وسایل رو میزم رو جمع میکنو منتظرم تا ساعت چهارو نیم شه برم خونه...
خونه که نه یکشنبه است باشگاه دارم.
...
دیروز از سرکار زدم بیرون به مقصد میدون فردوسی
وای خدای من بوی قهوه و پاییز تو قهوه فروشیای معروفش بهم پیچیده از یک کیلومتر اونورتر قهوه فروشی set ، بو ی قهوه کل خیابون رو گرفته، قهوه فوری بدون شکر میخرم با شیر، با ذوق برمیگردم تا بعد دوش شیر قهوه بخورم ولی...
بابا از شهرستان برگشته انقد بلال کباب شده و هندونه میخورم که شیرقهوه به کل یادم میره
...
صبح ساعت هفت بیدار میشم
شادی پیغام داده از آمریکا
شیر رو میزارم گرم شه
رادیورو تنظیم میکنم رو موج قرآن
صدای دعای فرج و بوی قهوه میپیچه تو اتاقم
موهامو چند دور میپیچمو فروش میکنم تو کیلیپسم
تو آینه نگاه میکنم
این هفته کوتاشون میکنم، تا شونم
مقنعمو میکشم کفش ورزشیارو میزارم تو نایلون بعد میچپونم تو کیفمو تختو مرتب میکنمو میزنم از خونه بیرون
...
با خودم فکر میکنم روز خوبیه
ذوقمرگم از اینکه قهوه خریدم و سرکار میتونم جای چایی بخورم
به خودم میخندم آخه قهوه انقد خوشحالی داره؟؟؟ انقد که بیای بنویسیش؟؟؟
...
الان نمیدونم چطوری این پست رو تموم کنم
باید برم فقط خوشحالم...خیلی...خیلی
- ۹۴/۰۷/۱۹
qahveye no mobarak