"منم هم خون و هم گریه که بغضش را به دریا داد
که از اوج پریدن ها بر این ویرانه ها افتاد"
مداد B رها میکنم رو کاغذ و میرم آشپزخونه برای خودم چایی بریزم، مامان خونه نیس و بابا یک ساعتی هست برگشته، یک ساعته من دارم با خودم کلنجار که پاشم برای بابا چایی دم کنم، میدونم چقد به چایی عادت داره اما...
عروس زحمت کشیده چایی دم کرده ازش تشکر میکنمو برای خودم یه چایی لیوانی میریزم.
مهستی میخونه" کمی با من مدارا کن، صبوری کن تحمل کن، من گم را تو پیدا کن" و من آروم آروم چاییمو مزه مزه میکنم، نمیدونم چرا انقد بغضی ام، شاید چون مامان نیست شاید چون بعد سه روز سرکار نرفتن بخاطر عفونت ریه الان بهترمو لوس شدم.
"تو را از شب جدا کردم
تو را از قصه آوردم
نمیشد با تو بد باشم
نمیشد از تو برگردم"
امروز که تو اتاق برادرم با عروسمون حرف میزدم که چطور یه عده این همه بیماری سخت رو تحمل میکنن من دارم از یه سرماخوردگی میمیرم، دوشنبه که با آژانس فرستادنم خونه بعد از برگشتن از دکتر و آمپول و سرم، همون لحظه ای که تو بغل مامانم دراز کشیده بودم با گریه گفتم زنگ بزن بابا بیاد خونه میخام پیشم باشه بعد که مامان داشت زنگ میزد گفته بودم نه کار داره درس داره گناه داره ولش کن.
نمیتونم به پسر ناهید خانوم فکر نکنم که سرطان ازش گرفتش، به دختر 16 ساله ای که به تازگی فهمیده اچ آی وی مثبته، یا دختر خاله بیست و چهار سالم که بار امانت نکشید و این دنیا رو گذاشت برای من و شما و پسر سه سالش...
...
دنیا چقد میتونه بد باشه چقد میتونه روی سیاهش رو نشون بده
خدایا شکرت که روزای تاریک رو برای من نخواستی.
این روزها کمی استرس دارم، دوباره...دوباره...ولی بهتر میشم
چقد نوشتن خوبه
- ۹۴/۱۱/۱۴