درب آشپزخونه رو میبندم بلال کباب شده رو از رو اجاق برمیدارمو میندازم تو پارچ آب نمک و دل میدم به آهنگ رادیو
بوی بلال دمی گوجه و سالاد شیرازی با آبلیموی تازه گرفته شده کل آشپزخونه رو برداشته
دلم آروم نمیگیره فکر میکنم به روسری ترکنم و به پیراهن بلند قرمز صورتیم
به دریا و جنگل حتی به آهنگهای ماشین
به محصولات چوبی و زیتون و لواشک
به عطر نارنگیو پرتقال نوبرانه
به هوای خنک و ابری و بارونی شمال
به خونه ای که به جنگل باز میشه و یه خیابون پایین ترش دریاست
بعد از شانزده سال دوری...دوباره شمال
غمگینم...
توضیحش سخته
امروز صبح رادیو رو روشن کردمو تنظیمش کردم رو موج آهنگ، بعد تو لیوان گلگلیم چایی ریختم، نمیدونم هر زمان دیگه ای بود لیوانم، رادیوم و آهنگ گیلکی در حال پخش حالم رو خوب میکرد ولی امروز...
بدنم درد میکنه کمرم درد میکنه وقتی داشتم ضد آفتاب میزدم به حرفای دکتره فکر میکردم "گفت سابقه آنفولانزا داشتی؟"، "پارسال زمستون"، "درمان نشده که..."
جای آمپولام درد میکنه جای سرم هر دو دستم هم...
...
سر صبح نشستم تو آشپزخونه شرکت و چایی میخورم این خانم جدیده اومده کنارم چایی میخوره
میگه : ترکی نه؟؟
نگاش میکنم
میگه : شبیهشونی چشم و ابروی ترکا رو داری.
لبخند میزنم
میگه خسته ام دیشب خوب نخوابیدم بعد تعریف میکنه از اینکه خواهر متاهلش خونشون بوده و سوسک دیدن و ترسیدنو...
دوسش دارم چهره شیرینی داره ولی در مقابل تمام حرفاش فقط لبخند میزنمو گاهی سرمو تکون میدم
چایش زودتر از مال من تموم میشه و بدون گفتن چیزی میره اتاقش
لابد پیش خودش فکر میکنه چه دختر تخسی...
...
برای خودم نوشت: یادت نره به خودت چه قولی دادی که شاد باشی که بخندی که دستتو بزاری رو زانوی خودت بلند شی که نزاری کسی غمگینت کنه
تو مسوول مستقیم زندگی خودتی...
مواظب خودت باش.
ضعف
بی حالی
دکتر
آمپول
سرم
...
خواب
...
غروب جمعه
تنهایی
سکوت
آهنگای قدیمی شادمهر
تخته شاسی
طرحم
سایه زدن
چای
لیوان گلگلی
عطر دارچین و گل سرخ
بغض
بغض
بغض.
امشب هم مادرم داشت گریه میکرد.
امشب خواهر دارم.
آیا شما کسی هستید که نوشته های بنده رو دنبال میکنید؟؟؟
پس در جریان خلوضع بودن من هستید...
جونم براتون بگه جامدادی لازم بودم یعنی یکی داشتم ولی مدادای طراحیم توشه یکی دیگه هم لازم داشتم فلذا جای خرید خودمان دست به کار شده و یکی درست کردیم (اگه جالب نشده بخاطر اینکه دیگه وسیله ای نخریدمو یجوری سرهمش کردم کارمو که راه مینداره)
میدونم خیلی سادست ولی دیشب از درست کردنش یه شادی خاصی تو دلم بودم هی خودکارامو میزاشتم توشو میگفتم اینو من درست کردم (این خوشحالی خودش سر دراز داره و ریشه تو این داره که تو فامیل ما هیچکس هیچکس هیچکس به هیچ هنری علاقه نداره و ارزش محسوب نمیشه و وقتی من تو بیست و شش سالگی به خودم جرات میدم تو همچین فامیل و خانواده ای حتی از این کارای بچه گانه کنم کلی به خودم میبالم)
دیگه جونم براتون بگه در ادامه ی کارای خلوضعانمون از این عروسکا درست کردم:
شبیه اون عروسکایی که توش سوزن میکنن و یکیو جادو میکنن نشده؟؟؟ میخام یکی هم از اونا درست کنم
دیگه اینکه جونم براتون بگه از آشپزیام و فیلینگ کدبانوگریم...
اینم راحت الحلقومی (باسلوق) که پست قبل نوشتم:
مریم جان عزیزم تابستون هر جلف بازی دلت خواست درآوردی میشه کمی هم به فکر پایان نامه و کارت باشی؟؟؟