مامان میگه همش یک ماهت بود، گفتند پاشیم بریم خونه فلانی، جرات نکردم بگم با یه بچه دو ساله و یه بچه یک ماهه سختمه، نمیتونم بیام، پا شدیم رفتیم من شدمو تو و خواهرتو عمه هاتو مامان خدابیامرز( مادر پدرم)، تو اون هل هله گرما از این ماشین به اون ماشین، حالا مگه اونموقع ها از دهات به شهر ماشین پیدا میشد، چقد بچه بغل پیاده راه رفتیم، وقتی رسیدیم مادرشوهر فامیل جان گفتند که شرمنده جایی مهمونی دعوتیم باید بریم، فامیل جان هم تازه عروس، جرات نمیکرد رو حرف مادرشوهرش حرف بزنه...
یه چیزی تو دفترم مینویسم.
مامان میگه چی مینویسی میگم دکترم گفته هر وقت اظطراب گرفتم بنویسم.
نخ آبی رو سوزن میکنم و دوخت میزنم به پرنده ی تابلوی گلدوزیم، چقد ترکیب رنگاش قشنگه چقد شاده، گلای نارنجی و زرد و زرشکی که پرنده های آبی توش زندگی میکنند...
مامان با دو تا چایی داغ برمیگرده...
میگه هیچی دیگه از همون دم در برگشتیم، بابات که پرسید مهمونی چطور بود گفتم خوب بود، یه چایی خوردیم بچه ها بازی کردن برگشتیم که یهو صدای داد آقاجانت(پدر پدرم) بلند شد که آخه شما چندتا زن فکر ندارید؟ خودتون هیچی دلتون به حال بچه یک ماهه نسوخت( سرمو با ذوق از تابلوی گلدوزیم درمیارم که مامان منو میگفتا) نمیگید گرمازده میشه.
بعد از اون بابات نزاشت برم خونه اون فامیل هرچند که از اقوام نزدیک خودشون بود، تا همین یکی دو سال پیش که از مکه برگشتن رفتیم دیدنشون.
...
نوشتنم میاد... زیاد....زیاد...شاید اینبار سنتی بنویسم، توی دفترم.
- ۹۴/۱۰/۲۴