وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰
وسایل رو میزم رو جمع میکنو منتظرم تا ساعت چهارو نیم شه برم خونه...
خونه که نه یکشنبه است باشگاه دارم.
...
دیروز از سرکار زدم بیرون به مقصد میدون فردوسی
وای خدای من بوی قهوه و پاییز تو قهوه فروشیای معروفش بهم پیچیده از یک کیلومتر اونورتر قهوه فروشی set ، بو ی قهوه کل خیابون رو گرفته، قهوه فوری بدون شکر میخرم با شیر، با ذوق برمیگردم تا بعد دوش شیر قهوه بخورم ولی...
بابا از شهرستان برگشته انقد بلال کباب شده و هندونه میخورم که شیرقهوه به کل یادم میره
...
صبح ساعت هفت بیدار میشم
شادی پیغام داده از آمریکا
شیر رو میزارم گرم شه
رادیورو تنظیم میکنم رو موج قرآن
صدای دعای فرج و بوی قهوه میپیچه تو اتاقم
موهامو چند دور میپیچمو فروش میکنم تو کیلیپسم
تو آینه نگاه میکنم
این هفته کوتاشون میکنم، تا شونم
مقنعمو میکشم کفش ورزشیارو میزارم تو  نایلون بعد میچپونم تو کیفمو تختو مرتب میکنمو میزنم از خونه بیرون
...
با خودم فکر میکنم روز خوبیه
ذوقمرگم از اینکه قهوه خریدم و سرکار میتونم جای چایی بخورم
به خودم میخندم آخه قهوه انقد خوشحالی داره؟؟؟ انقد که بیای بنویسیش؟؟؟
...
الان نمیدونم چطوری این پست رو تموم کنم
باید برم فقط خوشحالم...خیلی...خیلی


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

درب آشپزخونه رو میبندم بلال کباب شده رو از رو اجاق برمیدارمو میندازم تو پارچ آب نمک و دل میدم به آهنگ رادیو

بوی بلال دمی گوجه و سالاد شیرازی با آبلیموی تازه گرفته شده کل آشپزخونه رو برداشته

دلم آروم نمیگیره فکر میکنم به روسری ترکنم و به پیراهن بلند قرمز صورتیم

به دریا و جنگل حتی به آهنگهای ماشین

به محصولات چوبی و زیتون و لواشک

به عطر نارنگیو پرتقال نوبرانه

به هوای خنک و ابری و بارونی شمال

به خونه ای که به جنگل باز میشه و یه خیابون پایین ترش دریاست

بعد از شانزده سال دوری...دوباره شمال


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

غمگینم...

توضیحش سخته

امروز صبح رادیو رو روشن کردمو تنظیمش کردم رو موج آهنگ، بعد تو لیوان گلگلیم چایی ریختم، نمیدونم هر زمان دیگه ای بود لیوانم، رادیوم و آهنگ گیلکی در حال پخش حالم رو خوب میکرد ولی امروز...

بدنم درد میکنه کمرم درد میکنه وقتی داشتم ضد آفتاب میزدم به حرفای دکتره فکر میکردم "گفت سابقه آنفولانزا داشتی؟"، "پارسال زمستون"، "درمان نشده که..."

جای آمپولام درد میکنه جای سرم هر دو دستم هم...

...

سر صبح نشستم تو آشپزخونه شرکت و چایی میخورم این خانم جدیده اومده کنارم چایی میخوره

میگه : ترکی نه؟؟

نگاش میکنم

میگه : شبیهشونی چشم و ابروی ترکا رو داری.

لبخند میزنم

میگه خسته ام دیشب خوب نخوابیدم بعد تعریف میکنه از اینکه خواهر متاهلش خونشون بوده و سوسک دیدن و ترسیدنو...

دوسش دارم چهره شیرینی داره ولی در مقابل تمام حرفاش فقط لبخند میزنمو گاهی سرمو تکون میدم

چایش زودتر از مال من تموم میشه و بدون گفتن چیزی میره اتاقش

لابد پیش خودش فکر میکنه چه دختر تخسی...

...

برای خودم نوشت: یادت نره به خودت چه قولی دادی که شاد باشی که بخندی که دستتو بزاری رو زانوی خودت بلند شی که نزاری کسی غمگینت کنه

تو مسوول مستقیم زندگی خودتی...

مواظب خودت باش.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

ضعف

بی حالی

دکتر

آمپول

سرم

...

خواب

...

غروب جمعه

تنهایی

سکوت

آهنگای قدیمی شادمهر

تخته شاسی

طرحم

سایه زدن

چای

لیوان گلگلی

عطر دارچین و گل سرخ

بغض

بغض

بغض.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

امشب هم مادرم داشت گریه میکرد.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

امشب خواهر دارم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
رفتیم تئاتر و اون تئاتری رو که در مورد دکتر مصطفی چمران و همسر دوم لبنانیش قاده هست رو دیدیم(اسم نمایشنامه رو نمیدونم) به دعوت دوستم رفتم
حالا نه اینکه خیلی اهل تئاتر باشم ها تازه از باشگاه برگشته بودم و گرسنم بودو نمیخاستم چیزی بخورم چون بعد ورزش نباید چیزی خورد و منم رفتم تئاتر که زمان بگذره
نمایشنامه رو دوست داشتم لهجه اش  قاده رو دوست داشتم روسری گلدار بلند و مانتوی گشاد آبیش رو...
اینکه چطور دختره بیست و دو ساله ی  نویسنده و حساس و بیزار از جنگ، دلبسته ی مرده چهل و پنج  ساله ی  جنگی شده که تازه کچلم هست...
...
بعد نمایشنامه همونجا که به مهمونا چای و مافین دادن بچه ها شروع کردن به بحث در مورد کتابهایی که در مورد چمران خوندن فیلمهایی که در مورد زندگینامش دیدن و تئاترهایی که در این زمینه ساخته شده و چقد این کار با چیزی که آنها از چمران در ذهنشان ساخته شده شباهت داشت...
چه حرفها... من تمام مدت بحث داشتم به این فکر میکردم اینها چرا به مافین میگن پای سیب...
من هیچ کتابی در مورد چمران نخوندم من اصلا کتاب نمیخونم قبلترها میخوندم اهل کتاب بودم که از بعد وبلاگخونی این عادت از سرم افتاد ولی همونروزها هم عاشقانه های نادر ابراهیمی رو میخوندم و  یا مثلا طنزهای شرمن الکسی رو...
من اهل کتاب نیستم من اهل رسانه نیستم من اهل ماهواره نیستم من نفهمیدم کی تو تحریم رفتیم و چه شد که تحریمها شکسته شد و چرا شکسته شد و چه کسی برایش تلاش کرد...
من فیلم وضعیت سفید و تنهایی لیلا رو ندیدم من هر سال عید کلاه قرمزی رو نگاه نمیکنم من هر شب از صدای خنده های برادرم میفهمم که باید خندوانه پخش شود ولی تا حالا یک قسمتش رو هم ندیدم من فیلم مارمولک رو ندیدم من پایتخت رو ندیدم...
حتی پایتخت رو ندیدم همین تهران خودمان را...تهران برام خلاصه میشه تو انقلاب و قبلترها امیرآباد ولی حالا فقط انقلاب و شاید یکی دو محله دیگر...
من دختر اتاقمم...
من شبها میشینم منگوله ها رنگی با نخ و کاموادرست میکنم (از همانهایی که عشایر به چادرهایشان وصل میکنند) و به گوشه ی پنجره اتاقم آویزان میکنم تا صبح ها نور خورشید که بهشون میخوره رنگاهش پخش شه رو دیوار آبی اتاقمو من چشم باز کنم به نور و رنگ هر صبح...
من دختر کاپ کیک درست کردنم میتونم هزار دفه کیک درست کنمو خراب شه و باز درست کنم همین الان که همه برای تعطیلت آخر هفته برنامه میچینند من دارم به فسنجونی فکر میکنم که میخوام تو تعطیلات درست کنمو دائم پای اجاق باشمو از تعطیلات هیچ بهره ای نبرم...
من ترجیح میدم برای تقویمم جلد گلگلی پارچه ای درست کنم تا با لیوان و کیف پول گلگلیم ست شه تا دیدن فیلمهایی که از خودارضایی ها در گوشیها میچرخه من هیچکدوم از این فیلمها رو ندیدم من فیلم شیرینکاری بچه های مردم رو هم نگاه نمیکنمو از دیدنشون ذوق نمیکنم، من حتی اگر وبلاگ نازلی خانم رو نمیخوندم حتی در جریان وجود این فیلمها هم قرار نمیگرفتم.
من همین چند تا کلمه ای که از دنیای بیرون میدونم هم از همین چندتا وبلاگ محدودیکه میخونم متوجه شدم
من چند هفته بیشتر نیس که کلمه داعش رو شنیدم...
من صبحها تا عصر میرم سرکار عصرها یا ورزش میکنم یا کلاس عروسک بافی ام رو میرم پنج شنبه ها کلاس نقاشی و جمعه ها صبح زود بیدار میشم صبح به آشپزی و کارای خودم میرسمو ظهر حرکت میکنم سمت کهریزک...
هر هفته من همینطور میگذره کاملا یکنواخت و آروم ...
من از کل دنیا بی خبرم...
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

با سلام

آیا شما کسی هستید که نوشته های بنده رو دنبال میکنید؟؟؟

پس در جریان خلوضع بودن من هستید...

جونم براتون بگه جامدادی لازم بودم یعنی یکی داشتم ولی مدادای طراحیم توشه یکی دیگه هم لازم داشتم فلذا جای خرید خودمان دست به کار شده و یکی درست کردیم (اگه جالب نشده بخاطر اینکه دیگه وسیله ای نخریدمو یجوری سرهمش کردم کارمو که راه مینداره)



میدونم خیلی سادست ولی دیشب از درست کردنش یه شادی خاصی تو دلم بودم هی خودکارامو میزاشتم توشو میگفتم اینو من درست کردم (این خوشحالی خودش سر دراز داره و ریشه تو این داره که تو فامیل ما هیچکس هیچکس هیچکس به هیچ هنری علاقه نداره و ارزش محسوب نمیشه و وقتی من تو بیست و شش سالگی به خودم جرات میدم تو همچین فامیل و خانواده ای حتی از این کارای بچه گانه کنم کلی به خودم میبالم)

دیگه جونم براتون بگه در ادامه ی کارای خلوضعانمون از این عروسکا درست کردم:



شبیه اون عروسکایی که توش سوزن میکنن و یکیو جادو میکنن نشده؟؟؟ میخام یکی هم از اونا درست کنم

دیگه اینکه جونم براتون بگه از آشپزیام و فیلینگ کدبانوگریم...



اینم راحت الحلقومی (باسلوق) که پست قبل نوشتم:



مریم جان عزیزم تابستون هر جلف بازی دلت خواست درآوردی میشه کمی هم به فکر پایان نامه و کارت باشی؟؟؟

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

جمعه جان

عروسی یه فامیل دور بود
ولی همه دعوت بودند تمام قوم و خویش من
نزدیک به دو هزار نفر مهمان در باغ دراندردشت پدر داماد دعوت بودند
نرفتم
با وجود اینکه همه دخترخاله ها و خواهرو بودند با وجود اینکه میدونستم خیلی خوش میگذره
موندم خونه و جمعه صبح زود مثل همیشه بیدار شدم و مثل هر جمعه افتادم به جون خونه
میدونید من جمعه ها رو بخاطر آشپزخونه خونمون دوست دارم آخه میدونید خونه ما از اون خونه قدیمیاست که آشپزخونش اپن نداره از اون خونه قدیمیا که وقتی میری تو آشزخونه و درب رو میبندی ارتباطت با همه جا قطع میشه
بعد من هر جمعه خونه رو جمع میکنم کتابخونمو گردگیری میکنم جاروبرقی میکشم بعد میام تو اشپزخونه و درب رو میبندم ناهار رو بار میزارم شیرینی یا کیک درست میکنم که شب که همه میان با چایی بخورن.
امروز بعد از دم گذاشتن برنج، راحت الحلقوم درست کردم بعد تو فاصله ای که مایعش تو یخال ببنده اشپزخونه رو نظافت کردم
بعدش تو همون اشپزخونه نشستم به تکمیل کردن تابلوی گلدوزیم.
جمعه ها تنها روزیه که دختر کلاسیک و سنتی درونم ارضا میشه موهاشو بالای سرش جمع میکنه دامن بلند میپوشه اشپزی میکنه تو سکوت گلدوزی میکنه شالگردن عموشو میبافه تو ماگ گلگلیش چای میخوره... بخاطر همینه جمعه ها رو از دست نمیدم حتی اگه به پرسروصداترین عروسی عمرم دعوت شدم باشم 
جمعه عزیزم تو بهترین روز هفته ای من عاشق غروبهایی هستم که تو سکوت و تاریکی ملایم خونه تکیه میدم به دیوار کنار درب تراس و قهوه ام رو میخورمو تهرانو تماشا میکنم
لطفا هی کش بیا.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰


  • مریم ...