امروز شنبه است، یه هفته ی قشنگه دیگه، یه هفته ی پر از نور، پر از ایمان، پر از عشق...
دو تا فنجون خوشگل قدیمی از خونه خاله آوردم از اون فنجونا که روش نقش یه آقاهه است که گیتار دستشه و با عشق به خانوم دامن پفیش نگاه میکنه!
سر سفره میگم وای خاله این فنجونا چه خوشگلن میگه تنها چیزیایی اند که از جهازم موندن، گردنمو کج میکنم که میشه مال من؟؟؟
حالا من دو تا فنجون خوشگل دارم یکی واسه سرکار که توش قهوه و چایی بخورم یکی هم خونه.
این شنبه با دو تا فنجون خوشگل یه شنبه شاده یه شنبه دوست داشتنی.
خواهرم میگه مریم خیلی چاق شدم میخوام رژیم بگیرم و من تصمیم گرفتم هی جملات مثبت براش بفرستمو انگیزشو تقویت کنم، چقد دوسش دارم عزیز مهربونمو...
...
نمیدونم قرص بودن دهان خوبه یا نه؟ ولی من برخلاف اون چیزی که در مورد خودم صدق میکنه در مورد دیگران به شدت رازنگهدارم، سینه ام پر شده از راز، راز دخترخاله ها، راز پسرعمو، راز بابا، راز خواهرم، راز عمه ها، رازهایی که تهش میگن مریم فقط به تو گفتیمااااا و من آخرین زنجیره این رازم، امکان نداره از من چیزی درز کنه" متاستفانه". خب درد داره دونستن غم کسایی که یه تیکه از وجودتند، موندم پای غمهاشون، گریه های پابه پا.
حجم این رازها چقد زیاد شده دیگه رو سینه ام سنگینی میکنه، امروز صبح که بیدار شدم سینه ام میسوخت، سمت چپ، اونجایی که قلب هست، لبخند زدم که مثلا الان این سوزش قلب میخواد روز منو خراب کنه!؟ که یه شنبه غمگین رو شروع کنم؟ انگشت وسطمو تو آینه میگیرم سمت قلبم که زهی خیال باطل...
بلند میشم لباس میپوشم عطر میزنم ظرف غذامو برمیدارم پالتوی چرممو میپوشم رو مانتومو از خونه میزنم بیرون، راستی چرا چند روزیه این پیرمرده که هر روز تو مسیر مبیببنمش نیس؟! نگرانشم، برای سلامتیش آیه الکرسی میخونم خدا خودت حفظش کن.
قطعا این هفته، هفته ی بی نظیریه وگرنه که من اینجوری دلم واسه نماز ظهر و عصر تو سینه نمیکوبید وگرنه همکارم به چادر سبزآبی نمازم اشاره نمیکرد که وای چقد خوشرنگه، وگرنه مامانم تو کیفم برگه زردآلو و دو تا سیب زرد نمیذاشت...
شنبه جانم کی گفته تو یه روز مزخرف و سختی، من عاشق ساعت هشت صبح توام، تو یک شروع دوباره ای.
- ۹۴/۰۹/۱۴