تو صف بی آرتی کارت مترومو از جیبم درمیارم میزارم رو گیت، مسوولش میگه خانم اعتبار نداره، خب از اونجایی که بنده کیف پولمو روز قبلش شرکت جا گذاشتم مجبورم پیاده تا شرکت برم، با اعصاب خورد...
تو راه با حرص فکر میکنم، اه بازم هورمونای من بهم ریخت اصلا من چرا باید هورمونام بهم بریزه اصلا به من چه که این مساله قسمتی از چرخه ی تولید مثله، خب هر کی ازدواج کرد و بچه خواست شبش به خدا بگه و صبح که بیدار شد یه بچه بغلش باشه...
چه میدونم یه مدله دیگه این مدلی نه چرا ماها باید عذاب بکشیم درد بکشیم افسرده شیم اگه من نزدیکه دورم نبود حتما امروز از دیدن پیرمرد همیشگی که چند روز میشد نبود خوشحال میشدم از سلامتش ذوق میکردم ولی امروز...
بعد هی تو ذهنم تکرار میکردم فکر نکن فکر نکن فکر نکن تا شاید تکرار مداومش تمرکز فکر کردن رو ازم بگیره.
بعد رسیده بودم دفتر و رفته بودم طبقه بالا، طبقه پنجم، امروز طبقه پنج خلوته همه یا مسافرتند یا نیومدند یا طبقه چهار دارند صبحانه میخورند، بعد رفته بودم تو سرویس تا دستمو بشورم، بعد یکی از خانوما کارم داشت اومد طبقه پنجم زنگ زد ولی دستم خیس بود درب رو دیر باز کردم به محض باز کردن درب محکم بغل کرده که عزیزم خوبی؟! نگرانت شدم، با تعجب نگاش کردم که خوبم گفت آخه نبودی، پیش خودم فکر کردم که واااااا ما که دیروز عصر از هم خداحافظی کردیم کی نبودم!؟ میگم بودم که، میگه نه الان درب رو دیر باز کردی خیلی نگران شدم تورو خدا خوب باش میگم خوبم داشتم دستامو میشستم...
بعد روز من ساخته شد، با یه بغل محکم، با یه جمله خوبی که با نگرانی ادا شده، نمیدونم من این رفتار رو یه بازخورد میبینم که همکارام دوسم دارن و این یه حس خوبه.
پ ن: اداره ما یه ساختمون بزرگ پنج طبقه است که همیشه پشت درب هر طبقه به صورت دایم کلید از بیرون هست که همکارا که رفت و آمد میکنن هی در نزنن و یکی پاشه درب رو باز کنه، آخه شرکت خیلی شلوغ و.پر رفت و آمده ولی امروز کلید رو درب طبقه پنج نبود برای خود منم مستخدم درب رو با کلید خودش باز کرد.
پاشم برم یه چایی سبز درست کنم و به کارام برسم.
- ۹۴/۰۹/۱۸