روز شلوغی بود شکرخدا
انقد شلوغ که هیچ نمیدونم ساعت چطور از نیمه گذشت
یه روز شلوغ کاری بود مثل همیشه مثل هر روز...
کلاس نقاشی و صدای خنده دخترا و سوال من که " استادا این طرح خیلی سخته" و جواب استاد که" شاگردا از عهدش برمیای".
مجبور میشم طرح رو سه بار پاک کنمو دوباره بکشم تا استادمو راضی کنم رو طرح آخر کار کنم ولی لذت بخشه حتی خراب کردن و پاک کردنو دوباره کشیدنش هم برام هیجان داره.
وقتی میرسم خونه ساعت 9 شبه، به محض رسیدن قبل از اینکه دستامو بشورم با لباس بیرون میشینم کف آشپزخونه و یه مقاله از کیفم درمیارم که بخونمو در جواب مامان که با این لباسااااا نشین اینجا میگم صبر کن مامان یه سوالی بدجوری ذهنمو درگیر کرده.
باقی شب هم تا نیمه به درس میگذره به سازمان و فرهنگ و مدیران و همکاری وریسک و...
الان؟ الان دراز کشیدم رو تخت به صدای ضربه های بارون گوش میدم، خوشحالم که نفهمیدم امروز چجوری گذشت هرچند یکی از روزهای عزیز بیست و شش سالگی رفت.
- ۹۴/۱۱/۰۴