اتفاقی افتاده که بد است، که تلخ است، که دوستش ندارم که اشکهایم را روان کرده و قلبم را مچاله...
اتفاقی که حواسم را پرت کرده که همکارم کلی حرف میزند و من تهش میگویم "هان؟"
اتفاقی که ترساندتم...
گیجم کرده انقد گیج که هنگام عبور از خیابان اتوبوس را نبینم و اتوبوس با بوق کشدار و با فاصله ای بسیار کم از کنارم رد شود...
بعد تصمیم بگیرم محکم باشم مقتدر باش جمع کنم این فین فین بازیها را و من آدم قوی داستان باشم...
نفس عمیق میکشم پالتویم را محکمتر دور خودم میپیچمو شروع میکنم آیه الکرسی خواندن...
آیه الکرسی میخوانمو اهمیت نمیدم مردی که پشت سرم هست چه زیر گوشم میخواند قدمهام رو تند میکنم و از خیابون رد میشم...
خدایا همیشه لطفت شامل حالم هست میدانم.
...
پ ن: دوستان جان، شما محرم اصرارید، شما قوت قلبید، دلم به بودنتان خوش است ،اینکه چه چیزی روزگار این روزهایم را سیاه کرده را برایتان خصوصی خواهم نوشت ، لطفا دعا کنید به خیر بگذر.
- ۹۴/۰۸/۲۰