...
...
انقد میل نوشتن دارم که نگو ولی خب اتفاق خاصی نیفتاده و زندگی روال یکنواخت خودش رو داره حرف جدیدی نیس جز اینکه الان بارون قشنگی باریده و بوی بارون و چای سبز و عطر زارا بهم پیچیده  و چند شب پیش هم تمام لباسهای بافتنی رو که تک تکشون رو مامانم با دست(نه با ماشین) بافته درآوردمو مثل همیشه ذوق کلاس نقاشیم رو دارمو حقوق این ماهم به خرید وسایل شیرینی پزی نمیرسه و ...
خلاصه که زندگی در جریانه...
...
صبح عاشورا به گوش دادن واقعه کربلا از رادیو گذشت برام تازگی داشت دونستن واقعه با جزییات و شناختن تک تک افراد...
بعدازظهرش(طرفای ساعت دو) دعوت شدم به یه تیاتر خیابونی که البته بازیگراش رو کم و بیش میشناختمو میدونستم کارشون قویه، تیاتر تو یکی از محله های جنوب شرق تهران بود، میدونید من شمال، شرق و جنوب تهران رو ندیدم جز تجریش که گاهی امامزاده میرمو بعدشم یه سری به بازار سبزیجاتش میزنم هرچند که بنظرم شمالش دیدن هم نداره لابد خیابونهای بزرگ تمیز داره و کافه های گرون و هوای همیشه خنک و بارونی...
ولی جنوب و شرق برام به شدت جذابیت داره، حس میکنم اصیلترین مردم تهران برای جنوب و شرقند و همیشه دوست داشتم شرق زندگی کنیم...
این تیاتر فرصت خوبی برای دیدن بود بعد تیاتر که هوا هم کاملا تاریک شده بود با یکی از دوستان راه افتادیم تو کوچه پس کوچه ها، از تکیه ها چای و شیرکاکائو داغ گرفتیمو قدم زدم کوچه پس کوچه های تهران اصیل رو...
تو یکی از کوچه ها یه پیرزنی از خونش با یه آفتابه آب دراومد تا جلوی درب خونش رو تمیز کنه و من بی وقفه عاشقش شدم، تمام مدتی که جارو میزد و میشست تا زمانی که وارد خونش شه و تمام نذریهایی که بهش داده بودند رو بین همسایه ها پخش کنه ایستاده بودم و نگاهش میکردم، لابد پیش خودش فکر کرده من و حاج آقا این همه نذری میخواهیم چه کار؟ ما که با چند قاشق سوپ هم سیر میشیم...
وقتی از جلوی درب خونش رد میشدم نتونستم جلوی خودمو نگه دارم و داخل خونش رو نگاه نکنم ( تجاوز کردم به حریمشون میدونم ولی بخدا خیلی خونشون دوست داشتنی بود) وای خدای من بی وقفه عاشق شدم پیرمردی رو که خودشو پیچیده بود به پتوی مسافرتی آبی آسمونیش و کوچه رو نگاه میکرد...



شما عاشق چادر گلدار یا نوری آبی قشنگی که به کوچه تاریکشون روشنایی بخشیده نشدین؟
...
باورم نمیشه آخر هفته شده، که ترم دوم کلاس نقاشی ام که هنوز کلی راه دارم ولی کنترل بیشتری روی نقاشیام داره، که یه روز دیگه از بیست وشش سالگی گذشت، زمان چقد زود میگذره
...
آخر هفته اس کاش دست خالی نرم خونه.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تمام عادتهام رو میشناسه، برعکس خودش که هزار الله اکبر همیشه اعتمادبنفس داشته و مستقل بوده من همیشه وابسته بودم انقد که حتی توانایی تنهایی خرید رفتن ندارم...

غروب بود که رسید خونمون گفت اومدم بریم خرید کنی صبحش تلفنی گفته بودم خرید دارم و غروبی تهران بود گفتم که عادتهام رو میشناسه...

رفتیم خرید، تو مسیر همونموقع که تو اتوبوس بودیم براش تعریف کردم که تو روز عاشورا تمام لباسهامو ریختم بیرون و اتو کردم و به زندگی نامه امام حسین و واقعه کربلا که از رادیو پخش میشد گوش دادم، بعد تمام چیزهایی که شنیده بودم با جزییات براش تعریف کردم....

رفتیم خرید، حالا بماند که من جلوی طلا فروشیا نتونستم چشم از طلاها بردارمو دو عدد النگو خریدمو خیلی عقده ایوار همونجا دستم کردمو الان دو روزه از اتاق بیرون نمیرم که بابام نبینتشونو نگه این چیزا مال کولیاستو تحصیلکرده ها از این چیزا ندارنو شخصیت خودمو حفظ کنمو این حرفا....

...

دوتایی نشستیم رو تخت من، اون فسنجون خوردو من قورمه...درد و دل کردم بعد از مدتها، گفت مهربون باشم صبور باشم حسن خلق داشته باشم، گفت مریم خدا که میبینه حالا هی این مردم این جماعت بدی کنن اونی که باید حساب کتاب کنه بیناست...

...

خواهرکم...عزیزتر ازجانم...حامی تک تک لحظاتم...سنگ صبورم دلتنگتم

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

خدایا شکرت.

پنج شنبه خوبی رو گذروندم.
از اون پنج شنبه هایی بود که تعطیل بودم. از اونایی که جای بعدازظهرا صبحا میرم کلاس نقاشی.
ساعت شش صبح هی چشمام رو فشار دادم رو هم تا بخوابم ولی واقعیت اینه که سحر خیزتر از این حرفام، پا شدم از تو یخچال سه تا تخم مرغ گذاشتم بیرون تا به دمای محیط برسه بعد شیر رو برای درست کردن شیرقهوه گرم کردم..
بچه های کلاس نقاشی معمولا کیک یا شیرینی میارن و تو کلاس با چایی میخوریم ولی من ترجیح میدم خودم کیک درست کنم 
همونطور که آروم آروم شیرقهوه رو میخورم مواد کیک رو هم مخلوط میکنم، رادیو روضه پخش میکنه و باد خنکی که از پنجره میاد حال خوشمو خوشتر میکنه
کشمش ها رو میریزم تو مایه کیک و میزارمش تو فر.
بعد تو مدتی که کیک آماده شه میشینم پای کاری که پدرم باید امروز تموم کنه خیلی وقت نمیبره نهایتا یک ساعت ولی میدونم بابام برنامه ریزی کرده امروز بعدازسرکار انجام بده
کار رو تموم میکنمو بهش پیام میدم که انجام شد.
وای بوی کیک کل آشپزخونه رو برداشته بلند میشم خلال دندون رو فرو میکنم تو کیک، به نظر میاد پخته، کیک رو میبرمو میذارم تو ظرف تو کیفم.

...
تو کلاس نقاشی حالم خوبه
وقتی دارم رو طرحم کار میکنمو استاد میگه پیشرفت کردم و هلیا از روبه رو انگشت لایکشو میگیره طرفم حالم خوبه
وقتی وقت چای ،کیک کشمشی تعارف میکنمو و استاد میگه شاگردام یکی از یکی هنرمندترن حالم خوبه
...
از کلاس میزنم بیرون، چه سرد شده...
زنگ میزنم به مامانم، مامان ناهار چیه؟؟شنیدن سبزی پلو با ماهی قدمهامو تند میکنه
...
یکم بعد ناهار، وقتی مامان تازه از خواب بیدار شده و اومده تو اتاقم شال و کلاه میکنم برم باشگاه، مامان میگه کجا؟ میگم باشگاه، میگه واااااااااااااای چقد انرژی داری، دستمو به حالت طلبکار بودن میزارم رو کمرم برمیگردم سمتش که" بگو ماشاالله، هزار الله اکبر"، جای این حرفا میگه من که صبحها از خواب بیدار میشم دلم میخواد دوباره بخوابم.
...
هوای برگشت از باشگاه خنکه خنکه
میام خونه میشینم پشت سیستم
 برادر تو اشپزخونست و صدای مخلوط کن میاد آخجون این یعنی تا چند دقیقه دیگه یه لیوان بزرگ شیرموز خوشمزه.
...
پ ن یک: به شدت روزانه نویس شدم و کمی این موضوع معذبم میکنه در واقع از کسانی که وبلاگم رو میخونند خجالت میکشم، من قلم قوی ندارم اهل سیاست هم نیستم در این زمینه ها نظر دهم تنها دلخوشیم همین روزانه هاست که خب هر کی مهمون وبلاگم شد قدمش رو چشم.

پ ن دو: از دست مستخدم شرکت دلخورم حرفی گفته که حقم نبوده اصلا و ابدا، آنهم برای منی که حتی نمیگذارم برایم چای بریزد، من آدم باگذشتی هستم ولی بی احترامی ایشان بارها تکرار شده و انگار خانمی و سکوت من ایشون رو وقیح تر کرده، قسمت دردناک این قضیه میدونید کجاست؟؟؟ من نمیتونم جوابشو بدم فقط سکوت میکنم، قسمت دردناکترش میدونید کجاست؟؟؟ حتی نمیتونم به مدیر مربوطه بگم و الان دو روزه که دارم از سکوتم حرص میخورم و سایه تلخ این سکوت روی تک تک لحظات شیرین این دو روز به شدت سنگینی میکنه.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

اصلا همین خوبه همینکه صبح زود پاشی موهاتو ببافی جمشون کنی تو کیلیپس...

همینکه دستتو از پنجره اتاقت ببری بیرون تا ببینی امروز هوا گرمه پس عطر خنک میزنم...

همینکه انقد سرخوشی که تو فکریو کلی محل کارو رد میکنی و مثل خنگا با سه دقیقه تاخیر میرسی...

همینکه میرسی شرکت و سر میز صبحونه هی با خودت فکر میکنی که وفتی داری کارهارو به نیرو جدیده یاد میدی صبور باش، هر چند بار لازمه توضیح بده و از کلمات محبت آمیز استفاده کن و لبخند بزن...

همینکه نیروی جدید بگه کارا زیاد و سخته من همش اشتباه میکنم به دروغ بگی خیلی هم عالی هستید من اون اوایل از شما هم بدتر بودم...

همینکه غروبی بیای باشگاه یک ربع آخر رو دمبل کار کنید..

همینکه با ریحانه از باشگاه بزنی بیرون و ریحانه که اولین سال معلمیشه تعریف کنه چقد کارمندای آموزش و پرورش بی مسوولیتن...

همینکه از ریحانه خداحافظی کنی سر راه شیر و نون تافتون تازه و داغ بخری...

همینکه بیای خونه ببینی شام ماکارونیه ولی تن ماهی هم تو یخچال دارید بعد نتونی تصمیم بگیری کدومو بخوری در نتیجه هر دو رو نوش جان کنی...

همینکه بیای تو اتاقت چراغ رو خاموش کنی تو تاریکی ولو شی رو تخت و از مسجد صدای روضه بیاد و با کتف درد لذت بخشت بنویسی...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
میدونی خدایا
من فکر میکنم تو با خدا شدنت خودتو تو نقطه ی ضعف قرار دادی...
نه اینکه تو رئوفی، میبخشی میگذری حفظ آبرو میکنی، فرصت میدی منو نه اصلا مارو ههمون رو وقیح کردی
مثل بچه ی تخسی که به مامانش میگه میخواستی به دنیا نیاری، میخواستی خدا نشی
خب لازمه ی خدا بودن مهربونیه دیگه
اصلا میدونی چیه من از همه صفات تو به مهربونیت بیشتر دل بستم چون بیشتر دیدمش...
قهر؟؟؟ منو که یا از لحاظ اخلاقی فاجعه خلق کردی یا مه و خورشید و فلک رو جوری چیدی که من از لحاظ اخلاقی فاجعه شدم
انقد که از دست آدما عصبانی میشم بعد با توپ پر میرم دعوا، میرم دعواهااااااااااااااااااااااا میرم اول طرف رو بزنم له کنم بعد برای همیشه باهاش خدافظی کنم
نتیجه میشه چی؟؟؟؟ خندم میگیره بعد به کسی که دارم باهاش دعوا میکنم با خنده میگم من الان خیلی عصبانیما وایسا الان دعوا میکنیم ولی باز هی خندم میگیره
حالا بیام با تو قهر کنم؟؟؟؟ کورخوندی
تو با من قهر کنی؟؟؟ میتونی؟؟؟؟ اگه میتونی قضیه اون چادر نماز جدیده چیه؟؟؟ همون که سبزه و گلای درشت اکلیلی داره؟؟؟ چرا دیروز رسیدم خونه رو میزم بود؟؟؟ مال کربلا بود دیگه نه؟؟؟
...
حس خوب یعنی پنج شنبه باشه پاییز باشه خنک باشه بتونی ناهار رو با مامانت بخوری ناهارتون کوکو سبزی با دوغ نعنادار محلی باشه کلاس نقاشی هم داشته باشی.
....



  • مریم ...