غمگینم...
توضیحش سخته
امروز صبح رادیو رو روشن کردمو تنظیمش کردم رو موج آهنگ، بعد تو لیوان گلگلیم چایی ریختم، نمیدونم هر زمان دیگه ای بود لیوانم، رادیوم و آهنگ گیلکی در حال پخش حالم رو خوب میکرد ولی امروز...
بدنم درد میکنه کمرم درد میکنه وقتی داشتم ضد آفتاب میزدم به حرفای دکتره فکر میکردم "گفت سابقه آنفولانزا داشتی؟"، "پارسال زمستون"، "درمان نشده که..."
جای آمپولام درد میکنه جای سرم هر دو دستم هم...
...
سر صبح نشستم تو آشپزخونه شرکت و چایی میخورم این خانم جدیده اومده کنارم چایی میخوره
میگه : ترکی نه؟؟
نگاش میکنم
میگه : شبیهشونی چشم و ابروی ترکا رو داری.
لبخند میزنم
میگه خسته ام دیشب خوب نخوابیدم بعد تعریف میکنه از اینکه خواهر متاهلش خونشون بوده و سوسک دیدن و ترسیدنو...
دوسش دارم چهره شیرینی داره ولی در مقابل تمام حرفاش فقط لبخند میزنمو گاهی سرمو تکون میدم
چایش زودتر از مال من تموم میشه و بدون گفتن چیزی میره اتاقش
لابد پیش خودش فکر میکنه چه دختر تخسی...
...
برای خودم نوشت: یادت نره به خودت چه قولی دادی که شاد باشی که بخندی که دستتو بزاری رو زانوی خودت بلند شی که نزاری کسی غمگینت کنه
تو مسوول مستقیم زندگی خودتی...
مواظب خودت باش.
- ۹۴/۰۷/۱۱